بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
|
من و ورستر روشنک بیگناه |
1 سال 85 که اینجا رسیدم ورستر هنوز شهر آبادی بود. مرکز خرید درست حسابی وسط شهر داشت. اصلا می شد در خیابان اصلی قدم زد، اتوبوس سوار شد، جایی نشست و قهوه ای نوشید ( شادی های کوچک شهرهای بزرگ) هنوز اقتصاد آن رکود نکرده بود. خیابانی که من با آن سرو کار داشتم زیبا ترین خیابان شهر بود و هست. یک سرش دانشکده ای که در آن درس می خواندم و آن سرش موزه ی هنرهای زیبا. و میانش پارک و دریاچه. دوستی نداشتم و زبان چندانی بلد نبودم. موزه شده بود خانه ی دوم من. گوگن، ماتیس، رامبرانت. اینها را از نوجوانی می شناختم. پس در باران و آفتاب، کار من معلوم بود. همان ماه های اول ورودم ، پروفسور کلاس ادبیات و سینما ، از ما خواست که برای گوش دادن به شعر خوانی استانلی کونیتز به موزه برویم. کونیتز یکی از شناخته شده ترین شاعران آمریکاست و متولد شهر من ، ورستر. در شعرهایش از کودکیش می نویسد، از خانواده ی مهاجرش، از الم پارک که قدیمیترین پارک این شهر است. از خانه های چوبی سه آپارتمانی که در اوایل قرن بیستم ساخته شده و سرانجام از گلابی های حیاط خانه ی کودکی اش.
مادرم هرگز پدرم را نبخشید
آن سال نودمین سالگرد تولدش را جشن گرفته بودند و شاعر برگشته بود به شهر و محله های قدیمی. در شعر بلند درخت آزمون، کونیتز ماجرای زندگی اش را با آوردن مکان و جزئیات تعریف می کند. پسر بچه ای که از راه مدرسه ، خود را به محلی متروک می رساند و سنگ هایی برای پرتاب ، ریز و به اندازه پیدا می کند، سه سنگ به نیت سه آرزو. از جاده ای میان بر به طرف خانه مثل سرخپوستی مراقب گام بر می دارد و سرانجام در میان جنگل ، به درخت آزمون می رسد. باید اول این را زیر لب بخواند که :
پدر هر جا که هستی
دررویایی که همیشه تکرار می
شود
اگر خاک همینطور بریزد
باید رفت
و من که تازه از آن وطن کنده شده بودم، من که در شهر مشهد دنیا را در روزهای گرم تابستان، سر فرو برده در کتاب هایی که صفحاتش در حال ازهم پاشیده شدن بود یافته و شناخته بودم، حالا باید با اعتماد به همان شاخک های حسی ، شهرتازه ام را با چشمان شاعرانش می شناختم. کونیتز که صد سال زندگی کرد و آنهای دیگر ، الیزابت بیشاپ، چارلز اولسن و که و که ها.
|