لیلا نوری نایینی

 

 

راستی بهشت کجاست؟

خیلی دور نیست از من

اندک جایی ست میان دستهامان

که با هیچ کجا معامله اش نمی کنم

قلمرویی نامرئی از زیباترین رنگین کمان ها

و خاکی که در آن بلندترین درخت ها

عمیق ترین ریشه ها را

به مرکز هستی دوانده اند

تکه ای آسمان که هر چه کهکشان است را

بر متن اش جای داده است

این جا

در فاصله ی دستهامان

سبزه ها سبز تر

و آفتابگردان ها زردترند

این جا

زمان با ضربه های نبض هامان اندازه می شود

و خورشید است که دور سیاره ی بودنمان می گردد.

این جا

در فاصله ی دستهامان

زیباترین

 بهشت خداست

.....

این روزهای زندگی بی تو ام

که هجوم آورده اند بر شادمانه های کودکانه ی دیروز

تباهی پوسیده ای را تکرار میکنند

و بیرحمانه بر جوانی پوستم خط می کشند

گلویم - تلخ مثل بادام های صحرایی-

ناگفته قصه های دوری را وحشیانه فریاد می کشد

و هیچ بارانی سپیدی زمان از دست رفته را

از گیسوی زمانه ام نمی شوید

هر چه از من دورتر میشوی

خیالت به من نزدیکتر است

و باور نمی کنم که با نگاهم قهر کرده ای

من از ادراک طعم مبهم اندوه خسته ام

و حقیقت اینکه حتی نام ام را به خاطر نمی آوری

به مرثیه می خواندم

باور نکن که بانویی پر ظرافت ام

دی شب ایلیس را در آغوش فریفته ام

...

ترانه ای از نگاه تو آغاز می شود و

تا به صدایم نریزد بی وقفه تکرار می شود

بی قراری چشمان توست

که از گونه هایم سرازیر می شود و

بر رطوبت لب هایم

که حالا به زهر خندی هم گشوده نمی شوند شکوفه می دهد

صدایت به خلسه پیوند می خورد و

همه ی تاریکی ها بوی تنت را می دهند

ته مانده ی یادهای توست

که در رگ های بودنم جاری ست

و عاقبت تکه تکه های تنم

پشت پلک ها یت با خواب هم آغوش می شوند.