چند شعر از لیلا نوری نایینی
تا تو را دارم و شعر
تقدیر را بگو
هر چه می خواهد بازی کند
کلمات مثل یادت به سراغم می آیند
صد بار هم که پنهان شوم
پیدایم می کنند و در اغوشم می کشند
باز گرد و مرا با خود ببر
توفان خاطرات چشمهای شب را بیخواب می کنند
و اشتیاق دوباره از تو سرودن برثانیه ها می بارد
ببین هر بار که می شکنم
تکه هایم را آب و آتش به هم پیوند می زنند
و تنم رویای خیال انگیز نوازش را به یاد می آورد
این زخم که سال هاست سر باز کرده در واژگان خیال
با هیچ مرهمی آرام نمی گیرد
و دیگر تاب این دردهای کهنه را یک دم نیست
بگشای آغوش را شعر ای پناه آخرین
...
خنده های من از سکوت تو سهمگین تر است
و فاصله ها زمان را به بلندای دیوار چین تبدیل کرده
اند
شب در انتهای کوچه ی رفتن کمین کرده و
بی شرمی دوری ها حوصله ام را بی تاب میکند
من از نرسیدن به انتها می ترسم
و تو فرجام ام را تاب نمی آوری.
صبور باش نازنینم
حوصله ات را با ماه قسمت کن
و عاشقا نه ها را تا نهایت ستاره بخوان
تو در اندیشه ام سماع می کنی
و من در شعر های نخوانده ات تکثیر می شوم
مرا به خنده هایم وا مگذار
سکوت ات را به تنهایی ام ببخش
...
اینجا به انتظارت که نشسته ام
ستاره ها را به نخ می کشم
و زمان را از ساعت شنی می دزدم.
شب
سیاه همچو زخم خاطره ها
چشمهایت را می جوید.
اینجا و آنجا
شهاب ها به سویت سر می خورند.
و دیرتر
که پر می شوم از تو
مهلت بودن را فقط به ماه می دهم.
حالا که شتابی برای ماندن نیست
آغوشم را با سکوت قسمت می کنم
|