این روزها دیگر خوابم را هم نمی بینی میدانم که درها را به یادم بسته ای و تمام خاطرات کوتاهمان را در چمدان دیروز جا داده ای از فنجان بودنم حتی جرعه ای هم نمی نوشی! گاهی فکر می کنم تصویر خوشبختی آن روز ها را از حافظه ات با ناخن کنده ای! و اتفاق عاشقانه تری روی چین های ملحفه ات خواب می بیند!
از دور جایی بسیار دور صدایت می کنم. اگر مرا شنیدی اگر دستی به پنجره ات خورد به رسم دوستی به پشت سرت نگاه کن کنار بزن پرده را من ام که صدایت می کنم! آمده ام تا با هم غروب را تماشا کنیم و شراب بنوشیم و از مرز من و تو بگذریم و آوارگی عشق را در دستان هم پیدا کنیم.
آن روز که گفتی لیلا شرابخانه نکن ان دو چشم را هرگز فکر می کردی که عاشقت شوم؟ حالا نزدیک تر از همیشه زیر پوستم نشسته ای و به جاری رگها زل می زنی و من از چشم هایت که شراب می نوشند بی آنکه مست شوند نشان تاکستان ها را می گیرم و از لبهایت می پرسم چرا نامم را در انزوای کوچه ی متروک
پنهان کرده اید؟
از من گریزانی یا از ترس؟ ترس از یکی شدن ماندن و دوباره تنها شدن... بیا ببین در دست هایم بذز تنهایی به بلندای سروی بدل شده ست که سایه سارش به وسعت همه ی بودن من
است. من از
با تو ماندن حرف می زنم از سال های پیش رو و از اعتراف شیرینی به نام دلبستگی... و صدایم در حضور نگاهت می لرزد و نفسهایم لب های نبودنت را می بوسد... من از دوباره تنها شدن نمی ترسم و بی تو ماندن را در پنجه های صبر له می
کنم و صراحت
عریان زنانه ام را در جای جای شعرم به تو می بخشم... من فاصله ی غریب میان من و ما را نفرین
می کنم...