کابوسهای بیداری2

 کامران بزرگ نیا

 

 سلام اکبر

این دومین نامه ایست که این روزها برایت می نویسم.اولی را بدون عنوان و مقدمه نوشتم.مطمئن نبودم که چه عکس العملی نشان میدهی آخر خیلی وقت بود که تماسی با هم نداشتیم . اما حالا که اینروزها یکی دو ایمیلی رد و بدل کردیم منهم فکر کردم که میشود عنوان نامه را بگذارم.

نمیدانم چرا اینها را مینویسم.شاید یکجور راحت شدن از کابوسهای شبانه باشد گرچه اسمشان کابوسهای بیداری ست.گرچه اتفاقات اینروزها شباهت چندانی با مسائل دوران جوانی ما ندارد ظاهرا،اما نمیدانم چرا گاهی برای من یک وجه پنهان مشترک پیدا می­کنند که برایم چندان روشن نیست و شاید این نوشته­ها یکجوری جستجوی این وجه پنهان باشند. این شعرها هم که بهانه­ی نوشته­ها( و یا برعکس) در ادامه میآیند یکجور بهانه­ای باشند شاید برای نشان دادن فضای مشابه احساسی .راستش نمی دانم و چندان هم مهم نیست.فقط همه  ی اینها شاید یکجور ارضای احساس همراهی با مردمیست که لحظاتی خواستند رویاهایشان را آرام و مسالمت آمیز به تحقق در بیاورند و برای همین حداقل هم تاوان سنگینی دادند و دارند می دهند.

  

اینجا کجاست؟

 

هوا که گرم می­شود روی بالکن می­خوابیم.روی بالکن خنکتراست و بخصوص دم دمای صبحش کیف دارد.اشکالش فقط این است که تا دیر وقت شب در خیابان سروصداست و شبهای آخر هفته این سروصدا گاهی تا دم صبح طول می­کشد. صدای نعره­های مستانه ی رهگذران،صدای بلند موسیقی،صدای قهقاه خنده و صدای گریه­ی مستانه و پچپچی که انگاربه وسیله­ی میکروفن و بلند گوهایی چندین برابر شده­اند.

من که معمولا دیر می­خوابم و این شبها به خصوص دیرتر،اما صداها همچنان هستند و در هم می­پیچند و با صداهایی دیگر قاطی می­شوند،صداهایی که انگار از جای دیگری می­آیند،از جایی که میدانم و نمی­دانم کجاست که اینطور دور است و اینچنین نزدیک،انگار که، بگذریم،گفتنی نیستند و توصیف کردنی نیستند،یا من نمی­توانم،نه می­توانم بگویم که چطورند و از کجا،نه می­توانم تمام شب بشنومشان،این است که گاهی از این ابرهای تو گوشی استفاده می­کنم.همینها که باید خوب فشردشان و کوچکشان کرد و فرو کرد توی گوش تا آرام آرام باز شوند و تمام گوش را پر کنند و همینطور صداهای بیرون را محو و محوتر کنند تا دیگر صدایی به گوش نرسد و شنیده نشود و چشم هم یواش یواش گرم شود و پلکها سنگین شود و روی هم بیفتد و دیگر نه چیزی بشنوی و نه چیزی به خاطر بیاوری و بروی،فرو بروی در سکوت و تاریکی و خواب.

و قدمهایت صدایی نداشته باشند قدم که بر میداری،پایت فرو می­رود در خاک و احساس می­کنی که گرد نرمی بلند می­شود از کنار پایت و یک لحظه فکر می­کنی که کفشهایت و همان دم فراموشش می­کنی و احساس می­کنی که زمین زیر پایت اما سفت است و پر از سنگ و کلوخ وناهموار و انگار باید احتیاط کنی وقت قدم برداشتن و دقت کنی که کجا و بر چه قدم می­گذاری و یادت میآید که هیچ صدایی نمیشنوی و یکباره پایت گیر می­کند به جایی و سکندری می­خوری و می­افتی بر خاکی که کمی برآمده است انگار و سر که بالا می­کنی می­بینی بر لبه­ی گودالی افتاده­ای و در خاطرت می­گذرد که لباسم هم خاکی و باز هماندم فراموشش می­کنی و سطرهای فراموش شده ای یادت می­آید که جایی،کجا؟ و وقتی،چه وقت؟ شنیده بوده­ای که کسی با صدایی گرفته و خشدار خوانده بود وبعدها هم خودت خوانده بوده­ای و هر بار هم همان هق هق بیصدایی که،مال این تو گوشیهاست حتما که صدایی نمی­شنوم اما اگر این است پس این از کجا می­آید این صدا را که اینطور خفه اما،اینکه می­گوید:

«وحالا ملک میر مخلوع ما همه همین یک قطعه بود:نه پرچمی داشت،نه درختی،نه گلی.فقط دو نفر،در انتهای قلمرو او،نشسته بودند بر دو سوی پشته­ای از خاک و سراسر ملک روبرو همه­اش پرچم و گل بود و آدمهاش توی هم می­لولیدند.آنجا بود،هست:ویرانه­ی تختگاهش فقط چند وجب خاک ناصاف بود و حفره­ای کوچک در وسط با سه ترک شوره بسته و یک سنگ شکسته و مایل،نشانده بر لب گودال؛انگار که از عمق خاک مجسمه­ای،صندوقچه­ای را بیرون آورده بودند و چون خاک را سر جایش ریخته بودند زمین گود مانده بود.چرا؟ مگر می­شود؟ میانه بالا بود،درست؛پاهایش لاغر بود،درست؛صورتش هم استخوانی،اما وقتی کنار من دراز می­کشید و لاله­ی گوشم را با دو انگشت شست و اشاره می­گرفت،دیگر حتی یک کف دست از تنم پیدا نبود،حتی اگر برهنه­ی برهنه بودم.»*

اما این صدا که حالا دارم می­شنوم که مال حالا نبود و اینجا هم که آنجا نیست. یعنی که باز هم همان ؟ باز هم برگشته­ام به همان «عشرۀ مشئومه»؟ پس این بیست و اندی سال چی؟ چرا داری قاطی می­کنی همه چیز را،بلند شو و حواست را هم جمع کن که ببینی کجایی و چه می­کنی و اصلا قرار بود چه کنی؟

بلند می­شوم و دستی می­کشم و خاک را می­تکانم از لباسم و بعد هم ابرها را از گوشم بیرون میآورم و به اطرافم نگاه می­کنم و می­بینم که در میان فیلمی هستم که پیش از خواب دیده­ام.همان که ردیفی از سنگهای سیمانی کار گذاشته شده در تکه زمینی خاکی را نشان می­دهد که هرکدام بر بالای تکه خاک برآمده­ای فرو رفته­اند و با شماره­هایی نشان شده­اند و ردیف به ردیف در کناره­ی  گودالهای سیمانی آماده قرار گرفته­اند.گورهایی آماده در قطعه­ی 302 بهشت زهرا. چه بهشت زشتی و چه بهشت خاک آلودی برپا کرده­اند این نمایندگان خدا بر زمین بیچاره­ی ما آدمها. و اصلا این گورهای آماده یعنی چی؟ یعنی برای چه کسانی آماده شده­اند این ردیف جعبه­های سیمانی دهان گشوده؟اینها سهم کیستند؟ و یعنی سهم ما همین است بعد از بیست و اندی سال از همه­ی پیشرفتهای تکنیکی و اجتماعی و سیاسی و...؟ اینکه بتوانیم گورهای جمعیی داشته باشیم حالا که اگر نامی ندارند لااقل شماره­ای داشته باشند؟ واگر پنهان به خاک سپرده شده­اند بتوانیم ما هم پنهانی فیلمی بگیریم و آشکار کنیم این بیداد را و منتظر بشویم که هیئتی چند دقیقه بعد تکذیبش کند.تکذیب؟چی را تکذیب می­کنند؟ و چرا نمی­برند دوربینهای سیمایشان را و باز نمی­کنند این گورها را تا ببینیم که چیست زیر این کپه­های برآمده­ی خاک؟

این مرده­ها اما خوشبخت­ترند،اینها لااقل سنگی سیمانی و شماره­ای دارند و مرتب­تر و به ردیف هم خاک شده­ اند و در فیلمی حضور دارند و شاید که بختشان بگوید و روزی این سنگها و شماره­ها به نامی هم مزین شود. نه مثل آنها که در خاک خاوران خفته­اند و نشانشان آنوقتها دستی بود که از خاک بیرون مانده بود و تکه پتویی و بوی عفونتی و کاکل مویی و جراحتی .

 

اصلا من کجا بودم و حالا کجایم و این صداها چیست؟صدای چه و کیست این صداهای درهم و برهمی که انگار از زمانها و مکانهای دور و نزدیک می­آیند و مخلوط می­شوند؟ مگر گوشم را نبسته بودم با این دوتکه ابری که برای آرامش شبانه ساخته شده­اند؟ پس چرا هنوز هم از لابلای صداهای درهم و برهم این عشره­های مشئومه می­شنوم صدای خود را که میخواندم سرود سیاه دهه­ی شوم جوانی خود را و ترا و مارا.

 

تشییع

 

از شاخه­ای ناپیدا

برگی اگر افتاد بر گذر

قدم آهسته بردار

قدم آرام بر زمین بگذار

آرام،بیصدا

 

لخ لخ کنان و آهسته

با خس و خس و تَق تَق آهنپاره­ها

از کوچه می­پیچد به خیابان

نعش کش سیاه

 

خشک و سخت اگر

پنج پنجه­ی برگی زرد

رها شد ، افتاد بر گذر

قدم آهسته بردار

قدم آرام بر زمین بگذار

آرام ، بیصدا

 

قراضه

بر چهار چرخ ِ لق

قژقژ کنان می­گذرد از خیابان

و گرد ِ زرین ِ غروب را

رها می­کند به دنبال

نعش کش ِ سیاه

 

بر گلتاج ِ میخکها

می­نشیند گرد

رها می­شود عطر

در کوچه­ها و خیابانها

 

گردآلود می­خزد

باز می­گردد نعش کش ِسیاه

می­گذرد نعش کش ِسیاه

می­رود نعش کش ِسیاه

 

و می­ماند به جا

انحنای ِبرآمده­ی خاک

و می­ماند نهاده بر خاک

سنگی شکسته به نشان

و می­ماند زیر خاک

جراحت ِ کهنه پیچ ، پنهان

 

64_1363

 

 

 



*از داستان میر نوروزی ما،هوشنگ گلشیری،«نیمهء تاریک ماه»،صص351_350، نیلوفر،تهران،1380 .