بایگانی صفحه اول تازه های شعر کتابخانه پیوندها شعر، علیه فراموشی |
|
||||||
دستی به جام باده و دستی به زلف یار رقصی چنین ، میانه ی میدان آرزوست مولوی
میلاد
حقیقت دارد که تو می توانی با دست های من سه تار قلم مو را بنوازی و نُت های رنگ پریده را فیروزه ای کنی ( باید بسیار زیسته باشی که این همه از آسمان آکنده ای )
حقیقت دارد که من می توانم با شعر های تو با باران مشاعره کنم و بند نیایم ( باید بسیار گریسته باشم که این همه در واژه های تو غوطه ورم )
تا من بنفشه ها را میان شب های زمستان قسمت کنم ، تو یک خوشه انگور به صدایت تعارف کن خطی از شعرهایت را که بخوانی ، سال ، تحویل می شود
حقیقت دارد که در حضور تو بودن همیشه از نبودن زیبا تر است .
زمستان هشتاد و سه
بر پشت سنگی ام بیست " و به راز بزرگ آدمی و رویش گُلی کوچک در لابلا ی سنگفرشی شکسته شهادت ده . " پرتو نوری علا
وارثان ینه
نوری نمانده بود سوسوی بی رمق فانوسی ، حتی ، آن دم که نفس هی ما به عطر سرخ سیب مطهر گشت ومعصومانه به زمین رانده شدیم
زمین سبز نبود و ما اهل رویش بودیم توان نخواستنمان نبود که تصویر" رازی بزرگ " در نگاه ینه هامان می تپید
بشارت دستمان را به خاک بخشیدیم و فرش گندم بر زمین نشست
اهل مصرف نبودیم پُر نور ترین چراغ کهکشان را نشان کردیم روزی که بارقه ی رؤیا ی سبزمان در باور خاک جوانه زد
به چشمداشت آن ستاره بود ، شید که " صورتی نه از خاک که از عشق مهیا کردیم " * و به راه افتادیم
نه ناله ی باد ، نه سیه ی ابر و نه هجوم سیاه کلاغان حتی رؤییمان را نشکست
ما وارثان ینه بودیم و باور آن " راز بزرگ " نخستین شهادتمان بود " آن دم که به اجبار زمینمان دیگر شد " * و نگاهمان بر سپیده ی فردا ها خرامید .
* برگرفته از شعر بلند " زمینم دیگر شد " ، از خانم پرتو نوری علا
|