ز همراهی
نفس بیجاست منعم
که
من خویش از نفس سبقت گرفتم
مخلص کاشی
شعر
مردیست با موهای جوگندمی
تیلههای شیشهای
و چند برگ هاشورخورده
در پیراهنی سفید
هر روز
به آینههایم میکوبد
با دو سنگ سیاه پرکلاغی
تا من بنفش بیفتم بر صورتش
تکه تکه
مثل عکسهایم در قابهای
بیصورت...
شعر
سکوتهای بعد از شکستن است
در این آفتاب تیر که دیگر به استخوان نمیرسد.
و من با فاصلهای مختصر از کفش
و کلاه
ایستادهام جایی میان درهای
باز
و پای نرفتن.
پشت برسکوهای شلوغ
کسی از رنگ پیراهنم میگوید:
«این سیاه
پوست برشتهی توست
آن یراقها
ملیلهها
منگولهها
سینهات را آتشدانی میکنند
برای تلی خاکستر...
تو
از نفست سبقت گرفتهای
انگار دود از خرمن آتش.»
شعر
زنیست با نرگسی به دکمههایش
قفل.
کودکیست به بادباکهایش
زنجیر.
شعر
پوزهی گرگ گرسنهست
بر پوست ماه حجم
حادثه را
به زورق شب میدوزد
در آینههای ابری انگار قرقاولی
بر شاخههای پائیزی
خطوط انقراض را
هاشور میزند!
بازگشت به صفحه ی اول
|