به یقین  سایه ها  سهم خود را از آفتاب گرفته اند

رباب محب

 

صدایِ ریختن برگ هایِ اوست    در گوشم می پیچد

می بینم

در آن مردمک هایِ اثیری

به رنگِ چشم هایِ اسیر

آسمانی دارد   این خاک

 

زهره اما   دوباره   در برجِ مشتری است

و دخترم، این بانویِ خاک هایِ شرقی نمی داند بال هایش را

در کدام جنگِ نرم   شکسته است

 

صدایِ نازکِ شکستنِ بال هایِ اوست   در گوشم می پیچد

 و خیالش که تُرد ...

و خیالش که کوچه هایی دارد    تنها تر از بندهایش      ساکت وُ شلوغ

 

در فصلِ شب وُ سفره  

رویِ فرشِ نخ نما

سایه هایی دارد که پشتِ قدم هایش را سیاه می کنند

 

 

این خاک       هنوز      هر جوانش    صد خانه    صد سقف   صد خرمشهر

خشتِ اوّلش را   قلم می زند    در تیزاب.

بیستم ماه می دوهزار و ده میلادی/ استکهلم