به کلمات بگو

شبنم آذر

shabnamAzar


به کلمات بگو
او چشم‌های درشتی داشت
که همیشه می‌خندید
و پلک‌های سپیدش
در گوشه‌های چشم 
به خطوط نازک و مهربان زمان می‌رسید

 

به کلمات بگو
او دست‌های بلندی داشت
که آمده بود
سهمی از غمگینی زمین را بردارد
و به جای نامعلومی در آسمان ببرد

 

به کلمات بگو 
او لب‌های کوچک بی‌خونی داشت
در انتهای دو شیار بهشتی گونه‌هاش
و هنوز
با دست‌هاش از چشمه آب می‌نوشید

 

به کلمات بگو
او زیبا بود
آنقدر زیبا
که هنوز کلمات را نمی‌شناخت

 

 

 

از مجموعه در دست انتشار "ظلماتِ کلمات"

 

 

بازگشت به صفحه ی اول