بایگانی صفحه اول تازه های شعر کتابخانه پیوندها شعر، علیه فراموشی |
مانا آقایی
زمان
براى كوتاهى دستهايم چه كار مى توانم بكنم؟
قبول كرده ام كه شب از حوصلهء من درازتر است
و ماه از خيال تو دورتر
قبول كرده ام كه فكر مى تواند خارج از بدن ادامه داشته باشد
هزار جا برود
و از هزار سوراخ سردربياورد
قبول كرده ام كه زمين گرد است
و ما امشب دوباره اتفاقا رسيده ايم به هم
قبول كرده ام كه گاهى محال مى تواند متصور شود
مثلا همين كه ساعت راضى شده مثل زمان قبل از ميلاد
عقب عقب پيش برود
به من امكان مى دهد كه لب هاى معشوق آينده ام را،
در چشم هاى تو پيدا كنم
اين كه آينه حاضر نيست زيبائى تو را دوبرابر كند
اين كه من اين طرف ميز كوچك تر از خودم به نظر مى رسم
اشكال جاذبه نيست
قبول كرده ام كه هردايره اى تنگ است
و قطر در بهترين حالت مى تواند
محيط را به دو قسمت مساوى تقسيم كند.
مانا آقایی (از کتاب شعر، کتاب دوم)
طلاق
دست تمام فال ها را خوانده ام
و قسمتم از امروز تلخى فنجان هاست
دلم مى لرزد مثل پاكت شير
و قهوه ريخته است
از اينهمه كاغذ،
روى حكم طلاق
به خواهرم گفتم
شاهزاده توى قصه هاست
امروز عاشقى سرمايه مى خواهد
وقت آزاد و حواس جمع
كه من ندارم
حوصله ام كم است
مشغله ام زياد
و مى خواهم سر به تن هيچ رويايى نباشد
اينجا دوباره برق رفته است
ماشين پنچر شده
اسب هاى جوان در برف سنگين جاده ها راه گم كرده اند
و باز مى گويم آب مدتهاست از سرم گذشته
اين آسمان زيادى بلند است
و جاى چارپايه زير پاى ما خالى
از اوّلين "بله" اى كه شنيدم
تا آخرين "نه" كه ياد گرفتم بلند بگويم
درست نمى دانم چند بار كتك خوردم
امّا يك چيز مى دانم
كنار هرسفره اى بنشينم
جواب آخرم هميشه يكى ست
به مادرم سپرده ام
هركارى مى كند دستمال نياورد
ما گريه هايمان را كرده ايم
و بى تعارف بگويم
فقط در آلبوم عكس هاى قديمى ست كه مى خنديم
آنجا كه روى سرهايمان تور سفيد مى اندازند
و نقل مى پاشند و
روى كيك ها با حروف درشت مى نويسند "پيوندتان مبارك"
ساعت دوازده است
همين حالاست كه بچه ها
مثل گرگ گرسنه از مدرسه برگردند
و من بايد
همينطور كه تند تند پياز سرخ مى كنم
و مثل تمام زن هاى دنيا
نعناى داغ روى آش كشك مى ريزم
ده سال زندگى را در ده جملهء كوتاه خلاصه كنم
برادرم - خداى خشمگين خانه -
كه فكر مى كند تمام راه هاى برگشت را مى داند
هيچوقت با خودش كليد ندارد
سمج تر از او
مردى چسبيده به دكمهء پيراهنم
كه نمى افتد.
مانا آقایی
|
مانا آقایی
هيچ خيابانی مرا به جا نمی آورد در باجه ها يک گوش مفت سراغ ندارم که فريادهايم را از آن آويزان کنم هميشه وقتی می رسم تازه می فهمم که بايد برگردم
- الو؟ ٣٣٦٥٥؟ چرا هرچه زنگ می زنم کسی جواب نمی دهد؟ نکند اين سياره را خواب ديده ام؟ يا نامه ام که برگشت می خورم به خودم؟
- سلام اين منم که برگشته ام من کوله پشتی خود را مانند کفش های ملی ام از پائين شهر خريده ام برگشته ام و قول می دهم هيچوقت بی خبر نروم
شايد يك روز برگردد اما سوال من اين است: چگونه برگردد کسی که راه خود را يافته است؟
يكی به من بگويد اگر من مرده ام چرا ساعت مرگ دقيقه هايم را اعلام نمی کند؟
- خداحافظ نه من از تبعيد نمی ترسم نمی ترسم چمدانم راهی جدا از دست هايم برود يا آخرين صدای حنجره ام لهجه ای بيگانه بگيرد اما می ترسم می ترسم آدم ها بروند زمان برگردد و من همچنان اينجا ايستاده باشم
اما مرا از خود رانديد برويد تا می توانيد برويد حتی شما هم روزی به انتها می رسيد
برايم از آفتاب سرزمين مادری گفتی اما من مرگ پرندگان مهاجر را ديدهام رويا شيرين است اما من تلخی واقعيت را چشيده ام
چقدر زود فراموش کرديد دوستان سفر که آنقدرها طولانی نبود چرا نمانديد در خانه های بی روزن اطمينان در کوچه های خاکی امنيت تا مجبور نباشيد برگرديد؟
اين چندمين بارست که برمی گردم؟ هر روز يك قدم به مرگ نزديكتر می شوم هر روز منطق رياضي زندگی را بهتر می فهمم پيراهنی که امروز شما را می برد همان کفشی ست که فردا ما را می آورد
ابرهای فلزی دود و خاکی سياه که سلامت شش هايم را هر روز به يك وجب سرب و چند مثقال سرطان خالص آلوده می کند ساعت چهار بامداد اينجا تهران "پايتخت جنون"[1] ست و گم شدن خوشبختانه شناسنامه نمی خواهد
که جهان به اندازهء خودم تنهاست من ٢٨ ساله ام اما چه اين عدد را ٢٨ بار به ٨١ اضافه کنم چه ٢٨ بار از ٨١ به اين عدد برگردم نه هيچ فردی زوج می شود نه هيچ بيمارستانی تولدم را به خاطر می آورد
چه می تواند بکند؟ شايد نجات جرثقيلی ست که کودکان را در گودال ها پناه می دهد شايد نجات ريسمان بلندی ست که آسمان برای آوارگان به زمين پرتاب می کند
به سقوط انسان فکر می کنم به خيابان های فاحشه و به جنازه هائی که در آفتاب مانده اند
يكى در من هميشه دوست دارد برگردد و نفرتش را مثل خمپاره ای در اولين چهار راه شلوغ زمين منفجر کند جمعيت متفرق! چقدر گورستان لازم است تا اتحاد تو فراهم شود؟
اسفند ١٣٨١ [1] اين اصطلاح را از شاعر معاصر فرياد شيرى وام گرفته ام. |
در غياب مولانا
حكايتِ شعرِ امروز حكايتِ .فيل در تاريكىست |