به کلمات بگو
او چشمهای درشتی داشت
که همیشه میخندید
و پلکهای سپیدش
در گوشههای چشم
به خطوط نازک و
مهربان زمان میرسید
به کلمات بگو
او دستهای بلندی داشت
که آمده بود
سهمی از غمگینی زمین را بردارد
و به جای نامعلومی در آسمان ببرد
به کلمات بگو
او لبهای کوچک بیخونی داشت
در انتهای دو شیار بهشتی گونههاش
و هنوز
با دستهاش از چشمه آب مینوشید
به کلمات بگو
او زیبا بود
آنقدر زیبا
که هنوز کلمات را نمیشناخت
از مجموعه در دست انتشار "ظلماتِ کلمات"
بازگشت به صفحه ی اول
|