سه شعر از فریبا اسماعیلی  esmaili

چرا ایستاده ای  

چراغ سبز است

نشان به این نشان

درختان به فندق نشسته

باز مزمار و موذی

به در نیمه باز نگاه می کنی

پسر همسایه  را بی که کسی ببیند

می بوسی

مادر گفته بود عصمت ات را بی قباله نده

حالا بدو

مادر ترکه ی آلبالو خیس کرده

بیدار شو

انگشتر شرف الشمس نقره ی مادر هم

در گور پوسیده

نترس

چراغ سبز است

عنوان روزنامه ها سبز

خواندن کتاب های نقد و فلسفه سبز

تن زنانه ی ونوس سبز

برای کیک تولدت

می توانی لُکامه سفارش دهی

سبز است

چرا ایستاده ای

اشباح دیگر

ترکه ی آلبالو دست نمی گیرند

 

2

  

پیشانی بر قدم های نیامده ات 

سپارده ام

در انتظار ات

عود و شمع می سوزانم

به خانه ی تاسیانی ام

دلداری می دهم

برای گنجشک ها

دانه می پاشم

تا  تو آمدی پیش پایت پرواز کنند

خاک خانه را سوگند داده ام

به زیرگام های برداشته ات نرگس برویاند

به  ابلیس روح بخشیده ام

به مهر تو

هنوز وقت آمدن نیست

پایان نمی گیرد کهکشان

ابلیس خیلی صبور نیست

 

انتخابات در سال هق هق

 

صدایت را احتکار کرده ام

حالا هر چه دلت می خواهد

سکوت کن

زندگی را کسی معنی نکرد

با خیال می توان زندگی را

نقد کرد

انتخابات راه می اندازم

کمی هم تقلب می شود کرد

کسی جز خودم اعتراضی ندارد

همین جا در اتاقی که با تو می نشینم

کودتایی دیگر راه می اندازم

لبانم را به نشان قرمز می کنم

روی ورق های اعلامیه دل شکسته مهر می کنم

روی برگه های انتخابات امضای تو را

در سال میلادی نه شمسی نه

به سال هق هق من جعل می کنم

سه میلیارد سال می نویسم دوستم داشته ای

بر صندلی لم می دهم

سیگاری روشن می کنم

رو به اشباح زنان عاشق تو

می گویم

با لبانی قرمز به نشان جنبش عشق

حالا دیگر زندگی به دمکراسی عادت دارد

بگذارید خودش بی دعوای من و شما انتخاب کند

لکاته ها برای من تظاهرات راه می اندازند

آتش می کشندبه لباس خوابم

نمی دانند عریان در بسترت خوابیده ام

چقدر سلیطه اند لکاته ها

زیادی شلوغ شد

انقلاب حالا...

بگذار بگذرم از این خیال

صدایت را احتکار کرده ام

می روم با طنینش

به جنگل های درختانی که از هر شاخه

میوه ای آویزان است

حلقه می کنم جانم را

به بازوی تو

و در کنارت تا صبح به مزه ی تمشک فکر می کنم