شاعران، درباره‌ی زندان و آزادی

برگردان: کوشیار پارسی

 

جوی ِ زندان

 

شوقی ابی شغرا [Shauqi Abi Shaqra] (لبنان، 1935) بنیان‌گذار شیوه‌ی نوین سوررئالیستی در ادبیات عرب.

 

 با شراب ِ روی ِ میز

و درپوش ِ چوب‌پنبه‌ی ِ امید

زانو می‌زنم

و لباس‌زندان در قفسم می‌شویم

 

آغاز که می‌کنم، نگهبان را صدا می‌زنم

و شعرهام را تُف می‌کنم

به هر سو

و رویاهای معصوم را می‌ریزم به پاش

 

جوی ِ جاری ِ زندانم

زندگی‌ام سرد است

چون سکه‌های خلیفه

 

 

ترانه

 

ناشناس، از لیبی

 

نامه‌ای بفرست از برای من

منظره‌ای به من ده

 

تن‌پوشی از من بساز

شعری بفرست

 

سنگی بزن به من

دروازه‌ای بساز از من

 

ستاره‌ای بفرست از برای من

کلمه‌ای به من بده

 

سلولی بساز از برای من

با چهار دیوار ِ نور

 

آزادی ببخش مرا

از چهره‌ات

 

 

شبی در زندان

 

فیض احمد فیض (پاکستان، 1984-1991) نظامی، رهبر سندیکا و روزنامه نگار بود. بارها دستگیر و زندان و تبعید شد. جایزه‌های ادبی بسیار از جمله جایزه‌ی لنین را دریافت کرد.

 

هر ستاره پله‌ای،

شب فرود می‌آید از نردبان ِ لرزان ِ غروب.

نسیم چنان ملایم می‌وزد

که انگار کسی از عشق دارد می‌گوید.

در حیاط، درختان، چونان پناهندگان

غرقه در گل‌دوزی حاشیه‌ی نقشه‌ی بازگشت به آسمان.

ماه بر بام – سرشار ِ عشق، گشاده رو-

ستارگان را به غبار درخشان تبدیل می‌کند.

از همه‌ی کنار و گوشه‌ها، سایه‌های ِ سبز ِ تیره،

به پاشیدن چروک بر چهره‌ام.

به هردمی می‌توانند از من بگذرند

چونان موج ِ درد، همیشه همان،

هنگام که احساس می‌کنم چه‌گونه جدام کرده‌اند از محبوب.

این اندیشه هنوز آرام‌ می‌کند مرا:

به فرمان ِ ستم‌گران چراغ‌ها تکه‌تکه می‌شوند

در اتاق‌هایی که یاران یک‌دیگر را می‌یابند،

ماه را نمی‌توانند خاموش کنند، امروز نه،

فردا هم نه، ستمگر آیا زمانی پیروز خواهد شد،

زهر ِ شکنجه به کام ِ من تلخ نیست،

اگر تنها شبی در زندان آرام بگیرم

اگر تنها دمی پا بر زمین داشته باشم.

از همه‌ی کنار و گوشه‌ها، سایه‌های ِ سبز ِ تیره،

به پاشیدن چروک بر چهره‌ام.

 

 

دایره‌ی نخست

 

کوفی آوونور [Kofi Awoonor] (غنا، 1935) در غنا، لندن و نیویورک تحصیل کرد. دستگیر و زندانی و بعد تبعید شد. پس از بازگشت، سفیر غنا در سازمان ملل متحد شد.

 

این به راستی پایان اندوه است

دو غُراب که می‌جنگند بر سر بازمانده‌ی سال ِ کهنه.

از سلول جهان ِ بی‌رحم ِ سرد می‌بینم.

 

این آماسی است که وطن را بیمار می‌کند

سلول‌ها، شکنجه، خون

            و گرسنگی.

زمانی سر باز خواهد کرد دُمل،

باید که سر باز کند.

 

وقتی شنیدم تو را بردند

در آرامش ِ آزادی از خود پرسیدم

کجا خواهی بود اکنون

در کدام کابوس خواهی درخشید؟

آن شب صدای ناله شنیدم

و از خود پرسیدم

کدام فرزند اکنون می‌تواند راه گم کرده باشد

در سردابه‌های ِ ستم.

آن‌گاه سر برآوردی، کمر راست کرده، با چشمان ِ خونین.

 

نخستین بار بود

که گریستم.

 

 

آن مردان ِ قدرت‌مند

 

استانیسلاو بارانزاک [Stanislaw Baranczak] (لهستان، 1946). استاد ادبیات لهستان در امریکا.

 

آن مردان ِ آن‌همه قدرت‌مند،

فیلم‌برداران زانو زده فیلم می‌گیرند از آنان

همیشه از پایین

هم آنان که پاهای سنگین‌شان را بلند می‌کردند به لگد‌کوب کردن ِ من

نه، به پا نهادن بر پلکان هواپیما، که دست بلند می‌کردند سوی من،

نه، به سلام دادن ِ جمعیت

جمعیت که سر به راه پرچمک‌ها را تکان می‌داد،

آنان که حکم ِ مرگ مرا امضا می‌کردند،

نه، امضا پای قرارداد بازرگانی،

بر کاغذی که جوهر بر آن زود خشک می‌شود،

 

آن مردان ِ آن‌همه شجاع، با گردن افراشته به شکوه

ایستاده در اتوموبیل ِ روباز

شجاعانه به تماشای برداشت ِ محصول،

که قدم پیش می‌گذارند، انگار در سنگر،

که دستان ِ سنگین دارند،

تا بگذارند بر کرسی ِ خطابه

و بکوبند بر شانه‌های آنان که خم می‌شوند تا زانو

به نظم ِ تمام در لباس ِ سیاه

 

همیشه می‌ترسیدی از آنان،

خرد بودی کنار ِ آنان،

همیشه فراز ِ تو بودند

بر پله‌ها، صحنه‌ها، کرسی‌های خطابه،

اما باید دمی دست برداری از ترس

بگذار بگویم برات:

اندکی از ترس‌ات کم کن،

آن‌گاه خواهی دید

آنان‌اند که از تو می‌هراسند.

 

...

 

گریگوری پاسکو [Grigori Pasko] (روسیه، 1962). به عنوان افسر نیروی دریایی از زیردریایی روسی که تفاله‌ی هسته‌ای به دریا می‌ریخت فیلمبرداری کرد. در نوامبر 1997 دستگیر شد و زمان زیادی در سلول انفرادی به سر برد. در 2001 به چهار سال زندان محکوم، اما در آغاز سال 2003 آزاد شد.  

 

سی نفر بودیم در سلولی به سرمای یخ...

در زمستانی سخت و بی رحم.

یخ زده می‌جنبیدیم، چون سایه  

کند و بی کلام خِرَد از دست می‌دادیم.

اندوه خفه‌مان می‌کرد،

با شانه‌های خمیده می‌گریختیم از هر پرسشی.

شب ِ زمستانی پایان نداشت

و سرما به تیزی چاقو در جان‌مان می‌نشست.

سی نفر بودیم... منتظر:

کدام‌یک از ما جا به جا خواهد شد،

کدام‌یک از ما پیش از دادگاه آرامش خواهد داشت.

سی نفر بودیم... تا که ناگاه

یکی از ما با همه‌ی خرت و پرت‌هاش در راهرو زیر لگد گرفته شد.

در آن‌سوی سلول به درها کوبیده می‌شد.

و یکی از ما رفت.

از آن زمان کار آسان شد انگار،

سلول‌مان گرم‌تر.

دلیل را می‌دانستیم:

 

تیره‌گی ِ بندی بودن با ما ماند،

یکی از ما رفت...

آن‌که توبه کرده بود.

 

مرگ به زمان بازجویی

 

اگیتو گونچالوز [Egito Gonçalves](پرتغال، 2001-1920). به سال 1950 نخستین مجموعه شعرش را منتشر کرد. بیش از بیست مجموعه دارد. به زمان حکومت فاشیستی، یکی از کنش‌گران جنبش دموکراتیک بود.  

 

ساعت سه صبح در خوابی بی رؤیا بودم.

همسرم کنارم خوابیده بود.

دست گذاشته بودم بر کمرش.

 

ماه پاییزی فراز خیابان‌ها می‌تابید؛

باد سردی شب ‌را آماده‌ی زمستان می‌کرد.

 

ساعت سه صبح همه‌ی رفقام در خواب.

یکی از آنان تازه از کار شبانه بازمی‌گشت.

 

ساعت ِ سپیده‌ی کاذب بر گورها؛

ساعتی که تبعیدیان خواب در قرص می‌جویند.

 

ساعت سه صبح همسرش در بستر هنوز بیدار بود.

شالی به دور خود پیچیده و کتابی در دست داشت؛

نیم ساعت پیش چراغ را روشن کرده بود، چون خواب‌اش نمی‌آمد.

 

در راهرو صدای بازجوی ِ زمان؛

چراغ‌های هزاروات هوا را خفه‌کننده می‌ساختند.

 

ساعت سه صبح قلب‌اش از کار ایستاد

و دو بازجو برابر ِ مرده ایستاده بودند

با دو زیرسیگاری و سی ته سیگار.

 

 

زمزمه‌ی زنی به زمان بازجویی

 

رینر کونزه [Reiner Kunze](1933، آلمان شرقی). به خاطر فعالیت‌های ´ضد انقلابی´ از کار پژوهش علمی اخراج شد. ممنوع‌القلم شد و به سال 1977 آلمان شرقی را ترک کرد.

 

بد بود

دم ِ کندن ِ لباس از تن

 

آن‌گاه

برهنه در برابر نگاه ِ آنان

همه‌چیزی تجربه کرد

 

در باره‌ی آنان.

 

 

هزار نامه

 

سارا برکلی [Sara Berkeley](دوبلین، 1967) این شعر را برای سازمان عفو بین‌الملل نوشته است.

 

خواب تو را دیدم در سلول ِ خودم –

بوی باران داشتی

کلید با درخشش نقره در دست ِ تو،

اشاره کردی با ابرو.

 

زندان‌بانان در خانه‌های کاغذی‌شان

مرا راندند به این‌جا،

سقوط کردم بر سنگ‌های ته ِ چاه؛

اقیانوس درد،

بیش از ظرفیت ِ این فضا.

 

با روزی عادی چه کنم؟

در خیابان،

خاطره‌ی آبی ِ صبح،

همه‌ی راه‌ها سوی دریا.

 

باد ِ شبانه به نواختن ِ ماسه

اما جا پایی از من نمی‌ماند،

شست ِ بی اثر،

عکس رنگ پریده‌ی من

استخوان‌های شکسته‌ام.

 

آزادی بس ظریف است، رؤیا بس شکننده،

سایه‌ها باز می‌گردانند مرا

و آن‌جا، در انتهای ِ خیال،

نوری نافذ

 

نامه‌ای از تو، هزار نامه،

حقیقت ِ آشکار، بی راه‌بند،

سرشار و امیدوار،

نیلوفر ِ سپید می‌تند بر تن‌ام.

 

 

حُکم ِ بازرسی خانه

 

رائول ریورو [Raúl Rivero](کوبا، 1945) یکی از نخستین روزنامه‌نگاران آموزش دیده‌ی دوران کاسترو است. سال‌ها گزارش‌گر کوبا در مسکو بود. سال 1991 نامه‌ای برای آزادی زندانیان سیاسی امضا کرد و از آن پس ممنوع‌القلم شد. از دولت کوبا اجازه یافت که کشور را ترک کند، به شرطی که هرگز بازنگردد. سال 2003 به بیست سال زندان محکوم شد.

 

این آقایان

در خانه‌ی من به دنبال چه‌اند؟

 

این مأمور

بر تکه کاغذی

که نوشته‌ام ´بلندهمت´، ´چالاک´ و ´شکننده´

چه می‌خواند؟

 

چه توطئه‌ای می‌بیند

در عکس پدرم

با پیراهن (راه راه سیاه)

ایستاده بر پله‌های مجلس نمایندگان؟

 

برداشت او از سند ِ طلاق من چیست؟

 

تهدید او تا کجا خواهد رفت

وقتی شعرهام را می‌خواند

از زخم‌های جنگ

بر تن ِ پدر بزرگم؟

 

هشت مأمور پلیس

انشاها و نقاشی‌های دخترم را وارسی می‌کنند

نفوذ می‌کنند به جهان ِ احساس و تجربه‌ی من

و می‌خواهند بدانند آندریتا کجا می‌خوابد

و اسم ِ او

چه ربطی به دفترهای یادداشت ِ من دارد.

 

می‌خواهند رمز ِ خبر ِ زوکو را بدانند

و بالای روزنامه

خطی خوش (لبخند ِ باشکوه ِ رفیق):

´کاخ‌هایی از جعبه موسیقی.

کودک را با غول تنها نخواهم گذاشت. ینی.´

 

متخصصی آمد و ایستاد بر درگاه

ناقد ِ ادبی با درجه‌ی جانشین ِ گروهبان

با اسلحه‌ی نشانه رفته

به کوبیدن دفترهای شعر بر پشت ِ او.

 

هشت مأمور پلیس

در خانه‌ی من

با حکم ِ بازرسی ِ خانه

عملیات خالص

پیروزی مطلق

پیشگام ِ پرولتاریا

ماشین تحریرم را مصادره کردند

و صد و بیست و چهار صفحه برگ ِ سپید ِ کاغذ

و انبوهی نوشته‌های خصوصی‌ام را

در این تابستانی که می‌رود.

 

 

از

یادداشت‌های پراکنده

 

نگوین چی تین [Nguyên Chí Thiên] (ویتنام، 1933)  سی سال در اردوگاه کار گذراند. در 1989 موفق شد دفتر شعری به سفارت انگلیس در هانوی بسپارد. دوباره دستگیر شد و پس از دو سال، بر اثر فشارهای جهانی آزاد شد.

 

حزب به تو زور می‌گوید و تو ساکت می‌مانی.

وقتی همه برابرند – دانش‌آموختگان، ابلهان، جانوران-

پرسش بس دردناک و شکنجه‌آور است این:

دو وعده غذا، چه‌گونه به دست آورم دو وعده غذا!

 

 

اما تو کی هستی؟

تو را که دیدم اندوهی بس عظیم احساس کردم.

چشمان تو نشان ِ بسیار آرزوها داشت

که می‌پنداشتم دیری است نابود کرده‌اند.

 

 حزب همه‌ی رویاهات را در پارچه پیچیده است

و هدف انسان‌ها را در دیگ ِ برنج گذاشته.

عشق‌بازی ِ جانانه – اما حزب مطمئن نیست،

همه‌ی رویاها و انسان‌ها را می‌فرستد پشت میله‌ها.