|
|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
|
|
پنج شعر عاشقانه از مصر باستان
برگردان سیما مقدم
برگردان پنج شعر زیر از دوران "رامسس" است که حدود سیزده قرن پیش از میلاد میزیستهاند. شعرها از مجموعهی The Chester Beatty Papyri، شماره یک، چاپ سال ۱۹۳۱، لندن، انتشارات A.H. Gardiner انتخاب شدهاند.
از تاریخ ادبیات دوران فراعنه مصر زیاد نمیدانیم، زیرا بخش ناچیزی از آن مانده است. از دوران پیش از "رامسس"ها هیچ ترانه و شعر عاشقانهای در دست نیست. ظهور شعر و ترانهی عاشقانه در دورهی رامسسها میتواند حاصل دگرگونی و نوشدن زمان باشد. دربارهی این جست و جوی نوین هم آگاهی زیادی در دست نیست. سرایندگان شعرها نیز ناشناخته ماندهاند. به احتمال، شعرها در ضیافتها خوانده میشده و در صورت جلب رضایت، شاعر صله دریافت میکرده است. شعرهایی که صله گرفتهاند، ماندهاند. نه شاعر مانده است، نه صله دهنده و نه شعرهای دیگر.
۱
میخواهی که به خانهی دلدار ببریش، پرچم ِ توفانیت را در جوف ِ او بنشانی: بَدَل به ابلیس میشود، صاحب ِ خانه را قطعه قطعه میکند.
با صدای حنجرهات او را بفریب، با شراب، تا گهوارهوار بخرامد، تا سخن گفتن از یاد ببرد و شبش را کامل کنی.
آنگاه به تو خواهد گفت: در آغوشم بگیر روشنایی روز میرسد و ما هنوز در بستر آرمیدهایم.
۲
میخواهی که به خانهی دلدار ببریش، گرچه تنهایی، کسی نیست: بر کف ِ خانهاش فرود میآیی، جایی که گلبرگها در شکفتناند.
آسمان با نسیمی میآید و نمیخواهد که بالا رَوَد برایت خواستن ِ او را میآورد، عطرش را چنان که مستت کند در نزدیکیش.
تمنا بهایی است که میپردازی تا زندگیت را سرشار از او کنی.
۳
آه آمدی به سوی دلدارت، زود! چونان چاپار ِ شاهی، آنجا که معشوق بیتاب است: به آرزوی شنیدن صدا.
مهتران آماده به کارند، اسبها آمادهی راندن و ارابه آراسته است، تاب ِ راه ندارد او.
به خانهی دلدار میرسد، دلش را به آواز ِ بلند سر میدهد.
۴
آه آمدی به خانهی دلدار، زود! چونان اسب ِ شاهوار ِ شاهی، از میان ِ هزار اسب ِ اصیل، آراسته، گزیدهی مهتر ِ مهتران.
علوفهش جداست، ارباب گامهاش را میشناسد.
به زمانی که صدای چرخ ارابه بشنود، بیتاب میشود؛ بهترین است از میان بهترینها که آسان سر نمینهد.
دلدار چه شاد است که او به راه ِ دور نمیرود.
۵
آه آمدی به خانهی دلدار، زود! چونان غزال ِ خرامان ِ کوهستان.
پاهاش در پروازند، تن در لرزهای خوش شکارچی به دنبالش، با سگهایی که ردش را نمیبویند.
آرامگهی میبیند، از رود میگذرد دلدار تو را میبیند، به چهار بوسه بر دست مهمانت میکند به تمنای سرشار شدن از تو، بخشاینده او را نشانت میدهد – دوست ِ من.
|