احمد صوفی  ahmadSufi


... و قطار می رود

با خاطراتی کهنه

در واگن های بی شمارش،

در این ایستگاه مه آلود

چه مانده است به جا؟

نه چشمی به انتظار

نه دستی برای تکان دادن

این دود ممتد و

این موی سپید ،

و لرزش استکان چای در دست های من

بعد از سالیانی دراز

*

اکنون

مسافرانی غریب

با چمدان هایی بزرگ

به انتظار قطاری نشسته اند

که سال هاست

از این ایستگاه متروک رفته است ...