بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی    

 

عشق را نمي توان آلود

 

هفت شعر از مجيد نفيسي

 

1        روي پل

 

بر لبه ي چوبين پل  دراز مي کشم

با بالش دستهايم زير سر
و نوازش سر انگشتان تو بر گونه ام

 

آنگاه پياله ي گوش هايم

از زمزمه ي شيرين تو لبريز مي شود
و آب
در هر رگم رخنه مي کند
و من چون زورقي سبکبار
بر جويباري ناآشنا
شناور مي شوم
که از کنار بيشه اي انبوه مي گذرد
با سنجاقک ها و بنفشه ها
و بوي آشناي علف

 

مقصد کجاست؟
بر اين آبِ پر شتاب
مرا  ناخدايي نيست
مگر سر انگشتان نوازشگر تو

                                                                           12 مه 2001

 

 

 

2. کاش آب بيايد

 

 

اگر آب بيايد
ريش مي زنم
و دوش مي گيرم

 

خانه خاموش است
لوله ها خالي اند

و من صداي قلب خود را مي شنوم

 

کاش آب بيايد
پيش از آن که زنگ در
به صدا در آيد

                                                                    5 ژوئن 2002

 

 

3. سبد هاي خالي

 

در تاريک روشناي بامداد

به سبد هاي رازداري نگاه مي کنم
که تو بر پيشخوان آشپزخانه نهاده اي

 

يکي را با مخروط خوشبوي کاج پر خواهم کرد
که تو از جنگل هاي دور آورده اي

و ديگري را با کفه هاي پهن گوش ماهي
که از آواهاي دريايي آکنده اند

 

اما هنوز يک سبد به جا مانده است

که هم چنان در تاريکي
راز آلود به من مي نگرد

                                                                    22 آوريل 2002

 

 

 

4. قهوه جوش

 

 

قهوه جوش من

تنه اي سفيد دارد
با پايه اي سياه
روشن اش که مي کنم

لنگ لنگان به راه مي افتد
و من ترا در کنار خود مي بينم
لميده بر صندلي چرمي درشکه
و ديده ور شکوفه هاي سرخ گيلاس
 بر سنگفرش راه هاي خوشبوي شهر

                                                                                                  22 آوريل 2002


 

 

 

5. دل بي قرار

 

 

اين پوسته ي خالي پسته نشانه ي چيست؟

" نشان سنگ گوري ست
که خبر از مرگي در راه مي دهد
نشان بستري بي همبستراست
و شيرواني سفالين خانه اي
که بي چراغ مانده است"

و اين لکه ي سرخ نشانه ي چيست؟
ماسيده بر صفحه ي بلوطي ميز؟
" نشان خوني ست که مي ريزد
زخمي که هرگز التيام نمي يابد
جاي ميخ هاي صليب مسيح بر اندام قديس اسيسي"
و اين زير جام هاي چوبي چيست
پراکنده بر سطور درهم ميز
و در بازکن مارپيچي

که چونان خودنويسي سرگشوده
همچنان منتظر انگشت هاي تو مانده است؟
...
اي آن که در هر چيز نشاني بد شگون مي بيني
برخيز و جام هاي خالي را بجاي خود بگذار
و با ابري اسفنجي و چند قطره مايع لکه گير
بر دل بي قرار خود چيره شو
او بي گمان به مقصد خواهد رسيد
و به تک زنگي ترا دلشاد خواهد کرد
و تو بار ديگر او را
در حاشيه ي همين ميز خواهي ديد
و همراه با جرعه اي شراب
اين شعر را براي او خواهي خواند

                                                                   3 سپتامبر 2002

 

 

6. رخت شويي

 

تنها صداي ماشين رختشويي به جا مي ماند
و رخت هاي من و تو
از ياد هاي خوشبوي شبانه تهي مي شوند:
از بوي هيزم و نمناکي علف
از لکه هاي شراب روي پيراهن تو
و سرخي تمشک بر سر آستين من
از سر انگشت هاي شبنم بر سر شانه هاي تو
و نشان قهوه اي خاک بر تخت پشت من
از غلت زدن روي ستاره هاي نمناک
و ناگهان گوي بزرگ و سرخ خورشيد!


بگذار بچرخد و بچرخد
و رخت هاي ما در هم بياميزند
عشق را نمي توان آلود
و پيراهن ساده ي آن
از سپيدي مي درخشد

                                                                     12 اکتبر 2002

 

7. گل کاغذي

 

 

من و تو اين گل را کاشتيم
و در بهار خواب  گذاشتيم
تا من در گلبرگهاي کاغذي آن
نقش تو را جستجو کنم

 

آبپاش سرخ را خم مي کنم
 برساق بلند گل دست مي کشد
و به زير دامنش نگاه مي کند
گل بر سرپنجه ها رفته است
تا از روي نرده سرک کشد
و آمدن ترا از دور نويد دهد

 

آبپاش خالي ناگهان
از دستم رها مي شود
و بر کف سيماني فرو مي افتد
و من در طنين خالي آن
صداي خود را مي شنوم

                                                                      10 ژوئيه 2003

 

از کتاب شعر ، کتاب دوم

 


دلیل آفتاب

 

مجید نفیسی

 

عادت های کوچک، مرا شکل میدهند

و رویای بزرگ

مرا از یاد برده است

با صدای آدمک ساعتی بیدار میشوم

پاجامه ام را میپوشم

و پیراهنم را به سر میکشم

دستم کلید برق دستشویی را میجوید

و با پلک بسته بر تخت مینشینم

قلمروی من به همین چهاردیواری کوچک ختم میشود

کارگزاران من، فکرهای من اند

که همزمان با شرشر پیشاب در پایین

از تاریکخانه ذهن من به اطراف پراکنده میشوند:

"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟

چرا راه رفته را دوباره پیمودن؟"

دست چپم حلقه کاغذین را میجوید

و دست راستم دسته سیفون را میفشارد

با پیاله دستانم از دهانه شیر آب میگیرم

و رسوب خواب را از چهره ام میزدایم

و در برابر آینه قدی

از همزاد خود میپرسم:

"کیستی؟ و چه میخواهی؟

و چرا سنگینی یک روز دیگر را

چنین سبکبارانه بر دوش میگیری؟"

به آشپزخانه نمیروم

تا به عادت همیشه

ظرفهای شسته را سرجایشان بگذارم

کتری را بر اجاق گاز بنشانم

نان را در نان برشته کن جا دهم

شوخ از پیازچه باز کنم

دسته ای ریحان بشویم

و همراه با پنیر و گردو و فنجانی چای دمخیز

بر پیشانی میز صبحانه بگذارم .

نه! این بار با دستهای خالی پهنای قالی را میپیمایم

و بی آنکه دگمه رادیو را بفشارم

و بگذارم تا آشوب جهان مرا از خود بی خبر سازد

پشت به پنجره و رو به دیوار

بر جای همیشگی خود مینشینم

و بر زیربشقابی مشمائی خیره میشوم

که رد پایی از چاشت پیشین را بر سینه دارد:

"چرا جویدن؟ چرا دندانهای خسته را برهم کوبیدن؟

چرا آب دهان را با خمیر نان درهم آمیختن؟

چرا تنور معده را دوباره افروختن؟

و شیره حیات را از دل هر لقمه برگرفتن؟

و با هر جرعه آب مارهای افسرده تن را

بیهوده به جنبش و روِش واداشتن؟"

آفتاب اینک از گوشه پنجره سر زده است

و لکه های رنگ را دزدانه بر دیوار روبرو میپاشد

در تابستان از گوشه آشپزخانه آغاز میکند

و در پاییز از "گلهای آفتابگردان" ونگوگ

اما اکنون فصل زمستان است

و خورشید گردش خود را در خانه من

از دیوار روبروی میز صبحانه آغاز کرده است

از او میپرسم:" ای خورشید!

چند بار این راه رفته را پیموده ای؟

چند بار گذاشته ای تا زمین به دور تو بچرخد؟

و خود چند بار در مدار خویش گشته ای؟

چه میخواهی و چه میجویی؟

و چرا هر روز به خانه من می آیی؟

سرت را از بالش ابر برمیداری

و آرام آرام در هر گوشه و کنار سرک میکشی

و به درون هر نهانخانه راه میگشایی؟

به من بگو

چرا هر شب این راه رفته را باز میپیمایی؟

و هر بامداد بر جان تاریک من نور میپاشی؟"

اما آفتاب لب به سخن نمیگشاید

آفتاب می آید تا دلیل آفتاب باشد

و پیش از آنکه من دست از زیر چانه بردارم

او تا میانه دیوار رسیده است

و تا من پشت راست کنم

و برجای خود استوار بنشینم

و دهان را به پرسشی نو بگشایم

آفتاب از گوشه راست بر چهره من فرو افتاده است

و آرام آرام بر پوست سرد من دست میکشد

و مرا از همه پرسشهای گزنده تهی میکند

نه! آفتاب از خود نمیپرسد:

"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟

چرا هر روز همان راه رفته را پیمودن؟"

آفتاب بی هیچ پرسشی میتابد

و میگذارد تا جهان به حضور او شادمان باشد

و از گردش خود ملول نمیشود

و در طبیعت آفتابی خود شک نمیکند

و از بخشش بی دریغ نور کور نمیشود

چشمانم را زیر نوازش نور میبندم

از قاطعیت آفتاب پر میشوم

و به عادت های کوچک خود می اندیشم

که گاهی مرا از رویای بزرگ زیستن بازمیدارند.

 

14 نوامبر  2004

 

 این شعر اولین بار در بررسی کتاب به چاپ رسیده است.