|
\ |
گامهای آهستهی رقص مرگ
پَر
وستبرگ
ترجمه: رباب محب
تعهد و قیام پایه و ستون شکوه و عظمت ادبیات است. تا پیش از
دوران رومانتیک تعهد تنها شرط لازم بود. شاعر میبایستی به متون قدیمی یا کلاسیک
وفادار بماند. سنّت، جادهها را هموار میکرد. شانههای ادبیات مدرن نیز به سوی
سنّت خم بود و اقتدارِ ادبی را گلچینی از عهد عتیق معین میساخت.
با ورود رومانتیک به دنیای ادبیات، اتحاد بر محورِ ارزشهای
مشترک و تلاش برای درک یکدیگر جای خود را به تمجید از انشعابگر داد. آثار تازه و
نو الگو قرار گرفت و رقصِ مرگ با گامهای آهسته بر صحنه آمد. از اواسطِ قرن
نوزدهم ادبیات به عنوانِ یک ژانر ویژه، با مشخصات ویژه به سمت انحلال و از همپاشی
به حرکت درآمد. جی ام کورتژ این روند را شکست شعر می نامد. هر چه
بیشتر متن زبانِ افسون شدهی نویسنده را هنگامِ به تصویر کشیدنِ من و
هستی افشا کند، سنگینتر و حجیمتر میشود. بدین سبب بود که فلوبر
رؤیای تحریر کتابی از «هیچ» در سر میپروراند.
در طیِ صد سال اخیر اهل قلم کوشیدهاند تا الگوهای کهنه را
بدَرند و رومانهای سنّتشکن بنویسند. از زولا، دریسِر، ای ام
فوستِر گرفته تا دوریس لسنیگ، اِسا مورانته، سیمون دوبوار
و سولزینیتسین آثاری ارائه دادهاند که حاوی تحلیل و بررسی جامعه و زمانِ
نویسنده است. به عقیدهی بسیاری این ژانر نو محافظهکارانه، سطحی و پدرسالارانه
است. دیگران ضمن تمجید، چنین رئالیسمی را اهرم سلامت جامعه و در تضاد با منِ در
حال زوال دانستهاند.
قیام همچنان به پیش میتازد. هر نسل به شیوهی خاص خود
ادبیات را پدری مییابد که باید سر به نیست شود تا فرزندان در زمرهی مقدسان
درآیند. از چندی پیش دریافتیم که ناباوری به داستانهای تخیلی، مقاله نویسی و
بیوگرافی ژانرهای تازه رو به افزون است. حداقل در سوئدِ مصیبتزده.
شک و تردید نسبت به داستان تخیلی همانا یعنی به زیرِ سؤال
بردنِ اصولِ مشترک. داستان تخیلی کلبهای است که به دست همگیِ ما ساخته میشود؛
یعنی به دستِ نویسنده و خواننده. بیوگرافی سندی خصوصی است که دوجانبه بودنِ
آفریدهها و آثار را نفی میکند. اینجا تفاوتی ندارد از کدام سبک ادبی استفاده
شود. نقطهی حرکتِ نویسنده بازگو کردن حقیقت است و شهادت منِ او.
در دههی هفتاد سوئد بحثهای ادبی و بحثهای دربارهی تخیل
در هم ذوب شد. این ذوب شدن حاصلی نداشت مگر سیلِ خاطره نویسیها، گزارشاتِ
هنرمندانه و مقالات ادبیِ بینظیر از خود و زندگی خود. انتخابِ اسناد و اسنادِ
جعلیِ که به رمان تبدیل میشد، مورد آزمایش قرار گرفت و ژانری را به وجود آورد که
بعدها توسطِ استیو سام – سَندبرگ و اولا لارشمو کاملتر
گردید.
از دهه نود به بعد مجددأ ادبیات شفاهی مرسوم شده است. امروزه
کافههای ادبی، شعرخوانی، قصّهخوانی، فستیوالهای شعر و دیدار با نویسندگان
هزاران نفر را برگردِ هم جمع میآورد. این درحالیست که کتابخانهها دچار رکود
شدهاند و حتا وُسعشان به خرید کتاب هم نمیرسد.
شاید این یکی از تعریفهای رمانِ معاصر باشد: رخدادهای حقیقی
توسطِ نویسندهای نگارش میشود که او خود به عنوانِ بخشی از این رخدادها در
ماجراها و حوادث داستان دخیل است. در کتابِ «سربازان رومی» اثرِ پی او
اِنکوایست، نویسنده در لباسِ بازرس و با ضمیرِ سوم شخص در داستان حضور پیدا
میکند. به طبع اِنکوایست خوب میداند در اخراجِ یک فردِ بالتیکانی نمیتواند
نقشِ مفعولی به عهده بگیرد. اِنکوایست با این دلیل که کتاب مملو است از
تبادل نظر و گفتگو میانِ آدمهای داستان، از کتاب خود به عنوانِ یک رمان نام
میبرد. امّا ما شاهدیم که کتاب مذکور حاویِ مصاحبه با چند وزیرِ سوئدی که قبلأ
ضبط شده است و گفتگو با شاهدانِ زنده و عینیِ لِتلندی است. سخنانِ شاهدان عینی ضد
و نقیض است، و به سختی میتوان ماجراهای مطرح شده در این کتاب را یک حقیقت تاریخی
تلقی کرد.
اِنکوایست در مقالهای دربارهی رمانی از میشل بوتور به
نسبیگرایی، گسیختگی و از هم پاشیدگی گرایش دارد، که البته او اینجا تنها نیست.
حضورِ هیچیک از سیاستمداران و نظریهپردازانِ داستان نتوانستهاست خلأ میان
بیگانگیِ اِنکوایست به دنیای پیرامونش و آرزوی همنوایی و اتحاد را پر کند. به
واقع این کتاب تلاشی است هنرمندانه و روانشناسانه برای درمانِ معضلات و مشکلاتِ
خودِ اِنکوایست. البته اینجا خطرِ مانیپولاسیون (یا تحت نفوذِ خود بردن) نیز وجود
دارد. از همین روست که اِنکوایست پیوسته نتایجِ به دست آمده را زیرِ سؤال میبرد
و میکوشد تا دوباره همه چیز را از سر بگیرد. او همانند سایر نویسندگان بر این
حقیقت مسلم آگاه است که هر چه قصه بهتر پرداخت شود نویسنده راحتتر میتواند
رازی را پنهان کند که نباید فاش شود. در عینِ حال نیروی محرکهی او دقیقأ همین
سوء ظن است: که خودِ اوست که پشتِ صحنه ایستاده و حوادث تاریخ را
سمت و سوی میدهد. وی مدعیست که هنگام
حمله به بورودینو در صحنه حضور داشتهاست، امّا خود را جایی پشتِ توپخانه پنهان
میکند تا بعدأ بتواند گفتگوهای سربازان را به دقت بازگو کند.
نویسندگان
رئالیسمِ روانشناسانه که سرچشمههای خود را از فلوبر، تولستوی و
هِنری جامِس گرفتهاند، خود را پشتِ سرِ شخصیتهای داستان پنهان میکنند. اگر
به خاطر داشته باشیم دیکنز و داستایوسکی در آغاز کار داستانهای دنبالهدار
مینوشتند. این داستانها زنجیرهای پیوسته به دست میدهند. تغییرات و تحولاتِ
صد سال اخیرِ مدرنیسمِ نو تنها گریبانِ
اینگونه داستانها را نگرفتهاست، بلکه فیلمها و سریالهای تلویزیونی و سایر
فعالیت فرهنگی -که بیش از رمانهای جدّی مردم را به خود جلب میکنند- را هم از
محتوا خالی کردهاست. نام وارثانِ بیرمقِ بالزاک در لیست پرفروشترین کتاب قید
میشود. از این نامها بر رویِ میزِ مطالعهی دانشجویانِ ادبیات خبری نیست.
نویسندهای که بخواهد با رسانههای گروهی به رقابت بپردازد
دو راه پیش رو دارد: راهِ اوّل این است که اندکی با دکمههای رئالیسم روانشناسانه
بازی کند و کمی تابوهای موجود را بشکند. راهِ دوّم به کارگیری ترفندهایی است که
پیش از توّلدِ مدرنیته مرسوم بوده است. مثالی بزنیم؛ نویسنده باید ادایِ
پیشگامانی چون دانیل دِفو را در بیاورد. دفو در سال ۱۷۱۹ رسمأ اظهار داشت که روبینسون کروزو یک
داستانِ واقعی است. وی سه سال بعد در بارهی «مول فلاندر» که ماجرای یک روسپیست،
نیز همین ادعا را کرد: این یک داستان واقعی است، بدون دخل و تصرف . طبق گفتهی
خودِ مول فلاندر؛ بر اساس دفترچهی خاطراتش که در سالهای لندن طاعون زده
(سالهایی که دانیل دِفو خود تجربه نکرده است) نوشته
شده است. دِفو به خوبی آگاه است که خوانندگان آن روزگار همچون خوانندگان معاصر
ترجیح میدهند باور کنند که داستان حقیقی است. پس از دفو در سال۲۷۵ جی ام کورتژ با نقلِ قولی از دفو به
صحنه میآید: زنی هم در جزیره بود. روبینسون بیش از هر چیز دلش میخواست نجات
یابد. و فرِداگ سکوت برگزید، با زبانِ بریده همان کاری را کرد که مردمِ
استعمارزده میکنند.
به زولا و داستانهای کارشناسانهاش برگردیم. آگوست استریندبرگ در
بارهی داستانهای زولا میگوید «گزارشات دادگاهها درج شده در روزنامهها بسیار
معتبرتر ازست از این داستانها.» استریندبرگ به شخصه خاطراتی را میپسندید که
داستانِ شهروندانی بود با سنینِ مختلف. مردمی ناشناس که نامهای حقیقیشان در
بایگانیِ شهرداری محفوظ میماند. و این مغایر است با رئالیسم جادویی، فانتزی و
داستانهای فراتخیل.
بهره جستن از
اطلاعات در داستان راهیست برای جلبِ اعتماد. نویسنده به جای بهرهجویی از
روشهای مرسومِ نوشتن به دنبالِ یافتنِ چاره است تا صحتِّ گفته هایش را به اثبات
برساند. او با ضمیمه کردنِ یک رونوشت، صورت جلسه، خبرنامه یا یک نامهی ارسال شده
بر آن است تا فاصله میانِ گزارش و کندوکاش را بکاهد، در عینی که از بعضی
کلیشههای روانشناسی اجتناب میورزد. بی شک حوادث جالب میتوانند حکم
اهرم حرکت دورنی داستان داشتهباشند. آثار آلکساندر کلوگه
نویسندهی آلمانی یک نمونه بارزِ از این سیاق است.
وِ اس نیپول در «نیمه راه» از چگونگی تهیهی موادِ خامِ داستانهایش میگوید. من به شخصه
به عنوانِ رماننویس و نویسندهای که به سندها استناد میکند، توضیحات و اس نیپول
را درمییابم. مسئله این است: تو واردِ
مکانی میشوی که همه ناشناساند پس؛ "باید بیاموزی چگونه در طی زمانی بسیار کوتاه
میانِ غریبهها زندگی کنی؛ باید آماده باشی تن به ماجراجویی دهی، افشاگری کنی، و
به مرزی نزدیک شوی که موقعیتها در آنجا نهفته است. تو باید آگاهانه انگیزههای
ناگهانیات را پیگیری کنی."
نیپول خمیرمایههای داستانهایش را از گوشه و کنارهای چندی
برمیچیند؛ تاریخ نگاری، داستانهای تخیلی، اطلاعات و افسانهها از آن جملهاند.
وی از چیزی مینویسد که تخلفناپذیر است؛ از «مساحتِ تاریکی»، آنگونه که یک
تبعیدی میتواند تجربه کند. یک کَراد. یک بورخس. چون به اینجا
میرسیم دیگر تخیّلی بودن یا نبودن آثارِ نیپول مسئلهای است بیارزش و بیمقدار.
وی فرصت پرداختن به تجرید ندارد. تنها میخواهد بداند آدمها به خود و دنیایِ
پیرامون خود چگونه مینگرند. شرح زندگیِ افراد و رؤیاهایشان همانقدر از قوانین
نگارش پیروی میکند که کلمات یا زبان افراد. نحوهی نگریستن منِ خواننده یعنی
ادامهی قطعات هنرمندانهی نویسنده، زیراکه او مقابل چشم ماست. به عبارت گویاتر:
منِ خواننده شاهدم که افراد داستان چه میبینند و نویسنده چگونه این آدمها را
دیده است.
نیپول در «نزولِ معما» از مرزهای بسیاری عبور می کند. وی
خامی و بی تجربگی و حیرت را با تعقل وچیرگیای که طنینِ ملایمی دارد وُ امّا
نافذ، در هم میآمیزد. به ما نشان میدهد چگونه حیات نویسنده در گِروی تخیل است.
یا به عبارتیِ تلخ تر: ما ناچاریم از زندگیمان داستانی تخیلی بسازیم.
آندره برینک در کتاب «فصلِ خشک و سفید» سخنانِ برام فیشرِ
وکیل را در دهان یک سخنگویِ تخیلی میچیند تا دستگاهِ سانسور را
فریب دهد. «دخترِ بورجر» اثرِ نادین گوردیمر تمجیدِ رمزآلود برام
فیشر- همان فردی که نام و کلامش در آفریقای جنوبی ممنوع است- میباشد. برای پیشی
گرفتن از فضولیها و کنجکاوی و اذیت و آزارها، نسخهی دستنویسِ را برای دختر
بورجر میفرستد تا متقاعدش کند که
خانوادهاش موردِ نظر نیست. دختر بورجر نسخهی دستنویس را با این یاداداشت به
نویسنده پس میفرستد: «روزگار ما دقیقأ همینگونه است.»
به اعتقاد نادین گوردیمِر این بهترینِ ستایشِ ممکن
بود. وی درصدد نبود احتمالات را به تصویر بکشد، بلکه میخواست همان حقیقتِ پنهانی
را آشکار کند که فقط در وُسع داستانهای تخیلی است. وی میگوید: «کاراکترِ
باورکردنی باید خیلی از زندگی یک فردِ حقیقی بزرگتر، فشردهتر، خلاصهتر و
متراکمتر باشد. تجریدِ صفحاتِ منتشر شده باید پیروز شود.»
چگونه اطلاعات بُعدی تخیلی به خود می گیرند؟
در موردِ گوردیمِر بازسازیِ گذشته توسطِ حافظهی زنده یعنی
مبارزه علیه فراموشی. زیراکه او اسناد، دفترات خاطرات و نامههای عاشقانه را از
ترس پلیس نابود کرده بود. از سوی دیگر کاغذخوارانِ پلیس مخفیِ آفریقای جنوبی نیز
به نوبهی خود مدارکی را پنهان کرده بودند که به کارِ آیندگان میآمد.
تأثیر رمان و گزارشها در گِروِ بینش و دروننگری، توانایی
نویسنده و گزینشِ جزئیاتِ باورکردنی است. هر کس تاریخ نگار زندگیِ خود است. لزومأ
اتفاقات و رویدادهای خانهی همسایه و تجارب جنگی سی ساله نمیتواند حقیقیتر باشد
از زندگی یک فرد. گرچه مورد دوّم همیشه بهتر قابل رؤیت است تا مورد اول که تنها
به با چشمِ درونی و خیالی دیده میشود. اینجا نقشِ صداقت و راستی کم اهمیّتتر
است از شیوهی نگارش و هنر نوشتن. سبک نگارش و گزارشات دقیق رایزارد کاپوسینکی
خواننده را متقاعد میکند که شنیدهها و دیدههای نویسنده را باور کند.
داستانهای تخیلی بدین سبب نوشته میشوند که آدمی گوشهای از
وجودش را متعلّق به این دنیای تخیلی میداند. بدونِ هالههای موهوم و غیر واقعی
حقیقتی وجود نداشت، مگر کافکا. شاید وظیفهی ادبیات ایناست که رازهای
درونی انسان را افشا کند و با شهد واژه آذین بخشد، تا فرد دیگر نیازی به بیان و
افشای رازها نداشته باشد.
رمان مراتب دیدار فرد را با خود فراهم میآورد. از سوی دیگر
او را به دیدارِ واقعیتی دعوت میکندکه تا آن لحظه از چشمش پنهان بود. رمان به
احساسات و خاطرههای ما سقف میبخشد. زیر این سقف همه چیز آشناست: پژواکها،
صداهای برهم بالا... آنجا آن مییابیم که چخوف در سفر به مسکو تجربه کرده بود:«در
رستورانی مینشینی. نه تو کسی را میشناسی، نه کسی تو را میشناسد. امّا با این
حال خود را غریبه احساس نمیکنی.»
در آخر هدفِ نویسنده باید این باشد که به تک تک خوانندگانش
این امکان را بدهد که در روندِ داستان خود را موجودی زنده بیابند؛ همراه و همقدم،
و نه غریبه و بیگانه.
این مقاله به تاریخ بیست و دوم ماه ژوئن سال
دوهزار و یازده میلادی در روزنامهی سوئدی سونسکاداگ بلادت بخش فرهنگی صفحهی
دوازده منتشر شدهاست. مقاله با عنوان «هر یک از ما تاریخنگارِ زندگی خود هستیم»
به چاپ رسیده است. عنوان مقاله «گامهای آهستهی رقص مرگ» از مترجم است.
ر.م
|