بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی    

 

 روشنک بیگناه

1 

دستکش هایش را می پوشد
شال کشمیرش را
 
دوبار
می پیچد دور گردنش
و آرام
راهش را ادامه می دهد


پشت شیشه ها
مادرم پیش می رود در سالی دور

شاعران چطور راه می روند؟ به من بگو
جای پایشان کجا می ماند؟ به من بگو
وقت عکس گرفتن به کجا باید نگاه کرد؟ این را هم به من بگو

پشت شیشه ها
مادرم یقه ی پوستی پالتویش را بالا می دهد

پشت شیشه ها
من می میرم.

 

2

جهان بر من شوریده
 و سکوتم را شکسته است
یا من در آمیخته ام با این شورشی
و آشفته ام سنجاقک ها را
که بر هوا ُسر می خورند؟


برف که روز در میان می بارد
بر بهار خواب
رد پای خود را خواهد شناخت ؟
یا باز هم باید
با اولین اتوبوس رفت
سوی شهر هایی که نامشان
بر ستون های قدیمی نقش شده است
 

قلم مرا می ترساند
یا منم
که میان سفرهای کلمات
چمدانم را
 خالی ی خالی نمی کنم ؟