معصومه ضیایی

 

 

شعر

  

چنگ می‌زند به چهره‌ام

خط می‌زند و پاك می‌كند

كنار خط‌خوردگی‌ها

باز می‌نویسد مرا

گاه خط نمی‌زند

تا می‌كند

- خط خوردگی‌ها و مرا

در كف دست

مچاله می‌كند و

سیگاری

آتش می‌زند!

 

22.06.99

 

                     
هیچ‌كس به او نمی‌گفت، که مرده است

 

یستگاه بعدی كجاست؟

ین قطار به كجا می‌رسد؟

 

می‌خندند

لب‌ها چشم‌ها

و برق دندان‌ها  سفید

 

می‌خندند

می‌خندند و هیچ شباهتی

میان آن‌ها

و گمشده‌های سال‌های دور

و خواب آبی آشفته‌ی دریا نیست

 

می‌خندند

با نگاه‌های بی حضور

و حافظه‌های خاكستری

 

می‌خندند

با شباهتی از زندگی

از آغاز

و زمین

می‌چرخد و

تاریك‌تر می‌شود 

 

18 فوریه 2002

 

 

 

به دوست

 

میوه‌ی همین فصل است

ین آرزوهای دست و پاگیر خرد

ین پنجره‌های محتاط  نیم‌باز

ین خرده‌ریزها و چیزهای دیگر

كه ما را به هم

شبیه می‌كند!