دو شعر از فریبا اسماعیلی                  esmaili

 

شرافت همسایه ام که شق می کند

سراغ من می آید

از خاکریز آدم و حوا می گذرد

به بنی آدم اعضای یک دیگرند

آویزان می شود

از خانه دوست کجاست

شاعری می کند

از کوچه های شمیران ندیده

خاطره دارد

از

 بند

 در

 بند

می گذرد

آب زرشک

...شرافت حالا خوابیده است

 

 

 

موز

 

بیا پستونامونو سفت ببندیم

کله رو بتراشیم

عینک دودی بزنیم

بلوز یقه خرگوشی بپوشیم

شلوارتنمون کنیم

یه موز بذاریم زیرش زیپ رو بکشیم

می ریم خیابون

هر ضعیفه ی مامانی که دیدیم

زبونمونو می کشیم رو لب

با دست راست موز رو جا به جا می کنیم

یه کم می دیم اش  بالا

قلنبه بشه

بیا بریم تو کافه بشینیم

ودکا بزنیم سیگار دود کنیم

مست که شدیم

شلوارمونو  بکشیم پایین

موزمونو  بخوریم