بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی    

روشنک بیگناه

چیزهای عجیبی رخ می دهند
در شب های بارانی
مثل همین خوابیدنِ صدای شهر
وقتی پرده ها را کنار می زنیم
یا من که از شوخی هایت بیشتر خنده ام می گیرد

زمان نمی شناسد این کاج

شاید تو بچه شده ای
که میان زانوهایم دوباره قد بکشی
یا من
گوشه ای
پشت بخاری نفتی در ماهی سرد
عکس خانه می کشم
با جاده ای آبی
که پرتابم می کند بیرون
پای همین درخت
روی سینه ی تو

حواسم هزار و یک پاره  می شود
شیشه ها بخار می گیرند.