شعر برای آزادی

برگردان: کوشیار پارسی

برای اینانا

 

انهدوانا (حدود 2250-2285 پیش از میلاد) کاهن‌بانوی ´اکد´ در میان‌رودان. اینانا [Inanna] ایزدبانوی جنگ و عشق بود. این کهن‌ترین شعر ِ جهان است که به ما رسیده است.

 

بانوی سلطه‌ی درخشان

پوشیده در ترس

که می‌راند بر قدرت ِ به سرخی ِ شعله

اینانا

نیزه‌ای ناب به کف

وحشت در چین‌های جامه‌ش

می‌توفد در صف ِ نخست ِ کارزار

سپر می‌کارد در زمین

 

تیر می‌باری بر دشمنان

سر می‌دهی به بیگانه با نیروی‌ات

نعره‌ی شیران بر آسمان

تن‌های ریخته بر زمین

گوشت ِ شکست‌خورده

 

بانو

تو درخشانی

کسی را یارای گریز از تو نیست

تو با خدای بزرگ خورشید

بر بستر ِ پاکی آرمیده‌ای

کدام ایزدبانوی دیگری

قانون آسمان و زمین

چنین به چنگ دارد

تو برینی.

 

 

چونان لک‌لک ِ گرمسیری

 

ایپوور [Ipoewer]، دبیر ِ مصری این شعر را به زمان جنگ داخلی در حدود سال 1800 پیش از میلاد نوشته است.

 

چهره پریده رنگ است، تیرانداز کمان کشیده و جنایت به همه جا هست.

دزد غارت می‌کند و خادم اموال دزدی نگه می‌دارد.

نیل طغیان می‌کند اما کسی شخم نمی‌زند

همه می‌گویند، "نمی‌دانیم به سر ِ کشور چه خواهد آمد".

زنان سترون شده‌اند و کسی باردار نمی‌شود.

بی‌ سرو پایان در ناز و نعمت شناور،

آن‌که نعلینی به پا نداشت اکنون صاحب مال است.

توان‌مندان به هراس و بی‌ سر و پایان شاد

به هر شهر می‌گویند، "بگذار توان‌مندان را میان خود له کنیم".

آفت می‌وزد بر وطن و همه جا خون است،

مرگ فروان است و کفن هشدار نمی‌دهد آمدن ِ مرگ را.

آدم‌ها چونان لک‌لک گرمسیری فرود می‌آیند بر لای و لجن،

بی جامه‌ی زیبا در زمانه‌ی ما.

کشور لق می‌زند چون صفحه‌ی گردان ِ کوزه‌گری،

دزدان اکنون صاحب گنج‌اند، غنی شده است غارت‌گر.

تمساح‌ها سیر شده‌اند، از این‌که آدم‌ها با جان و دل می‌روند سوی‌شان

و چنین است که کشور سقوط می‌کند.

  

آزادی

 

وو می [Wu Mei شاعره‌ی جوان چینی که شاهد کشتار 4 ژوئن 1989 میدان صلح آسمانی در پکن بوده است.

 

آزادی هیچ جرمی نمی‌شناسد،

نه اهل ستیز است، نه زخم می‌زند،

نه اهل جدایی است، نه دام می‌گسترد،

هرگز فریب در کار نمی‌کند.

 

آزادی نه اهل خطاست، نه رسوایی،

انتظار ِ پوزش ندارد،

نه شرم می‌شناسد نه پشیمانی،

هرگز جلوه‌ی دیگر نمی‌گیرد.

 

آزادی نَفَس ِ ساکت ِ توست،

خون ِ جاری ِ تو،

پای تو که زمین را می‌جوید

آن‌جا که زمین را ربوده‌اند.

 

 

پرندگان ممنوع

 

ادواردو گالیانو (اوروگوئه، 1940) به خاطر کتاب‌هاش درباره‌ی تاریخ امروز و گذشته‌ی امریکای لاتین شهرت جهانی دارد.

 

زندانیان سیاسی اوروگوئه حق ندارند بی اجازه حرف بزنند، بخندند، آواز بخوانند، سوت بزنند، تند راه بروند و یا به زندانی دیگر سلام کنند.

حق هم ندارند طراحی بکشند یا دریافت کنند از زنان باردار، زوج‌ها، پروانه‌ها، ستارگان یا پرنده.

دیداسکو پِرِز، آموزگار، به خاطر ایده‌هاش زندانی و شکنجه شد. به یک‌شنبه روزی دختر پنجاه ساله‌اش ´میلای´ به دیدارش آمد. دختر طرحی از پرندگان براش آورده بود.

زندانبان در راهرو طراحی را پاره پاره کرد و بر زمین ریخت.

بار بعد میلای طرحی از درخت براش آورد.

درخت ممنوع نیست و اجازه داشت آن را به پدر بدهد. دیداسکو شاد شد و پرسید آن دایره‌های رنگی کوچک بر بالای درخت و نوک شاخه‌ها چیست:
´پرتقال؟ یا یه میوه‌ی دیگه؟´

دختر در گوش‌اش گفت:´هیس، هیچی نگو. مگه نمی‌بینی چشم هستن؟

چشمای پرنده‌ها که قایمکی واسه‌ت آوردم.´

 

 

آگهی فروش

 

فروشی:

´دختر نیمه خالص سیاه‌پوست، از قوم کابیندا، 430 پزو. اندکی آشنا به خیاطی و اتوکشی.´

´زالوی تازه واردکرده از اروپا، درجه یک، چهارده، پانزده، شانزده تا یک پزو.´

´درشکه، به بهای پانصد سکه‌ی نقره، یا با یک دختر سیاه‌پوست تعویض می‌شود.´

´دختر سیزده یا چهارده ساله‌ی سیاه‌پوست، بدون نقص، از قوم بنگال.´

´پسر یازده‌ساله‌ی دورگه، شاگرد خیاط.´

´عصاره‌ی عشبه‌ی بیابانی، هر بطری دو پزو.´

´زنی که چند روز پیش زاییده است. نوزاد ندارد، اما پستان‌هاش پر از شیر ِ مرغوب است.´

´شیر، رام چون سگ، همه چیز می‌خورد، از گنجه گرفته تا تابوت چوب ماهونی.´

´دختر خدمت‌کار بدون نقص و بیماری، از قوم کنگو، حدود هجده ساله، همچنین پیانو و کالاهای دیگر، با قیمت مناسب.´

 

از روزنامه‌های اوروگوئه در 1840، بیست و هفت سال پس از برچیدن برده‌داری.

 

 

دوم سپتامبر

 

راجیسا [Rajisa] اسم مستعار شاعره‌ی معاصر از چچن است.

 

امروز شیر نبود.

 

دو پسر تو کوچه با پوکه‌ی فشنگ بازی می‌کردند

بین ساعت چهار و شش برق قطع شد

دست به سیم برق نزن!

 

گربه از ضربه‌ی تیرکمان جان به در برد

تو پیاده‌رو مردی نشسته بود و تربانتین به ریه فرو می‌داد.

 

راستی دو خانه در انتهای خیابان ما

فرو ریختند

از بمباران.

 

خبر دیگری نیست.

 

 

درخت آتش

 

آدونیس (علی احمد سعید) (1930) شاعر سوری باشنده‌ی بیروت و بعد پاریس. شعرش به تمامی از سنت شعر عرب فاصله گرفته است.

 

درخت برگ‌هاش را

کنار رودخانه می‌گرید.

اشک‌هاش را قطره از پس قطره

بر کرانه می‌پاشد.

برای رودخانه

چکامه‌ی آتش می‌خواند.

من آخرین برگ‌ام

که کسی نمی‌بیندش.

مردم من

فروخفته چون آتش

می‌میرند- بی نشانه‌ای.

 

 

از: ایده‌های کافرانه

 

شی تائو [Shi Tao] (1968)، شاعر و روزنامه‌نگار چینی است. پس از آن‌که یاهو (Yahoo) به سال 2004 نشانی الکترونیکی‌اش را به دستگاه امنیتی چین داد، او را به ده سال زندان محکوم کردند.

 

گاو ِ دیوانه را بگیر و رنگ بر او بپاش

تا رهگذران خود را ´نزدیک به طبیعت´ احساس کنند.

گوش ِ خرگوش را تبدیل کن به تندیس ِ رهبر بزرگ

تا هرگز نتواند صدای ِ بلند اعتراض بشنود.

سیاست‌مدار و جانور وحشی را بگیر

و با هم بیندازشان در قفس ِ جانوران.

باربی را بگذار پلکان بشوید.

بگذار سیگار بر لب ِ زنان وحشی شود.

بگذار سبز دوباره بخواند چون پرنده.

انگار این فریاد ِ درد باز آواز ِ شادی شود

انگار سوپرمن دوباره فرود آید تا شاهد باشد.

 

 

برای مادران ِ میدان صلح ِ آسمانی

 

این‌جا خواهم ایستاد، زیرا هم‌این‌جا

سفیر ِ بهار ِ نواَم من

به هم‌این‌جا نگه می‌دارم در نزدیکی قلبم

دَم ِ همه‌ی فرزندان را

 

از هرجا که بنگری

گل‌های وحشی خواهند رویید در سپیدی ِ خزان

و مادرم هرگز در تنهایی چشم نخواهد بست

به تماشای آن

 

دوم ژوئن 2004

 

 

سه آواز

 

شاعران بجا [Beja] در سده‌ی نوزدهم، سنت به تمامی نوینی وارد شعر سودان کردند.

 

ما آسمان این سرزمینیم

ما گفتار ِ آتشیم

ما دَم ِ غزالانیم

ما آزادی ِ آزادی هستیم

 

آن زن را بنگر در روستای ِ سوخته

کنار فرزندان‌اش بر خاک ِ ویران

می‌زید زندگی‌ش را به زیر خورشید ِ سیاه

چرا که کسی باید که زندگی‌ش را بزید

 

نسیم ِ نرم را که دوباره احساس کند

از کپه‌ی آتش خواهد پرید

سربازان که آزادش کنند

در آزادی‌ش شنا خواهد کرد

 

 

دیوارها

 

کنستانتین کاوافی (1933-1883) زاده‌ی یونان که بخش زیادی از زندگی را در اسکندریه گذراند، زیرا به عنوان هم‌جنس‌گرا در آن‌جا می‌توانست آزادانه زندگی کند.

 

بی پیش‌بینی، بی هم‌دردی، بی شرم

دیوارهای بلندی به دورم کشیدند.

 

و اکنون نشسته‌ام این‌جا و نومیدم.

به هیچ فکر نمی‌کنم جز: این تقدیر جانم را می‌جود؛

 

چرا که در بیرون بسیار کارها داشتم.

آه، چه‌گونه توجه نکردم به زمانی که دیوار می‌ساختند.

 

اما هرگز صدای زمزمه‌ی بنّا نشنیدم.

بی صدا مرا از جهان راندند.

 

 

امید

 

امیلی دیکنسون (1886-1830)

 

´امید´ آن چیزی است که پر دارد

و فرود می‌آید بر جان،

و آوازش را بی کلام می‌خواند

وهرگز از خواندن بازنمی‌ایستد، هرگز

 

شیرین‌ترین آوا در باد ِ تند-

توفان باید تلخ باشد

که پرنده را از آوازش بازمی‌دارد

آوازی که گرما می‌بخشید به بسیار کسان.

 

در سردترین زمین صداش را شنیدم

و بر غریب‌ترین دریا

اما هرگز، حتا به سخت‌ترین دوران

خواسته‌ای هرچند خُرد از من نداشت.

 

 

سپیده‌ی صبح

 

اکتاویو پاز (1998-1914)

 

دستان ِ سرد ِ چابک

یکی یکی

بند ِ تاریکی از من می‌گشایند.

چشم باز می‌کنم

هنوز

زنده‌ام

            میان ِ

زخمی که تازه است.