كمی عقب برو
تا نیمی از سیه ات
بیافتد
درست
روی آجر چهارم دیوار
و با آن نیمه دیگر
زاویه ی باز بسازد بر خاك
رو به شمعدانی كوچكی
آن سو تر از حیاط سیمانی
كه برگهیش
نمی دانم چه وقت از شاخه خشك پارسالی جوانه زده است
تكان می خورد در باد.
حالا
رو به همان بیست
بعد تا سه بشمار
و انگار یك شعر تازه
زیر لب زمزمه میكنی
لب هیت را تكان بده.
باقیش با من
20ماه ژوئن 1999
اوترخت. هلند
دانستن
می
دانم
دروغ میگوئی
وقتی میگوئی
تا ابد دوستت خواهم داشت
مثل آفتاب
كه قول داده است بتابد تا عصر
اما درنیامده
پنهان می شود
پشت لكه ابری
مثل نسیمی
كه قرار است برگهی رازقی را فقط تكان بدهد
و توفان می شود
و غمی كه قرار است
یكی دو روز بماند
و می ماند
بری همیشه با من.
با ین همه، اما
باورت میكنم.