بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی      ویژه ی 8 مارس

 

 

آزیتا قهرمان

 

آزیتا قهرمان


درد
                                             تقدیم به روشنک

 

 دردهایی که نمی ُکشد

.... می ِکشد تا پهن تر شویم

     راهمان می برد     

 با سپیدارها     رفته است  و می آید

خنجر ندارد  سوزن   ندارد

بی دندانه     خو ب ساییده

درد  نمی گیرد

 گودال می شود

زانو خریده     بصل النخاع  وحلق   علایم ثانوی

 

سی سالگی   بلیت  هند  می گرفت

بلغار پیاده  می شدیم....کافه ی  قوی سفید  

کتاب نیچه  و شعرها ی پاز

کمی دافنه دوموریه

ادای آدم ها     ما را بلد  بود

 خط هزوارش   نمی نوشت    عرق نمی خورد

دریا  می آورد بیرون    از شکم یونس

اسمش گریه بود

 

حالا شکل ها    سکته دارد

عکس می ریزد   از رنگ پوسیده ام

دهان را باز  می کنم

سنگ ها   را هل .......

قورت دادن همیشه   آسان نمی شود

پره ها اگر که    خوب نچرخد

روی پیراهن  سفید       کلمات  بالا آورده اند

 

درد هایی هست هنوز .....گاهی   معمولا.....

 

 

 

18

 

حتی شبیه دریایی

با قایق های  پیر

زیباتر نشد زنی که آمد مرا بپوشد

ترس ها   در خطوط آبی لو می روند

 

از ما یکی می خواست

خود را به شعر بیاویزد

دومی منقار خونی تو را

در زخم ها چرخاند و رفت

ملال زاییدن را کند کرده بود

و خستگی 

روی دویدن دهان اسب می کشید

شراب ها را چکیدم

و پاییز دیگری انگورها را نوشت

تمام روزهایی که پاره کرده ای

در حروف غایب فشارم می دهند

درد را لیسیده ای

و چشم های سیاه

به زوزه ها اعتنایی  نداشت 

 

شعر    قدم های آهسته ای  شد

از تقلید  پرنده در گودی زمین...

 

 

16

پشت صورتی که شکل تو را دارد

اسم های قدیمی غیب می شود

خون عکس های مچاله دارد

و  باد پرنده ی مسی

 

انگار بیابان مرا از روی ژاکتم پوشیده باشد

برهنه نیستم

گاهی کلمات در سرفه هایم

و ماه کف آلود در لیوان قل می خورد

این سفر همیشه دور زبانم چرخیده است

و رگ هایم از مرگ     چیزی پنهان نمی کند

برای کشیدن قدم هایی به خط ثلث

تابستان مرا اقرار کرده بود

این کرک های سبز مچاله بر انگشت های یخ

موج به طرز زیبایی شبیه  عشق می آمد

و پس می نشست

 

دلم برای قایقی که مرا آورد

گاهی تنگ می شود

و اینجا شاهدم برابر پلک های زمستان

همین آسمان کهنه  بود

و چمدانی که نیم رخ آبی مرا پنهان میکند.

 


 

 

 

 

 

 

افغانستان

 

ویرانه ها به شکل بهار باریده‌اند
انگشت های خمیده       شاخه‌ها کبوترانند
یا من این گونه می‌بینم
در سنگِ ترکیده بر شانه‌ات
پرهای چیده‌اند
دریای ریخته یا درختانند دندانِ باد
چه خوب در مرگ پنهانم
حالا دکمه به دکمه چفتاچفت
مرا اگر بپوشی
جز ابر در آینه نمی‌اُفتد
موهای قیچی زده      ماهِ ریز ریز
کلاغ شکافته
سرخ و سیاه در هم دویده‌ایم
تا حاشیه ی دیوانگی کامل شود
با لب‌های بریده مان.

 

 گُم

اینجا کجاست؟
تا نمی رسد
مردی از جانب اسب
                               بیابانش
تا نمی آید...
سبز بگذارد ناخن هایش را         سبزند
بچرخد در دایره ی
چوبی        می رقصد
می گوید با نترسیدن بیا
موهایت را باز کن
دکمه های پیراهنت را
چشمانت را ببند
و مشتی آسمان می پاشد       در گلویم
می خندد با انگشت های خیس
ابرو برای باد می کشیم
دست می کشیم بر شانه ها مان دست می کشیم
و پرنده می روید        با نوک ززد
                             نارنجی
                             سبز
و ستاره می افتد
و...
شیطان آب می خواهد
همیشه تا سنگ پایین می افتم
از ناگهان
لیوان کجاست؟
اینجا...
دلم که پرت می شود    سمت دستانت
لیوان کجاست؟
در حومه های نیست کسی

                             گم زوزه می کشم
از دروغ می گویم
رفته ام آب بیاورم.

 

برف

پهنای این ملافه از چین تا ماچین
و بر تمام آن برف باریده
چرا نمی رسیم
براین سپیدی ردی نیست
جز لنگه ی گوشواره ای
نه درختی هست نه خرگوشی ، ستاره ای
کجاییم

گوشواره را که انداختی در کشو
ملافه ها را در سبد
و تاریکی را تکاندی از ایوان
مرده ام کمی کنار دست هایت
در انتهای شبی که آمده بودم
بوی جنگل می آمد
اما تمام راه ها را پوشانده بود
برفی که می بارید
می بارد، می پوشاند هنوز…

 

شعری از آزیتا قهرمان

 

هم بازي       استخوان هاي سفيد تو

شمردن ناخن هايت

كاسه چشمها و لبهايت كه خالي

انتهاي اين ليوان   بيابان است

و دهشت پرچم هاي پاره كبود

كه در باد مي آيند و مي ترساندم

اسكلت هاي وحشي تو

مي گويد : بمان     بيا     بازي كن

و مهره ها را مي چيند

و ساعت را مي گرداند         دوباره

اما فقط مي توانم

با استخوان هاي تو

مردن را بر كاغذ هاي  دريا بچينم

از مرگ    مي ترسم    اما

كاج هاي برفي را        دوست دارم

و بي معنايي دهاني كه باز مي شود و بسته

آن دورها         روبروي تو          آنجا

و اينجا حدس مي زند

انگشت هاي ما

كلماتي را     براي نوشتن

 

 گُم

اینجا کجاست؟
تا نمی رسد
مردی از جانب اسب
                               بیابانش
تا نمی آید...
سبز بگذارد ناخن هایش را         سبزند
بچرخد در دایره ی
چوبی        می رقصد
می گوید با نترسیدن بیا
موهایت را باز کن
دکمه های پیراهنت را
چشمانت را ببند
و مشتی آسمان می پاشد       در گلویم
می خندد با انگشت های خیس
ابرو برای باد می کشیم
دست می کشیم بر شانه ها مان دست می کشیم
و پرنده می روید        با نوک ززد
                             نارنجی
                             سبز
و ستاره می افتد
و...
شیطان آب می خواهد
همیشه تا سنگ پایین می افتم
از ناگهان
لیوان کجاست؟
اینجا...
دلم که پرت می شود    سمت دستانت
لیوان کجاست؟
در حومه های نیست کسی

                             گم زوزه می کشم
از دروغ می گویم
رفته ام آب بیاورم.

 

 

 بياور     كمي از دوستت دارم را    به رنگ آسمان

كه رفته اند   از فرط سنگ ها   اين شانه ها فراموشم

و بيابان قلبم را ليسيده است

و اين حفره مي ترساند   خدا را

چشمهايت را از ابروهاي من بردار  از پيشاني ام لبت

 و لبم را از ابروانت از ابروانت انگشتهاي  مرا...

 تاكجا         تويي كه من باشم

كمي از عادتها را بميرم دوباره   بايد

خار خار زخم ها و پوست خوابهاي عتيق

پنكه هاي سقفي سبز

و اين همه زن لميده  در تن هاي تابستاني زمين

مورچه هاي شعله وري كه از استخوانهاي ما رد مي شوند

به كندي ناله ها

و انگشتهاي لرزاني از زير ملافه ها

به سوي تو مي كشد خود را

حيوان سبزي

از عهد پاپيتوس مونيتوس     كه پهن برگ درشتي است

با تيغ هاي زرد

روي شكمت مي خوابد   مي خزد    گلوله مي شود

آيينه اي صورت ترس را نشان مي دهد

به ناخن هاي آبي من     

و دست مي كشم بر خاك هاي ديوانه اي كه خواهم خورد

مشت مشت از تنت

و گرسنه مي ميرم ...