بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی    

 

نسیم خاکسار

اشعار

مقاله ها

 

 

 

بي خوابي

 

اسبم،

اسبم را نمی‌خواهی، اسبم؟

تا چهار نعل بتازی

در جاده های روشن،‌تاريك، روشن.

دستم،

دستم را نمی‌خواهی، ‌دستم؟

تا بگذاريش بر يال نسيم

كه می‌گذرد

از شاخه به شاخه

برگ به برگ.

قلبم

قلبم را نمی‌خواهی، قلبم؟

كه بگذاريش در تهی اين صدف

تا باز بوی دريا را بشنوی.

همه را به تو مي بخشم

جز اين كهولت كمال يافته را.

مي‌خواهم بنشينم با آن

بر ساحل اين دريای روبرو

جاری بين دو ابديت

و تماشا كنم امواج روی هم غلتانش را، تماشا

تا خوابم ببرد.

جولاي 2002 اوترخت

 

 

 

آموختن

 

اين گل هاي مرواريد سر راهت را

فرض كن كه نبوئي

چيزي رخ نمي دهد

عابري پيدا خواهد شد

 خم شود

روي آن سياره هاي كوچك و سفيد دانائي.

يكبار،

وقتي مي توانستم با گلويم

مثل قناري ها بخوانم

براي من آن حادثه رخ داد

حالا هرگلي از آن راسته

مي بينم

برابرش سر خم مي‌كنم

 

سي ام سپتامبر 2003

 

 

  قطار كوكي

 

نو كه بود
جامب جامب
مي
پريد از موانع سر راهش
و اصلاً  نمی‌ترسيد
از كله معلق خوردن.
چند سال بعد
تند كه مي رفت
قلب فنري اش مي خواست  از سينه اش بيافتد  بيرون.
حالا
    مدتي است،
               
خوش است
به همين  لك و لك گاه گاهي اش
چرخي مي زند
خانه تنهائي اش را 
و در تماس
با ذره اي، غباري
چرخ هايش مي افتد به زر زر ، غرغر
و  بعد پت
كوكش تمام مي شود

8  اكتبر 2002

 

از خستگی است
شكستن چيزی شايد
شايد پايه صندلي
كه رويش نشسته  اي
يعني همين هاست.
خميازه اي مي‌كشي
بلند مي شوي از جا.
بعد نگاه مي كني
به بيرون
از پنجره
و قاه قاه مي خندي
به ريش هرچه خاطره است.

 

به ياد محمد مختاري

شمع افروختيم
سفره چيديم
               با  نان و قاتقي
تا از راه  
كه مي رسي
ضيافتي برپا كنيم
                    در حضورت
نشد
نيامدي
شمع خاموش شد
و سفره پهن
و ما نشستيم
در آستانه در
مغموم و شكسته
                  آن چنان
كه انگار هزار سال به زمين ميخكوب شده بوديم.
چه مي شد اگر
برگ نمي افتاد از شاخه در  دي
و قناري نمي‌مرد در قفس
و تو را
از نوشتن باز نمي داشتند
در طليعه هوش.

دوشنبه يازدهم ژانويه 1999 هلند.

 

 

دلخوشی

 

روی قالی مشروطه مي‌نشينم

به پنجره جمهوری نگاه مي‌كنم

راكِ* داس و چكش مي‌گذارم

و مرزهای سرمايه داری را 

يك به يك

فتح مي‌كنم.

همساية كمونيستم

كه در تمام فصول

پرچمی سرخ فراز پنجره اش برافراشته است

هر صبح برايم دست تكان مي‌دهد

و من هر غروب

به ياد او پيكی بالا مي‌اندازم

به اين اميد كه روزی

تمام كارگران جهان متحد شوند.

نوامبر 2005

   راک اشاره به موسیقی راک اندرول است

 

يك پنجره از سه منظر

 

گذشت پرنده اي از كنار پنجره‌ام
و رفت دور تا نديدم‌اش ديگر.
بجاگذاشت
مرا
در آن صبح
خسته، بهت زده، نشسته روي صندلي‌ام
از حضور و غيبت ناگهاني آني كه ديدم و گم شد.

 گذشتم و ديدم نشسته شكسته
آن سوي آويزه‌هاي سفيد
تنديسي خاموش و بي‌تكان
در انتظار ديدن چيزي. 

چقدر شبيه بود بال‌هاي‌اش
به رنگ حباب ‌هاي كوچك شيشه‌اي من
- به وقت خاموشي-
و اين كوسن هاي افتاده پاي مبل
و بهت كسي كه ديشب
تمام شب بيدار
با چشم باز سر روي شان گذاشته بود
در نگاه به من

دسامبر 2005

اوترخت

 

بي خيالي

 

مي رقصند
چه بي خيال
پشت پنجره من
برگهاي اين درخت
در نوازش باد پائيزي.

22 اكتبر 2003

 

روز
بوسه باران آفتاب است
شب
بوسه باران ستاره
زمين
بوسه باران آب
و تو
بوسه باران من
نگاه كن!
من از سياره چرخاني
در فاصله‌ي دو نگاه مي‌گويم
در فاصله‌ي دو اقيانوس
                       - سياره ما-

 

2

حالا توئي
پشت برگهاي ايستاده
پشت برگها
توئي كه ايستاده‌اي
و آن سفيدي‌هاي در فواصل برگها
آنها كه آبي مي‌شوند
و خاكستري
و پائين كه مي‌آيند
چشمك مي‌زنند
چشم‌هاي توست
كه مي‌خندند، سبز
هزار و يك پولك سبز،
             سفيد
                   آبي.
كه مي‌خندند
پشت برگهاي ايستاده

 

آگوست 2000 اوترخت

 

يك شعر 

نسيم خاكسار

براي تو

چيزي رخ داده است
انگار
آن ته توهاي وجود
كه عنايت نمي‌كند به كلمات.
از بيدار شدن ناگهاني
چيزي شنيده‌اي؟
تا خودت را برساني به قلم، كاغذ و 
بعد..
يا كورمال چراغ را...
پاك از يادت رفته است.
دست بر  زانو
حالا مانده‌ام
چطور از آن رخشاني روح بنويسم.
از برفي كه نباريده
طوفاني كه برنخاسته
تويي كه كنار من نيستي.
پيامبران و مجنونان
اخبار حادثه را دارند
و گرنه با اين لق لق و چق چق ها..
كه چه عرض كنم.
پس بهتر نيست
درز بگيرم از حرف زدن
و اكتفا كنم فقط
به همان كه همان اول
انگار گفتم
هيچ و ديگر هيچ
قابل عرض نيست.
حالا اگر خيلي مشتاق دانستني
از همسايه‌ي شاعرم بپرس
كه هر نيمه شب
رو به خيال دريا
پنجره‌اش را مي‌گشايد
و به سايش صدفها بر هم
از دور گوش مي‌كند. 

اوترخت، 26 دسامبر 2006

    

 

دلتنگیهای زمستانی

1

فکر کن به ستاره‌ای دست یافتی در شبی تاریک

یا به روزنه‌ای

در دخمه ی  تنگت

چه نصیبت خواهد شد

وقتی زمین پوشیده از پرندگان مرده است؟

ستاره را در آستر کتت پنهان می‌کنی

و از روزنه‌ات بیرون می‌آئی

در جستجوی کافه‌ای

که  تا صبح

ودکا بنوشی.

2

اندوه

گم شدن ستاره ای است

که آسمانی ابری

از تو ربوده است

شادی

خنده ی کودکی است

که یکباره می‌شنوی

وقتی جهان در غرقاب سکوت دست و پا می‌زند

عشق اما چیست؟

به چیزی مانند نیست

شاید بهره از سرزمین مادری ات برده ست

که وقتی در رویا و بیداری به یادت می‌آید

در کابوس تلی از اجساد پرندگان مرده می‌بینیش.

3

اینطوری است.

شبی را اینجا سر کردن

و صبح و ظهری را جایی دیگر

برای غروبهات نگران نباش

پنجره ای هست

که کاجی را در هوائی خاکستری تماشا کنی

یا  کودکی را در خیابان

که پیریش را جار می‌زند

اگر فکر می‌کنی غیر از اینهاست

اشتباه می‌کنی.

 

زمستان 1995

اوترخت


 

 

این روزها

 

همیشه می دیدمش قدم می‌زند

در مرکز خرید محله‌مان

با کت و شلواری خاکستری

شاپو به سر

و یک دست در جیب 

- عینهو همفری بوگارت در فیلم کازابلانکا-

هیچوقت نشد ببینمش با کسی

یا حواسش باشد به جائی و چیزی

خودش بود و عالم خودش.

چند وقتی است

پیداش نمی‌کنم.

این روزها

در مزارع و علفزارهای دور و بر

هیچ اسب زیبائی را نمی‌بینی

که با یالهای روشن و افشانش

چهارنعل برای خودش بتازد

اگر پیداش شود

حتما دعوتش می کنم به یک کافه.

می‌خواهم از ته دل

بسلامتی  یکی

جام ودکایم را توی این سرما بالا بندازم

باید اعتراف کنم

پائیزی به این گُهی

هیچوقت نداشتم.

                                                           نوامبر 2007

 

 

بانوي رنگپريده

 

تاريك روشناي پيش از سيپده دمان پراك،
پشت تجير پنجره،‌ تاريك، ظاهر شد
- خواهان و منتظر-
از  شيشه و تجير گذشت
و كنارم دراز كشيد
بانوي رنگپريده.
سه روز در پراك بودم
و هر شب به ديدارم مي‌آمد.
از بام گنبدگون روبرو برمي‌خاست
- به دودناكي تنديسهاي پل چارلز-
و ساقهاي برهنه‌اش بوي رودخانه والتاوا را داشت.
در آغوشش آرام مي‌گرفتم
سر مي‌گذاشتم روي پستانهاي سردش
و چشمهايم را مي بستم.
فكر مي‌كردم مرا با خود مي برد.
فقط بازوانش را دور شانه‌ام مي‌پيچاند
و تا طلوع آفتاب با چشمهاي نقره اي اش نگاهم مي‌كرد.
چه زيبا بود
بانوي سپيده دمان پراك،
و چه ترسناك.

پراك. سي ام نوامبر ‏2006‏

 

دلتنگي ها

1

 

مه،
درختهاي كوتاه، يك قد
چمنزارهاي كنار هم
و عابري
كه به موازاتش
كسي راه نمي‌رود

2

 

خطي سفيد و سيماني
بر گرده ديوار
يك سكوت موقر
دو گلابدان خالي
كنار يك مكعب سرد
بازيگر
آن بالا مي‌ميرد

 19 فوريه 2005

 

 

 

 

 

 

 

نگاهي اجمالي به  كتاب آهوان سمكوب از مجيد نفيسي

 نسيم خاكسار

 

شعر را معمولا در خلوت مي خوانيم. و بعد، با فكركردن به آن براي لحظاتي در جهان آن زندگي مي‌كنيم. نوشتن از شعر كاري  ديگر است. فكر كردني از نو به شعر است با كلماتي ديگر. نوعي بازسازي گرته‌هائي است از زندگي و خيال كه شاعر در شعرش برابر خواننده گذاشته است. در ارتباط با شعر، واژه ‌زندگي را به جاي سفر آگاهانه انتخاب كرده ام. هرچند سفر هم چهره اي از زندگي است. در واژه زندگي نوعي بيداري است كه شعر معاصر بيشتر با آن سروكار دارد. اين ويژگي گاه تا حدي پيش مي‌رود كه جنبه هاي خيال برانگيز شعر، يعني يكي از عنصرهاي پايه اي آن را  به زير مهميز بيداري به عرصه هاي تازه اي،‌مثلاً مبارزه اجتماعي و سياسي و در كليت  درگيري با قدرت هاي موجود، مي كشاند تا جلوه و جلا و معناي ديگري به آن ها در شعر ببخشد. دور نروم و در اين عرصه به يكي دوشعر از كتاب آهوان سم كوب مجيد نفيسي اشاره كنم. مجيد نفيسي شاعرمطرحي بوده است. از همان سالهاي ده چهل و دوره نوجواني اش ، وقتي جنگ اصفهان در مي آمد تا همين امروز. *

آهوان سم‌كوب شعرهايي است كه يك دوره چهارده ساله از شعرهاي او را دربرمي گيرد. شعرهائي كه به نقل از شاعر به ياد كسان سروده شده. اين كسان يا درگذشتگان، از شاعر و نويسنده گرفته تا كارگر و كارمند، همه آزاديخواه بوده اند. در شعرهاي اين مجموعه كه  شعرهاي سياسي شاعر را در برمي‌گيرد مثل كارهاي ديگر او  تصاوير و اشارات ، در اين جا بيشترسياسي و اجتماعي، بسيار زنده و گويايند. تا آن حد كه ديگر كلمات، نشانه هائي براي ديدن شيئي و توجه به فكر نيستند. خود اشياء و فكر هستند. خواننده آن ها را  لمس مي كند و در شعر راحت با آن ها همراه مي‌شود.


كلمات در دست هاي تو

بوي بربري بامداد را مي‌گرفت

كه تو داغ داغ مي پيچيدي

در كاغذ روزنامه هاي كوچكت.


ساده بودن واژه ها و انتخاب دقيق شاعر از آن ها براي خلق حس و برداشت از لحظاتي معين از زندگي و نيز توجه به اجراي گفتاري از جمله  در بيشتر اين شعرها هست. و همين نقطه قوت كارهاي اوست.


آن سوي خيابان دو سرو بود

و امروز يكي بيش نيست.

 

در همين چند واژه، بي هيچ تعريف و تكمله اي،  تاريخ اندوهگين مردم سرزمين ما خلاصه شده است. هميشه خياباني است و دو سرو و بعد يك سرو مانده.  نفيسي اما نمي خواهد از مرگ بنويسد. مي خواهد آن يكي را كه مانده است ببيند. اگر در اين كتاب يكي يكي مرگ ها را مي‌نويسد به نقل از خودش مي خواهد از اين مرگ،شعر و زندگي بسازد.

 

من اين مرگ را

چندان مي بيزم، مي سايم و نرم مي كنم

كه كودكان زندان و تبعيد

از آن خشتي تازه بريزند.

 

با شما هستم

اي نوزدان سال هاي شكست

شما كه سوسمارهاي بي آزار نقاشي هاي تان

بي دندان اند

چرا كه نام دوستان شان را

بر زبان نياورده اند

مي خواهم از اين مرگ

شعري بسازم

 

پارادوكس بيرون كشيدن زندگي ازمرگ موقعيت حساسي است. يك جور حركت روي طنابي است كه خطر افتادن به فرهنگ شهيد پروري را دارد. شاعر از اين ورطه كه در برابرش هست آگاه است.

 

مي‌خواهم از اين مرگ

شعري بسازم

كه چون كوزه ي آبي

از خنكاي چشمه لبريز شود

و چون گل سرخي

از لب ها ي رزا بشكفد

و چون كلام سولماز

هميشه سبز بماند.

 

به نظر من نفيسي در اين كتاب آن جا كه مستقيم و محكم با مرگ درمي‌افتد بيشتر چهره زندگي را بيرون مي كشد تا جاهائي كه خودش را درگير اين پارادوكس ها مي كند.

«امروز جاي  تو سبز است» يكي از آن هاست.

 

باد تخم ترا آورد

و باران ،‌گرد ترا شست

و آفتاب، نام ترا حك كرد

يك شب

از خش و خش ريشه ي خردت

بيدار گشتم

و پيشاني ام

پر شد از غرور رشد.

وقتي شعر در پايان به اين مي رسد كه:‌

امروز

جاي تو سبز است

در حافظه ي سنگ
 

خواننده هردو چهره از هستي را با همان قاطعيت شان در برابر دارد. منتها با اين حس توانا كه جاي او يا  زندگي را در حافظه سنگ هم سبز مي بيند. شعرهاي آهوان سم كوب مجيد نفيسي به دليل زبان زلال و صميمت سرشارشان درذهن خواننده مدام بازسازي مي شوند. و خواننده هربار كه به آن ها مراجعه مي كند با حرفي و فكري از آن ها حرف و فكري نو در ذهنش مي آفريند. برخي از شعرها جدا از ظرافت زباني ساختمان ظريف داستاني را هم دارند.طوطي گيوه چين و يا قصه پيرزن از اين نمونه هاست.

* يادم مي‌‌آيد در همان سال هاي ده چهل وقتي « هنر و ادبيات جنوب» به سردبيري برادرم منصور در مي‌آمد، روزي محمد حقوقي كه همراه با كلباسي براي ديدار منصور به آبادان و به خانه مان آمده بودند، با همان لهجه اصفهاني اش در تعريف مجيد نفيسي مي‌گفت:‌ «آقا منصور! اين مجيد آقاي ما با همين سن كم مي نشيند و هگل و كانت مي‌خواند و خدا را  هم قبول ندارد.»

 

نشاني‌هاي روح

 

(گزارشي از مراسم اهدا جايزه به محمود درويش، شاعر فلسطيني در هلند)

                   

 

نسيم خاكسار

 

قرار نيست كسي برقصد. قرار است ما كه از كشورهاي مختلف دعوت  شده ايم، برويم به كاخ قديمي سلطنتي هلند در آمستردام و در يكي ازسالن هاي بزرگ آن جا بنشينيم تا پسر ملكه بيايد و به محمود درويش شاعر بزرگ عرب و فلسطين جايزه بدهد. آن وقت ما كف بزنيم و محمود درويش شعر بخواند. از پيش آماده اجراي اين برنامه ايم.

وقتي توي راه  فكر مي‌كنم به فلسطين و فكر مي كنم به شعرهاي محمود درويش به ياد مي‌آورم جمله اي از او را كه مي‌گفت ما آواره ها در فرودگاه ها لو مي‌رويم. در فرودگاه ها پناهنده سياسي با نشان دادن گذرنامه اي كه در دست دارد وجود غير قانوني و معترض و شرورش لو مي‌رود. گذرنامه پناهنده سياسي او، وجود او را براي ماموران بازرسي مشكوك مي‌كند. محمود درويش در جائي ديگر نيز گفته بود من شاعر آواره اي هستم كه براي روياهاي مردمم مي‌نويسم. مي‌دانستم درويش بعد از مدتي آوارگي مدتي است در رام اله زندگي مي‌كند. در خاكي كه دوست دارد. توي راه  به اين ها فكر مي‌كنم و به آخرين مقاله اش كه درباره عرفات نوشته بود. وقتي هم سر جايم نشسته ام به همين ها فكر مي كنم. در يك سمتم هلندي عرب شناسي نشسته است كه كارهاي محمود درويش را خوانده است و او را بزرگترين شاعر عرب مي داند و در طرف ديگرم روشنفكري عراقي است كه دوازده سال است در تبعيد است. در رديف جلويم زني نشسته است كه سربرگردانده و با اشتياق من را نگاه مي كند و در صورتم آشنائي را مي‌جويد. زني كه بعد از صحبت با او درمييابم وجودش از مهر به مردم عرب سرشار است و چه زيبا و دلنشين عربي حرف مي زند. با نگاه به كارتي كه به يقه كتم سنجاق شده است اسمم را مي‌خواند. و باز توي فكر مي رود. و مي گويد مطمئنم ما جائي يكديگر را ديده ايم. يادم نمي‌آيد. ناچار هر دو كوتاه مي‌آئيم  و مي گوئيم از آشنائي با هم خوشحاليم. تبعيدي عراقي را او به من معرفي مي كند. رنج كشيده اي دور از وطن كه از حرف هايش مي فهمم بعد از سقوط صدام سه بار به عراق رفته است.  سه بار مي گويد: « آن جا كسي زندگي نمي‌كند.» چيزي شبيه به اين كه مردم در آن جا همه هرروز منتظر مرگ اند. وقتي بعد با خانم جلويي به عربي سر صحبت را باز مي كند من هم از سر كنجكاوي و ميل ديدن بيشتر با چشم مي چرخم روي سرها تا شايد محمود درويش را پيدا كنم. گفته بودند ده دقيقه پيش در سالن بوده است. نيست.  و اگر هم هست پيدا كردن اش بين چهار صد يا پانصد نفر، وقتي همه در صندلي هاشان نشسته اند مشكل است. پنج دقيقه به ساعت سه با برخاستن همه مي فهمم برنامه شروع شده و خانواده سلطنتي هلند، تقريباً همه شان، وارد سالن شده‌اند. ملكه پيشاپيش است و همراه است با محمود درويش كه شانه به شانه اش مي رود تا در رديف جلو بنشينند. محمود درويش همان قيافه اي را دارد كه در عكس هايش ديده ام.  شناختنش خيلي راحت است. مي‌روند و در سمت راست سالن، در همان سمتي كه من نشسته‌ام مي‌نشينند. رديف جلو سمت چپ نخست وزير هلند نشسته است و جمعي از كابينه. پيشتر، كوهن، شهردار نيك خصلت آمستردام، را در بين جمعيت ديده بودم. او هم همان جاها در همان سمت نشسته است. فضا خيلي رسمي نيست. كساني كه يكديگر را مي شناسند بلند مي شوند و براي هم دست تكان مي‌دهند. از همان بدو ورود به سالن، اين حس كه در اين برنامه قرار است  به شعر و يا شاعري بزرگ ارج بگذارند كه از سرزمين درد و رنج برخاسته،  تاثير عاطفي خودش را بر آن فضاي جدي و رسمي گذاشته است. با اين همه فضا جدي هم است. خانمي كه مدير بنياد پرنس كلاوس است براي گشايش برنامه روي صحنه مي رود و بعد از خوشامد به ملكه و خانواده سلطنتي و مهمانان حاضر برنامه را آغاز مي كند. در سخنان اوست كه درمييابم جايزه امسال بنياد پرنس كلاوس در پيوند با موضوع مهاجرت و تبعيد است.  و معلومم مي‌شود جدا از محمود درويش كه جايزه اصلي ادبيات نصيب او شده است، روشنفكران و هنرمنداني نيز از كشورهاي افغانستان، تاجيكستان، عراق، برمه،‌ برزيل،‌ بهوتان (‌ بين تبت و چين)،‌تركيه،‌ آرژانتين و مالي نيز برنده جوايزي شده اند.[1]

بعد از صحبت ايشان، خانم ليليان گونشلاو- هو كانگ يو، رئيس هيات مديره بنياد روي صحنه مي‌رود و از چرائي انتخاب موضوع تبعيد و مهاجرت براي جوايز امسال صحبت مي‌كند. و موضوع صحبت خود را نتايج مثبت تبعيد و مهاجرت مي نامد. بنا به نظر او وقتي از هر سو مردم در محاصره ي بحث هاي منفي درباره مهاجرين و تبعيديان هستند هيات داوري بر آن شده كه تلاشش را روي تاثير مثبتي بگذارد كه تبعيد و مهاجرت روي فرهنگ جوامع ديگر مي‌گذارند. مي گويد: «‌امروز ما مي خواهيم بر جنبه هاي مثبت زندگي در تبعيد و مهاجرت تاكيد كنيم. هرساله عده زيادي از كشورهاي مختلف به جاهاي ديگري مي روند. و همين كوچ باعث مي‌شود دريچه‌هاي تازه اي براي آن ها و از طريق آن ها به سوي جهان گشوده شود.» او از خودش به عنوان يك نمونة تبعيدي و مهاجر كه اكنون نقش مثبتي در فعاليت هاي فرهنگي در هلند دارد نام مي برد.  در مقدمه كتابي كه به همين مناسبت توسط اين بنياد منتشر شده آمده است:  ما گاهي فراموش مي كنيم كه بسياري از كشورها توسعه موفقيت آميزشان متكي بر پديده اي به نام مهاجرت بوده است. و به نقل از همين مقدمه: عصر طلائي هلند هم بدون مهاجرت كمتر طلائي مي شد.

وقتي صحبت ايشان پايان مي گيرد،‌آقاي نيك بيگمن يكي از اعضاي كميته جايزه بنياد روي صحنه مي رود تا برندگان را يكي يكي معرفي كند. ايشان بعد از تعارفات معمول مي‌گويد چون غير از محمود درويش، برندگان ديگر امسال در جلسه حضور ندارند از طريق فيلم هاي ويديويي كه از فعاليت ها شان گرفته شده معرفي آن ها انجام مي‌گيرد. از آن جا به بعد است كه فضاي سخنراني بطور كامل در اختيار هنر و هنرمند قرار مي‌گيرد. شروع كار تكه اي تئاتري است از اجراي  يك نمايشنامه از جوادالاسدي كارگردان برجسته عراقي كه بيست و پنج سال است در تبعيد زندگي مي‌كند. صحنه انتخابي، رقص است. رقصي گروهي با جمعيتي حدود بيست نفر، گاه تك نفره گاهي هم  دو و يا سه نفره كه با آهنگ هاي  ريتيمك و آئيني همراهي مي‌شود. الاسدي كه در رژيم صدام مثل خيلي از هنرمندان هموطنش بين  زندان و مرگ  يا زندگي در تبعيد، تبعيد را انتخاب كرده بود، بعد از گريز از وطن مسافري مي شود كه كارهاي نمايشي‌اش را در لبنان و سوريه و اردن روي صحنه مي‌آورد. منتقدي عراقي در معرفي كارهايش مي‌گويد:‌ او كارگرداني است كه از تئاتر صحنه اي مي سازد از يك زندگي واقعي كه تركيبي است از تاريكي روح و پرتوي روشن از مقاومت انساني. اين حرف در همان تكه كوتاه و از طريق حركات رقص بازيگران بياني زنده و تصويري مي‌يابد.

بعد از او نوبت به تين مو شاعر برمه اي است.  شاعري كه چهل سال از زندگيش را در تبعيد گذرانده است. شاعري كه معرفي كننده درباره اش مي گويد: ‌منبعي از الهام در دفاع از آزادي و مبارزه براي تحقق آن. شاعر مي چرخد در اتاقش و پشت ميزش مي نشيند تا شعري بنويسد.  او شاعري است كه در آغاز يكي از شعرهايش مي گويد: وقتي جوان بودم لنين را ملاقات كردم اما پير كه شدم عاشق اين بودم كه لينكلن را ببينم.

سومين هنرمند ايوالدو برتزاو از برزيل است. او طراح رقص و درمانگري است كه به جوانان رقصنده مي آموزد چگونه هويت خودشان را در رقص كشف كنند. صحنه هائي از كارهايش نشان داده مي شود. رقص و حركاتي كه در شكل هاي متنوعش پيكره هاي سنگي انسان ها را در رقص هاي بدوي تداعي مي كند. صدا و شكل و رنگ و حركات ما را احاطه مي كند. سكوت جلسه ديگر سكوت يك جلسه رسمي نيست. معرفي كننده هم چرخيده و پشت به تماشاچيان صحنه را تماشا مي‌كند. جوانان، پسر و دختر در دسته هاي مجزا و گاه مختلط با ساختن زنجيري از وجود خود، مدام جا عوض مي كنند و به زنجير لغزاني كه از خود ساخته اند با كمك حلقه‌هاي پيوندي مدام شكل هاي تازه مي دهند. صحنه تاريك مي شود و معرفي كننده سراغ برنده ديگر مي رود. برنده ديگر سازمان خدنگ اندازان يا كمان كشان بوتاني است. خدنگ اندازاني متعلق به سرزميني كوچك بين هند و چين كه با كارهاي خود به جامعه شان غرور و شادي مي‌بخشند. و كار آن ها با اين كه ريشه در تاريخ اين قوم در دفاع از خود دارد اما براي آن ها اكنون بيشتر به يك بازي شبيه است. يك بازي كه آن ها را به تاريخ كهن شان و مذهب قديم شان بوديسم مي پيوندد. جوانان، دختر و پسر تير و كمان در دست مي رقصند و بعد در لحظاتي مي ايستند و نشانه مي گيرند و تيرهاشان را پرتاب مي‌كنند. در حركات آن ها ما انگار تداوم كار نمايش كارگردان عراقي و رقص هاي جوانان برزيلي را مي بينيم.

چهارمين نفر،حالت چامبل،  بانوي سالخورده هشتاد و هشت ساله اي است از تركيه كه در آلمان زاده شده است و بخش عمده اي  از زندگي تحقيقي اش را در خدمت اكتشافات باستان شناسي دوره پيش از تاريخ تركيه و كمك به آن گذاشته است. او نه تنها بنيان گذار دانشكده باستان شناسي استانبول در تركيه است بلكه آموزگاري است كه در الهام بخشيدن به يكي دو نسل دانشجوي باستان شناسي نقش موثري داشته است. مسئول كميته  بنياد پرنس كلاوس در معرفي او مي‌‌گويد كه كميته با احترام  به نقش يكتاي او در ايجاد امكان تعامل بين مردم و ميراث فرهنگي شان او را شايسته اين توجه دانسته و فداكاري هائي او را در اين راه تحسين مي كند. تصوير خندان او با موهاي سپيد روي پرده مي‌افتد و سپس  او را مي‌بينيم كه دلسوزانه چمباتمه زده است پاي مجسمه اي سنگي تا غبار از آن بزدايد.

نفر بعدي عمرخان مسعودي از افغانستان است. مردي كه در هنگام بمباران موزه كابل در سال 1993 و هجوم لات و لوت ها به موزه ها، يك تنه با كمك چند تن از همكاران اش بسياري از يادگارهاي تاريخي را از دستبرد سارقين و غارتگران نجات داد. شب ها مخفيانه به موزه مي رفت تا با مرمت خرابي هائي كه در بعضي نقاط موزه پديد آمده بود از غارت شدن اشيا كهن موزه جلوگيري كند.  سه سال بعد، در تمام دوره سلطه طالبان ها در افغانستان در خفا از اشيائي كه در اختيارش بود نگهداري مي‌كرد. براي من كه داستان نويسم زندگي و كار او به طرحي براي نوشتن يك رمان مي‌ماند.  گوينده مي گويد از آن جا كه افغانستان كهن در دنياي تجارت و ارتباطات بين كشورها ، نقش چهار راهي را داشته كه مسافرين كشورهاي مختلفي از آن مي گذشتند، اشياء‌ گران بهائي از روم قديم،‌مصر،‌آسياي مركزي، چين و هند در اين سرزمين به جا مانده كه معادلي از آن ها در موزه ها و جاهاي ديگر  پيدا نمي شود. و عمر خان با تشويق دوستاني چند براي همكاري با خود همه آن ها را در آن دوره هاي غارت در محلي مخفي نگه داري ‌مي‌كرد. روي پرده تصوير چند مجسمه‌ شكسته و سيماي بوداي زخم خورده در باميان مي‌افتد. و بعد دست هاي عمر خان و دوستانش كه پاره هاي شكسته مجسمه هايي را كنار هم مي‌گذارند.

برنده بعدي اتحاديه اي است به نام « باز كردن يادها»  يا «از خاطراتت بگو» كه از اتحاد هشت سازمان دفاع از حقوق بشر آرژانتيني به وجود آمده است. كار اين اتحاديه كمك كردن به قربانيان دوره ترور و وحشت در سال هاي بين 1974 تا  1983 در آرژانيتن است. دوره اي كه در تاريخ معاصر آرژانيتن به نام دوره «نابودكردن و يا محو سازي انسان » ثبت شده است.  اين اتحاديه با اين نظر كه گفتكو از خاطرات به قربانيان و آسيب ديدگان روحي از شكنجه و زندان و بازداشتگاه ها و تبعيد كمك مي كند تا  پيوند مجدد با جامعه برقرار كند كارش را شروع كرد و هم اكنون در بايگاني فعاليت هاي خود بيست هزار سند مهم از قربانيان و دويست و شصت آزمايش شفاهي از آن ها دارد. اين اتحاديه وظيفه اش را تنها به اين امر خلاصه نكرده است  بلكه با افشاي حقايق براي مردم جهان و بايگاني كردن اسناد به دست آورده در موزه هاي اسناد تاريخي،  قصد آن دارد كه نگذارد اين واقعيات تلخ در حافظه جمعي به فراموشي سپرده شود. و جامعه انساني از نو شاهد چنان وقايع وحشتناكي شوند. روي پرده صحنه هائي از تظاهرات مادران در آرژانتين مي افتد. من و روشنفكر تبعيدي عراقي نگاهي كوتاه به هم مي‌كنيم. من ياد خاوران خودمان افتاده ام. و عكس هايي كه از آن ديده بودم.  بعد يادم به شبي به مي‌افتد كه در آخن بودم در برنامه اي در بزرگداشت ياد قربانيان قتل عام زندانيان سياسي سال شصت و هفت در ايران. مادري كه پسرش تيرباران شده بود روي صحنه رفته است. دلم مي‌گيرد.

ماشين جنايت تا كجاها مي رود. آيا همين نهادهاي فقير و كوچكي كه ما در شهرهاي مختلف در كوشش براي حفظ ياد قربانيان آزادي وطن مان ايجاد كرده ايم روزي اتحاديه اي بزرگ خواهد شد به نام باز كردن خاطرات؟ به خودم مي‌گويم: پس بنويسيم . تا مي توانيم بنويسيم. نگذاريم چيزي به فراموشي سپرده شود.

برنده هشتم فرخ قاسم است. عكسش كه روي پرده مي افتد مي شناسمش. در سفري كه در سال 1992 به  تاجيكستان داشتم با او ديدار و مصاحبه اي داشتم.  و نمايشنامه رستم و اسفنديارش را ديده بودم. فرخ قاسم هنرمند خودساخته اي  است. قبل از آن كه به كار تئاتري روي‌ آورد در رشته فيزيك تحصيل مي كرد ولي بعد روي به آكادمي تئاتر آورد و سال هاي زيادي را بازيگري كرد تا بالاخره به كارگراني در تئاتر چون كار اصلي و هميشگي اش مشغول شد. او از جمله كارگردان هائي است كه عميقا فلسفي و انديشمندانه به تئاتر فكر مي كند. انتخاب هاي او چه وقتي از كارهاي نمايش نويسان كهن يونان استفاده مي كند و چه وقتي اقتباس هائي از داستان هاي شاهنامه مي كند و يا از كارهاي عطار، همه در راستاي نوع انديشه و نگاه او به جهان و انسان است. وقتي تكه اي از آخرين كار او را روي پرده مي بينم ديدار و گفتگوئي را كه با هم در شهر دوشنبه داشتيم برايم زنده مي شود.  فرخ قاسم در آن گفتگو گفته بود: «براي من هر آدمي كه دلي حساس دارد مثلا شاعر يا هنرپيشه و يا هنرمند است بايد پيش از آن كه تراژدي اتفاق بيافتد آن را در فضا احساس كند و پيشكي آن را بانگ بزند كه هاي مردم احتياط كنيد، زيرا چيزي به وقوع خواهد پيوست. و فقط در اين صورت است كه تئاتر و هنر معني پيدا مي‌كند.»[2] بعد از او به عنوان آخرين برنده از اين گروه نه نفري نوبت مي رسد به آميناتا ترااوره، بانوي خيرخواهي از مالي كه بيشترين تلاشش را در دادن طرح و ايجاد امكاناتي در جامعه براي رشد استعداد مردم محله هاي فقير نشين آفريقا گذاشته است. آميناتا تراروره ، نويسنده، ‌پژوهشگر و سازمانده فعاليت هاي زنان، معتقد است كه آفريقا براي حفظ آينده خود نياز به افراد با استعداد و پرورش فكر و قابليت هاي آن ها دارد. در اذهان مردم مالي با نام او چهره ي زني پركار و خستگي ناپذير تداعي مي شود كه درعرصه مسائل زنان و جوانان فعال است،‌ زني كه وجودش گرما دهنده به اين گونه فعاليت هاي انساني است.  وقتي چهره اين زن پرشور از روي پرده محو مي شود گوينده اعلام مي كند اكنون نوبت به مهمان برجسته اين نشست است.

و ما نخست چهره محمود درويش را روي پرده مي بينيم و بعد يك فيلم كوتاه چند دقيقه اي از روزهاي او در رام اله. درويش بر تپه اي ايستاده و نظاره گر خاكي است كه قطعه اي از  سرزمنيش است. نگاه او را  دنبال مي كنيم كه روي تپه ها، خانه هاي  قديمي و كاه گلي و زيتون زارها‌ مي گردد و بعد همراه او به اتاق كارش مي رويم. با پايان گرفتن فيلم، محمود درويش و پرنس يوهان فريسو، پسر جوان ملكه از جا برميخيزند و روي صحنه مي روند. پرنس فريسو بعد از خواندن متن كوتاهي جايزه صد هزار اورئي را به محمود درويش اهدا مي كند. ما كف مي زنيم و آن وقت محمود درويش بر پشت ميز خطابه مي ايستد و متني را كه به زبان انگليسي فراهم كرده است مي خواند. او در اين  متن از شعرش حرف مي زند و ارتباطي كه از طريق شعر با مردمش مي گيرد. سرزمينش فلسطين چنان در جان او ريشه دارد كه از هر راهي كه مي رود به آن مي رسد. تكه شعري را كه درباره مادرش نوشته بود به انگليسي مي خواند:

دلم هواي نان مادرم مي كند

قهوه اي كه دم مي‌كرد

و لمس دست هايش

سپس مي گويد با اين كه اين شعر را من واقعا براي مادرم نوشته ام اما مردم وقتي آن را مي‌خوانند، در آن مويه هاي من را براي فلسطين مي شنوند. و مادرم براي آن ها فلسطين مي‌شود. محمود درويش  مي گويد:‌ من در شعرم استعاره و صور خيال نمي سازم براي من چشم انداز مهم است. مي گويد شعر و زيبائي هميشه آفرينندگان صلح اند. و با خواندن هر چيز زيبا، انسان ها  به درك همزيستي با يكديگر مي رسند و سپس ديوارها فرو مي ريزند.

و بعد به عربي اين شعر را مي خواند:‌

 

نشاني هاي روح، بيرون از اين مكان

 

نشاني هاي روح بيرون از اين مكان است. من عاشق سفرم

سفر به دهكده اي كه هرگز آخرين غروبم بر سروهايش نمي‌افتد

من عاشق درختانم

كه شاهد بودند چگونه جوجه گنجشكان را با دست هايمان عذاب مي داديم،‌ چگونه ما آن سنگ ها را آماده مي‌كرديم.

آيا بهتر نبود كه روزهاي مان را مي پرورانديم

تا آهسته آهسته قد كشند و اين سبزي را در آغوش بگيرند؟

من باريدن باران را دوست دارم

بربانوان چمن هاي دور دست. و عاشق تلالو آبم و رايحه سنگ.

آيا بهتر نبود به مصاف عمرمان مي‌رفتيم

و كمي بيشتر به اين آخرين آسمان قبل ازافول ماه نگاه مي‌كرديم؟

نشاني هاي روح بيرون از اين مكان است

من عاشق سفرم

با هر بادي كه مي وزد، ‌اما رسيدن را هرگز دوست ندارم.

 

محمود درويش يكي دو شعر ديگر مي خواند و بعد در كف زدن حضار پائين مي آيد. شعر درويش فضا را براي هنرنمائي هنرمندان برزيلي آماده كرده است. گروه چهارنفري آن ها به شكل يك نيم دايره و با حركتي نمايشي از گوشه راست صحنه، هنگام كه هركدام  ساز مخصوص به خودشان را در دست گرفته و مي زنند بالا مي‌آيند. خواننده و رهبر گروه، كارلين هوس، با شلواري كه از زانو به پائين گشاد مي شود و مثل دامن زنان لاله لايه تا روي كفش هايش كه ديده نمي شود چين مي‌خورد و پيراهني بي آستين كه بازوهاي عريان او را بيرون انداخته است پيشاپيش آن هاست. وقتي هرچهارنفرروي سن مي روند، كارلين هوس به جمع و خانواده سلطنتي تعظيمي مي كند و بي مقدمه برنامه اش را شروع مي‌كند. مي خوانند و آهنگ مي زنند و مجلس را به شورمي‌اندازند. او در هنگام آواز خواني‌اش يكباره، با سر تكان دادن به اين سو و آن  سو و بلند گو را جلو تماشاچيان گرفتن، از مردم مي خواهد كه در تكرار بند آوازي با او همراهي كنند. تقاضاي او در وهله اول از طرف جمع با كمي تعجب روبرو مي شود. و تعداد كمي همراهي مي كنند و با  او زير لب دم مي گيرند. به نظر مي آيد حضور ملكه و مهمانان رسمي و نوع مراسم براي چنين كاري آمادگي ندارد. كارلين هوس اما  دست  بردار نيست. و با اصرار از جمع مي خواهد كه با او همراهي كنند. وقتي به تعداد همسرايان افزوده مي‌شود. او يكباره  و ناگهاني از همان روي سن مي رود جلو خانواده سلطنتي و از آن ها مي‌خواهد به همان صورت كه او مي خواهد همراه با ديگران كف بزنند.  در اين نوع كف زدن كه علامتي براي اتحاد و همبستگي است و براي همه آشناست، دست ها از دو بر باز  مي شود و در بالاي سر به هم مي خورد و  درهم مي شوند.  با لبخندي كه از خواهش او بر روي لب ها مي آيد فضاي رسمي شكسته مي شود. ملكه و بقيه بعد از كمي تامل و ترديد به همراهي با او دست مي زنند. خواننده  بعد از آن كه موفق شده است فضا را بشكند، آوازش را قطع مي‌كند و با انگليسي ساده و با كلماتي خيلي خودماني از خانواده سلطنتي تشكر مي كند و خانواده آن ها را يك خانواده واقعي مي‌نامد و چند بار آن را تكرار مي كند. انگليسي غلط غلوط او و نوع حرف زدن بي شيله پيله اش تاثير خاصي در جمع مي‌گذارد. او دوباره آواز خواني اش را از سر مي‌گيرد. و بعد از خواندن يكي دو آواز فضا را چنان  گرم و صميمي مي كند كه با هر اشاره اي از جانب او همه انگار در يك مهماني خودماني شركت دارند، بند آوازي را با او دم مي گيرند. در اين هنگامه است كه يكباره او از روي سن پائين مي آيد و مي رود روبروي ملكه هلند مي ايستد و دستش را به  نشانه دعوت به رقص به طرف او دراز  مي كند. چشم ها همه به سوي رديف جلو خيره مي شود. بازي شيرين و دلنشيني آغاز شده است. يك دقيقه پيشش وقتي ملكه و همراهانش  مشغول كف زدن بودند يكي از افراد گارد رفته  بود جلو ملكه و خم شده بود و به نجوا چيزي به او گفته  بود. عرب شناس پهلوي من گفته بود كه به احتمال زياد  خبر مردن پرنس برنارد نود و سه ساله را به او داده است. آوازه خوان اما در دنياي خودش است. به نظر مي‌آيد از همان دم كه آن ها را تشويق به كف زدن با مردم كرده بود تصميم گرفته است كه فضاي بي مرز هنر را بر فضاي  حد و مرز دار رسمي مسلط سازد. انگار مي‌خواهد بگويد در جائي كه شعر خوانده مي شود و شاعري بزرگ ارج گذاشته مي شود جائي براي تشريفات نيست و نمي توان حصاري دور جهان بي قرار حس و هنر كشيد. ما حالا مانده ايم. با لبخند و انتظار. همه گردن كشيده اند ببينند در جلو چه رخ مي دهد. دقيقه اي نمي گذرد كه ملكه بر مي خيزد و دست مي گذارد روي شانه خواننده و هر دونفر رقص آرامي را در برابر ما شروع مي كنند. تصوير جفت شان در حال رقص، بزرگ روي پرده مي افتد. مردم يكباره از دل كف مي زنند. لوركا ، جائي، در ستايش از آني كه در هنر هست گفته بود، آن، در هنر آن لحظه اي ست كه يكباره غريو جان را در برخورد با آن مي شنوي. و به رقص كولي پيري اشاره كرده بود كه در برابر جمعي روي صحنه پريده بود و با يك حركت سريع همه را به وجد آورده  بود و سر جاي شان ميخكوب كرده بود. اكنون، در توضيح اين رقص دونفري در برابر ما چه مي توان گفت جز آن كه  انگار در تكه تكه از تن هر كاري كه در طول اين دو ساعت نشان داده شده بود، روح بيتاب هنر يا آن لحظه اوج و عروج جان،‌ فرصتي  مي‌جست تا خود را از قيد و بندهاي آن فضاي رسمي رها كند. كارلين هوس،‌ آوازه خوان برزيلي  با دست دور كمر ملكه هلند مي رقصد و ما، همه ما، برخاسته ايم و كف مي زنيم. نه براي فردخاصي،  بلكه تنها به احترام شعر و هنر. به احترام آن نيروي پُرتواني كه  به گفته محمود درويش هميشه آفريننده صلح و آشتي است. پديده اي  كه به گفته او در حضورش ديوارها فرو مي‌ريزند.


 

[1] ـ جوايز بنياد پرنس كلاوس هر ساله در ماه دسامبر در كاخ سلطنتي در آمستردام به برندگانش اهدا مي شود. اين جايزه به افراد. گروه ها،  سازمان ها و نهادهائي كه به فرهنگ و توسعه در راستاي اهداف اين بنياد كمك مي كنند و در تعالي آن ها نقش سازنده اي دارند اهدا مي شود. جاپزه اصلي آن معادل صدهزار اورو است كه به ادبيات تعلق دارد و در حضور خانواده سلطنتي و جمعي بين المللي حدود 400 نفر به فرد برنده اهدا مي شود. و بقيه جوايز معادل بيست و پنج هزار اورو است.

[2] -  گفتگوي  نسيم خاكسار و فرخ  قاسموف در «فاخته  فصلنامه  هنر و ادبيات» به  سردبيري عدنان غريفي دوره اول شماره پنجم و ششم  بهار 1373 هلند

اول دسامبر ‏2004

 

نسیم خاکسار

نگاهي اجمالي  به کتابِ   "و چند نقطه ديگر" از منصور خاكسار

 

چند نقطه ديگر و لس آنجلسي ها در مقايسه با شعرهاي ديگر منصور خاكسار فصل تازه اي در شعرهاي او باز مي‌كنند. زبان شعري «و چند نقطه  ديگر»،‌ جز در پاره اي موارد، ادامه همان زبان عاطفي و مستقيم شعرهاي «لس آنجلسي‌ها»ست. گاهي هم نيم گامي جلو مي زند. به خصوص در پاره اي از شعرها. «انگار آينه اي تاريك» اولين شعر دفتر از « چند نقطه ديگر» يكي از بهترين شعرهاي اين دفتراست.

 

غالباً

پيش تر مي رود

پا كه كوتاه مي كنم

و مي بينمش

قوز كرده و لاغرتر از من است.

 

 و چند خط بعد

 

گمانم از تقاطع Anza آمد

و يك نفس

دنبال من

بي آن كه حتا صداي گام هايش را بشنوم

 

منصور برادر من است. نوشتن از شعر كسي كه خوب مي شناسي اش و با فراز و نشيب هاي زندگي او آشنائي كمي دشوار است. دشوار از اين جهت كه تو همواره با چهره اي روبروئي كه كودكي اش را ديده اي،‌ جواني و جنگيدنش را ديده اي و مقاومت هايش را در روزهاي  صعب. پشت ديوارها و بيرون. و بعد در خود فرورفتن هايش را. شادي و اندوه هايش را. هر كلمه و هر تصوير در شعر او، من را به خاطره اي از او وصل مي‌كند. اين اتفاق براي يك خواننده معمولي كارهاي او رخ نمي دهد.  با همه اين ها سعي مي كنم از اين خاطره ها و حس ها فاصله بگيرم و به شعر او از چشم يك خواننده عادي نگاه كنم. منصور براي من جدا از اين دو كتابش،‌ شاعري است كه از كلمه نماد مي سازد. يعني به گونه اي ميل به نماد سازي،‌ در ذهن شاعرانه او وزنه بيشتري دارد.  در همين كتاب اخيرش هم هرچند زبان راحت تر شده و ميل او به مستقيم ديدن اشياء‌ و يافتن زندگي و معنا در وجود مستقل شان افزون شده است اما همچنان باز، آن ميل سركش نماد سازي از كلمه در وجود شعري او گاه خودش را نشان مي‌دهد. نمونه مي دهم:‌

 

انگار شكل جهان شده ي مرگ.

 

عين گردباد مي وزد

با بوي خاك مرده

و چشم و گوشم را مي آزارد

 

اگر منصور نخواهد هم در اين سطرها نماد بسازد اما نتيجه كار او شعري نمادين شده است. و اين چند خط مثلاً با همان زبان خودش با گردبادي كه دركوچه مي وزد و چشم و گوش را مي آزارد يكي نيست. و در تكه بعد هم با افزودن «حتا» به « دخترم» باز او را هم به جهاني نمادين مي برد.

حتا دخترم كه

اخبار را برايم دستچين مي كند

هراسش را از هر وله ي او

پنهان نمي دارد

در همين شعر مصرع هاي درخشاني هست كه زباني بسيار مستقيم و ساده دارند.

نگاه كن

اين منم كه در جهان بدجوري تلفظ مي شوم

با شناسنامه فرسوده اي كه

روزي تائيد

و روزي ديگر حاشايش كرده اند.

هر كلمه اي در يك متن ادبي به خصوص شعر بعد از مدتي به هر حال كاركرد نماديني مي‌يابد. اما اگر درهمان آغاز اين حالت نمادين به كلمه تحميل شود عاطفه و حس را از آن مي‌گيرد و در ضمن عرصه خيال پروري هم را محدود مي‌كند. يعني به گونه اي كلمه، بي نفس و بي حركت مي شود. و جان زنده اش در قفس مي رود.

منصور در مجموعه شعر « و چند نقطه ديگر» كه نامش من را ياد «آهنگي ديگر» اولين دفتر شعر منوچهر آتشي، و «تولدي ديگر» فروغ فرخزاد مي اندازد،‌ زباني غير از شعرهاي ديگرش دارد.  كلمات ساده اند. تو را راحت به شيي وصل مي كنند.  نگاه به بيرون بازتابي عيني و مشخص دارد. مي شود نقشه جغرافيايي براي شان كشيد. و هر شعر با شهري كه از خودش براي تو مي سازد به  تو اجازه مي دهد كه در آن راه بروي . به اطرافت نگاه كني. و خودت چيزهائي را در آن  كشف كني.  و همين ها  شعر را در مجموع  متحرك مي كنند. براي نمونه شعرهاي «نامه» و « ديدار» از شعرهايي است كه من در وقت خواندن در محيط جغرافيائي شان بسيار چرخيدم.