|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
شعرهای روتخر کوپلاند
ترجمه:
نسیم خاکسار
روتخر کوپلاند
متولد سال 1934در هلند، در خانه و خانوادهای بالید که فضای
کالونیستی بر آن حاکم بود. بعد از پایان دبیرستان، برای تحصیل
در رشته پزشکی به خرونینگنGroningen
رفت. روانپزشک شد. و در زمان تحصیل دانشگاهی
آغاز به نوشتن شعر کرد. سال
1983 در دانشگاه خرونینگین به مقام پروفسوری در رشته
روانشناسی زیستگاهی نائل آمد. منتقدین شعر او بر این باورند که
درونمایه اصلی شعر کوپلاند تغییر ناپذیری افعال انسانی است. و
نگاه او یادآور این سخن تورات است که هرچیزی زیر آفتاب کهنه
است. او در اندیشه ورزی اش به هستی، مخالف باور به چیزهای
گذراست و همیشه در شعر در جستجوی راهی است به سوی گذشته.
کویلاند، سال 1990 در نامهای به دوست شاعرش، لئو فرومان ،
مینویسد: در وجود من توامان دو مرد ساکت میزیند. دو مردی که
حرفی برای گفتن باهم ندارند. به محض آنکه آنها برای شکستن این
سکوت تلاش کنند، اضطرابی بینشان پدید میآید که منجر به محوشان
می شود. نخست من گم می شود و بعد من. زیرا آنها یکدیگررا به
سوی هم فرامیخوانند.
شعر کوپلاند در
هلند از جایگاه بلندی برخوردار است. شعرهای زیر ترجمههایی است
از تازه ترین کتاب شعر او به نام،" آنگاه که این را دیدم" که
در سال 2008منتشر شده است. کوپلاند پس از تصادف سختی که با
اتومبیل داشت، در طی چهار سال شعرهای این مجموعه را
نوشت. شعرهائی که به باور منتقدان ادبی تاثیر عمیق این
تصادف را در آنها می توان دید. کوپلاند در این شعرها
تلاش می کند جهان را طوری نگاه کند که گوئی نظاره گر آن،
سالهاست آن را ترک کرده است.
گردش
گفتگوهایمان آهسته شد
پاسخهای
پرسشهایمان همراه بود با تماشا کردن
به جهان کند
گذر دور و بر
دهکدهها و
مزارع پائین
پرندگانی که در
آسمان ناپدید میشدند
نشستیم و تماشا
کردیم
این بیتفاوتی
با شکوه دنیا را
و بیهودگی
پرسشهایمان را
رستوران ایستگاه راه آهن
این گونه نقاش
صورت خودش را میبیند
رویا پرداز
رنگ.
از آنچه بر
دیوارهای رستوران
در نگارهها می
بینی
می توانی تنها
رویاپردازی کنی
از گذاشتن نامی
رویشان بگذر
این یک امر
بدیهی است.
پس از آن فکر
میکنی
در این اتاق
انتظار چرکین ِسقف بلند
اتاق انتظاری
دیده می شود
با مردمی که
مینوشند و میخورند
مردمی که حرف
میزنند و ساکتند.
آنان همان کاری
را می کنند که همه.
باهم، یا
تنها،
آنان همانی
هستند که هستند
و اتاق انتظار
نیز همانی است
که هست
با اینهمه نوری
در آنجاست
که از آن نور
در نمییابی هیچ
آنها قرار دیداری
دیگر باهم می گذارند یا از هم وداع می کنند.
شعر چیست؟
از دور دمادم
اوج میگیرد
صدای چرخهای
قطاری.
زن میگوید
ادامه نده
و ضبط صوت را
خاموش میکند.
از پنجرهها
سرریز میشود
نور سیاهی در
اتاق.
نور سیاهی هم
هست؟
در فکر فرو
میروم.
قطار رفته است
و از دور
سکوت پاورچین
پاورچین نزدیک میشود.
این سکوت است
که توانسته جلو بیاید؟
به آن می
اندیشم.
زن میگوید یک
پرسش دیگر
و ضبط صوت را
روشن می کند.
شعر چیست – در
واقعیت وجودیاش؟
و میکروفون را
نزدیک صورتم میآورد.
آغاز میکنم به
فکر کردن تا آنکه
به کاری
از ماگریت میرسم.
ابری در شکل
صخرهای
صخرهای
در شکل ابری.
آنها شناورند
فراز چشم اندازی
آیا
این جوابی هست به سئوال او.
از او می پرسم.
پارک
قدم زنان رفتیم
تا لبهی
برکهای – که
آنجا ایستادیم
به گوش دادن و
تماشا کردن
صداهائی از شهر
به گوشمان رسید
اما گوئی پشت
آن صداها
سکوت بزرگی بود
که می شنیدیم
به آب نگاه
کردیم و دیدیم
دور از تاجهای
درختان
آسمان تهی را
در عمق
گام زنان
برگشتیم و فهمیدیم
برای چه آنجا
آمده بودیم
|