|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
هومر
اودیسه
برگردان: کوشیار پارسی
پاره
ی زیر از ´اودیسه´ی هومر، نسک پنجم، فراز 1 تا 155 است. ایزد
هرمس، فرستاده
ی زئوس، به رای نشست ایزدان سوی پری کالیپسو که در آبخوست ِ
دور اوگیگیا می
زید، روان می
شود. باید این پیام به او برساند که به فرمان زئوس، اودیسه
را-که از دریا نجات
اش داده و نزد خود نگه داشته-
سوی میهن بازگرداند.
دلیل برگردان:
-
آزمون ِ نزدیک ماندن به درونمایه، وارون ِ کاری که در برگردان
پیشین پارسی شده
-
روند داستان، با همه
ی واگوییها که از ویژگی ِ این گونه است؛ پی گرفته شود
-
تلاش برای آهنگ ساختگی دادن نشود که برگردان کار ´لا مارتین´
از ´لرد بایرون´ و ´هومر´ را نتوان از هم جدا دید.
و سپیده
دم از سوی تیتونوس گران
سر،
فراز بالین او، به تاباندن نور بر میرایان و جاودانه
گان. ایزدان گردآمده بودند و میان آنان زئوس که بی
گمان برترین بود و توانمندی ِ او بی چون و چرا.
میان ِ آنان، آتنه زبان گشود به بیان نگرانی از یاد ِ زئوس،
چرا که خوش نداشت او باشندهی کوشک یکی پری باشد.
´پدرْ
زئوس و شما ایزدان ِ خجسته
ی جاودانه، نمانید تا هیچ پادشاه دارنده
ی گرز شاهانه به خواست خود رفتاری خوش پیش گیرد، بگذارید تا
همیشه سختگیر باشد و کژروی کند. چرا که هیچ کسی اکنون کردار
نیک به زمان پادشاهی او، که دوستاری چون پدر بود براشان، به
یاد ندارد، هم از آن سان که ایزدگونه
گیش از یاد برده
اند. اکنون نشسته در آبخوستی و زیستی دردناک دارد در کوشک
کالیپسوی پری که به زور او را نگاه داشته است. دسترسی به میهن
نمی
تواند داشته باشد از آنکه کشتی و کرجی ندارد و هم کسانی که
بسازندش تا بر پشت ِ پهن ِ دریا براند. اکنون به درکار کردن
نیرنگی
اند تا پسر دلبندش به راه ِ بازگشت بمیرانند.
از آن روی که پا به راه ِ پولوس ایزدگون و لاکه
دایمون درخشان گذاشته بود تا خبری بستاند از پدر.´
زئوس، گردآورنده
ی ابرها پاسخ داد:´فرزندم،
چه واژه
ای از میان ِ سد دندانهات گریخت، خود مگر تو نبودی که نیرنگ
در کار کردی تا اودیسه در راه بازگشت از آنان [دلباختگان] کین
بستاند؟ تو اکنون تلماخوس استادکار را راه بنما، از این که
میتوانی تو، تا که بی آسیب به میهن برسد و دلباختگان بی هیچ
پیروزی با کشتی بازگردند.´
و چنین گفت او، رو به هرمس، فرزند دلبندش:´هرمس،
تو همواره پیامبر من بوده
ای، به پری با بافه
های زیبای گیسو پیام بیچون و چرای من برسان که اودیسه
ی بیباک، به هرگونه
ای که باشد، باید به خانه بازگردد نه به رهنمون ایزدان و نه
میرایان. او با کَلَک ِ بس استوار پیش از رسیدن بیستمین روز به
پایاکس، سرزمین پایاکی
های وابسته به ایزدان خواهد رسید.
آنان او را چون ایزد به دل راه خواهند داد و به کشتی خواهند
رسانید تا به میهن دلبند بازگردد، و مس و زر و پارچه به او
خواهند داد، بسیار، به آن اندازه که اودیسه در تروا هرگز به آن
دست نمی
یافت، اگر که بی هیچ آسیب می
توانست با آن همه بازیافته بازگردد.
چرا که این سرنوشت اوست: دیدن ِ دوباره
ی خویشان و رسیدن به کوشک ِ بلند بام و میهن ِ خود.´
چنین گفت او و ایزد ِ کُشنده
ی آرگوس ِ صد چشم، بخشنده
ی نیکیها، جداراه نبود.
و پس پای افزار از زر جاودانه به پا کرد که او را میکشانیدند
بر آب و بر خاک بی کران، با وزش ِ باد. و چوبدست برداشت که با
آن نیرنگ به کار دیگران می
کرد، و هر کسی اگر میخواست به خواب میبُرد. با همین چوبدست
پرواز کرد، کُشنده
ی توانمند ِ آرگوس.
پس از پرواز فراز ِ پیریا فرود آمد بر دریا و پس بر پشت ِ
پرنده
ی دریا که بال بر هم می
کوبید و نوک بال با کف ِ دریا خیس میکرد به شکار ماهی، بر
جنبش خشماگین ِ آب بر موجها شتاب کرد.
هرمس از پس او بر موجهای بسیار شتاب گرفت. به آبخوست ِ دور که
رسید، از دریای کبود پا بر خاک گذاشت و رفت تا رسید به شکاف
بزرگی در کوه که پری با بافه
های زیبای گیسو در آن میزیست.
درون شکاف او را دید. آتش در بخاری می
سوخت و شعله فراز آبخوست آویخته با بوی خوش ِ چوب سدر و
سیاهْکاج.
و او، به خواندن نیکوترین آواز، با نخ ِ زر به کار بافتن تنابی
از زر.
جنگلی به شکوه دور ِ شکاف رویید از توسکا، سپیدار و سرو
بلندبالا. و آنجا پرندگان با بالهای بزرگ لانه کردند، کلاغ و
شاهین و زاغ با زبان دوشاخه که همیشه به ستیز با دریا هستند.
تاک با انگور رسیده تنید بر بام گنبدی شکاف با برگهای پهن و
خوشه
های پر بار. چهار چشمه از پشت هم در فوران آب ِ زلال به چهار
سو. پیرامون آن دشتی سربرآورد از گیاه نازک با بنفشه و کرفس.
هر میرایی اگر پاش به آنجا میرسید به شگفت میشد و دلشاد.
آنجا ایستاده بود به ستودن، کُشنده
ی آرگوس، بخشنده
ی نیکی
ها، و پس پای به درون شکاف گذاشت. پری کالیپسو، درخشان
ترین ایزدبانوان، به خوبی او را بازشناخت؛ چرا که همه
ی جاودانه
گان یکدیگر باز میشناسند، گو که در کوشک
های بس دور از هم بزیند.
اودیسه
ی بیباک را آنجا ندید. او، چون همیشه بر توک ِ پیشآمده
ی کوه نشسته بود به زاری، به آزار ِ خود از اشک و آه و ناله.
به پاک کردن اشک آنسوی دریا می
نگریست. کالیپسو، رخشنده
ترین ایزدبانوان، از پس آنکه هرمس را بر تخت ِ باشکوه ِ
درخشان نشانید، پرسید:
´هرمس
ِ با چوبدست ِ زر، دوست ِ خوب و گرانمایه، از چه روی آمده
ای؟ تو که هرگز به اینجا نمیآمدی. بگو آنچه در دل داری، از
آنکه درون
ام میخواهد پاسخی درخور بدهم، اگر که بتوانم و درخور باشد.´
ایزدبانو، از پس این واژگان، سینی خوراک ِ ایزدان آغشته به شهد
سرخ پیش او نهاد.
کُشنده
ی آرگوس، بخشنده
ی نیکی
ها، خورد و نوشید.
اما، آنگاه که سیر دست از خوراک و نوشابه کشید، پاسخ
داد:´ایزدبانو، از من، ایزد، می
پرسی از چه روی آمده
ام. خود خواسته
ای و بی کاستی خواهم گفت. زئوس فرمان داد تا بیایم، خود
نخواسته
ام، چه کسی رهسپار میشود بر آب ِ شور ِ بیکران؟ نیز در این
نزدیکی شهری نیست از میرایان تا هیزم بیاورند و جان
فشان. به هر روی، ناشدنی است که ایزدی سرپیچی کند از زئوس ِ
سپردار.
هم
او گفته است که اینجا مردی با تواست، شوربخت
تر مرد از همه
ی کسان که نُه سال تمام به گِرد ِ شهر پریاموس جنگیدند. [به
سال ِ دهم، از پس ویران کردن ِ شهر، به خانه بازگشتند. در راه
به آتنه دشنام گفتند که او توفانی سهمگین با موجهای سنگین
سویشان روان کرد. همه
ی آن سرداران بی
همتا به مرگ درافتادند، جز او که موجها او را به اینجا
کشانیدند].
دستور داده است که زودتر آن مرد سوی خانه گسیل کنی، چرا که
سرنوشت او نیست تا اینجا دور از یار و دیار سر بر زمین نهد.
شایسته
ی آن است تا یاران
اش را ببیند و به خانه
ی بلندْبام
اش در میهن بازگردد.´
کالیپسو، درخشان
ترین ایزدبانوان، به خود پیچید و با واژگانی بال
دار چنین پاسخ داد:
´سخت
گیرید شما، ایزدان، بیش از همه، که به ایزدبانوان روا نمی
دارید همبستری با مردان، آشکارا، اگر که مردی به همسری
بگزینند.
هم از اینسان،
رشک ورزیدید، آسان، به ایزدان زنده، به گاهی که ائوس،
ایزدبانوی سپیدهدم اوریون شکارچی گزید، آن همه زمان، تا که،
آرتمیس پرهیزگار بر تخت ِ زر، در اُرتوگیا سوی او شتافت و با
نیزه
های نرم خون او بریخت.
هم
این
گونه بود آنگاه که دمتر گیس گلابتون
–
می
پذیرم که خواستْ
کام ِ اویم- به کشتزار ِ سه بار شخم زده در آغوش ِ یاسون
آویخت. زئوس به کوتاه زمانی پی برد، و با آذرخش سیم
گون او را از پای در آورد. شما ایزدان، اکنون بر من رشک می
برید که مردی از میرایان به بالین من است.
من او را رهانیدم، به زمانی که بر تخته
پاره
ی تَه ِ کشتی نشسته بود، تنها، چرا که کشتی ِ تیزروش از آذرخش
سیمگون ِ زئوس دو نیم شده بود بر دریای باده
رنگ. همه
ی یاران
اش کشته شدند. باد و موجها او را اینجا کشاندند. او را به
ناز پروردم و خوراک دادم و پیمان بستم جاودانه
اش کنم بی دلواپسی ِ پیر شدن به روزها. پس، از این رو که
ناشدنی
ست، به هر روی، که ایزدی دیگر، از نگاه و نخشه
ی زئوس ِ سپردار پنهان بماند یا که نومیدش سازد، باید به بخت ِ
ناخوش سر نهد، بر دریای بیکران، هنگام که زئوس وادارش کند یا
فرمان دهد. من به هیچ روی نمیتوانم رهنمون
اش باشم، چرا که نه کرجی دارم و نه سازندهی آن که ره بنمایند
به او بر پُشت ِ پهن ِ دریا. پس به خواست ِ خود پندش خواهم داد
و هیچ پنهان نخواهم کرد، تا خود بی هیچ آسیب به میهن برسد.´
کُشنده
ی آرگوس، بخشنده
ی نیکیها، رو به او گفت:
´پس
بگذار برود، و خود زینهار کن از خشم زئوس، تا که باری دیگر از
تو نیاشوبد و بر تو خشم نگیرد.´
این بگفت و برفت، کُشنده
ی زورمند ِ آرگوس. و او، پری نیرومند، سوی اودیسه
ی پُر مَنش شتافت، ازیرا که گوش به پیام ِ زئوس داده بود. او
را یافت، نشسته بر توک ِ پیشآمده
ی کوه؛ با چشمان همیشه خیس از اشک، از اینکه روزهای شیرین ِ
او می
گذشت؛ و او به نالیدن بود اکنون از بازگشت، که از چه پری دیگر
خشنودش نمی
دارد. شبهای دیگر نیز به زیر ِ گنبد همان شکاف ِ کوه سر به
بالین نهاد، ناخواسته، کنار ِ پری که میخواست
اش.
فوریه 2010
|