|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
دو شعر از عبدالله زریقه ترجمه : کوشیار پارسی
عبدالله زریقه متولد
1953 در محلهی فقیرنشین کازابلانکا. از دوازده سالگی به نوشتن شعر پرداخته است. از
بیست سالگی به عنوان شاعری با زبان و شیوهی مستقل شهرت یافت.
از نسل هنرمندان عربی زبان ِ دههی هفتاد مراکش است که در رشد
هنر سالهای بعد بسیار تاثیرگذار بودهاند. در سالهای معروف
به "سالهای سُربی" دستگیر و زندانی شد. دو سال در زندان بود.
شش شعر او "علیه ارزشهای مقدس" تشخیص داده شدند. جامعه شناسی
خوانده است و از سال
1980 تنها
به نوشتن پرداخته و میپردازد. شعر او انباشته از تصویر است و
نگاه ِ فرد به جهان ِ پیرامون.
اشک شمع ِ سیاه
و چنین بود که شمع خاموش کردم
تا تاریکی را روشن کنم
خورشید را دیدهام
منزوی در نور
درها را دیدهام
خانهها را نه
پروانهها از میان کرم ِ مردگان بیرون میآیند
میترسیدم چهرهی دیگری داشته باشم
چسبیده به چهرهی من
وحشت کردم از دیدن پای خودم روی عقرب
و به آب که رسیدم
دهان ِ زمین را جُستم
و خاکی یافتم
شبیه ِ لاک ِ پشت ِ لاک پشت
فریاد برآوردم:
دوزخ بازماندهی بهشت است
بهشت به آخر رسیده
و آتش به جا مانده
راه که افتادم
تنها دستانم را داشتم
باز که گشتم
انگشتانم را دیدم که زبانهی
ِ شعله بود
گفتم:
تو میدانی که شب را از روز دوستر میدارم
من پایانم نه بلور
آواز دادم:
پای من، آه پای من
پای ِ لذت
زن که از راه رسید
شمع خاموش کردم
و آواز دادم:
زبانات را فراموش کن
بگذار زبانات تنها به بیان زبانی دیگر بچرخد
به خورشید فکر کردم
که مرا برهنه دیده است
و در جنگل باد را دیدم
و نِی را نه
بر باد نوشتم:
همراه ِ باد نخوان
(و شبها
پرندگانی دیدم
که بر نوک ِ پستان منقار میکوبیدند)
مور را آواز دادم که
به خانه برنگرد
زندانبانی دارد با کلیدش بازی میکند و
به انتظار ِ تو نشسته است
و در آب
ماری دیدم که از دهانام بیرون آمد
و به خواب دیدم
سکوت را
سیاه
سیاه
۲
لیوانی بده
تا از این تُهی بنوشم
و بازویی
برای اندازه گیری ِ جدایی
بستری فراهم آر برایم
از بلور
تا کابوسهام بر آن بلغزد
نمیخواهم حرفی بخوانم
که چون ناخن نیست در برابر چشمانام
دستانام را به این سگ خواهم داد
که آمده است تا انگشتی از آن جدا کند
دفترهام را با سطرهای سپید وامینهم
تا این روسپی بر آن پا بگذارد
(این قلم نیست
نیزهای است برای فرو رفتن به تن ِ شاعر
تا ترور ِ من)
مور بر گور ِ من رژه خواهد رفت
گورم را وامینهم برای کسی که بستر ِ خواب ندارد
بسیار سطرهای سپید در دفترم خواهم گذاشت
تا خاموشی ِ همراه ِ شب را
با واژگان روشن کنم
سطرهای سپید خواهم گذاشت برای روز ِ عروسی شما
شلوار ِ سرخ ِ خورشید
۱
آه چگونه توانم دید
با چشمی که ختنه شده
این خاک است
یا سنگی برای شستن
و این چه راهی است
که از حرم به بهشت میرود
و این زن که بر پشت بردهاش
دریچهای یافت به تماشای تابوت
و این شیرهای از کارافتاده
از زنگ ِ حنجره
و این ستاره شناسان
که مگسان نمیگذارند تا آسمان را ببینند
و هزارتوهایی که راه میبرند
به دندان ِ سگ
اما نمیدانم که میان شرق و غرب
چادری است و تسبیحی از گناه
۲
دستانت از چه روسپی نمیشوند
که هر روز به کار ِ طراحی است
چه خواهی بود اگر پارچه زمینی بشود
و تو چشم ِ کلاغ
مونه و رنوار و پیسارو چه میشدند
اگر به هوای آزاد ِ بیرون نمیرفتند
رنگ دیوانگی اگر زرد نبود
چه میتوانست بود
فایدهی خط چیست
اگر به وضوح لبهی خط کش نباشد
این چهره را دیدهای که به پارهای نان میماند
و زنانی که به سیب زمینی میمانند
و خورشید که در صبح نمیگنجد
ماتیس چه خواهد کرد
اگر که باد نوزد در شلوار ِ سرخ
فایدهی این صندلی ِ شکسته چیست
اگر ون گوگ منتظر نماند تا از تنهایی
بیمارخانه به در آید
۳
آهای انگر
تن از چه در پشت آغاز میشود
آهای دگا
چه کسی میرقصد بر این پاها
یا که خالی است همه چیزی
آهای میکلآنجلو
کدام رنسانس
تفاوت دارد با رنسانس ِ تن
میشد آیا پیش از کشف ِ چروکهای تن
امریکا را کشف کرد
یادم رفته که چگونه
به این میخانهی متروک آمدم
جایی که مانه در شلوار ِ پر چروک
و بونار به بیرون کشیدن پیراهن از تن ِ زنی
و ماتیس به نقش زدن پایی با آبی ِ چشمانش
کس ِ دیگری نمیبینم
بر درگاه مودیلیانی را دیدم
بر دوچرخهی زنی میراند
که تندیساش را میساختند
|