شاعران درباره‌ی انسان 

برگردان: کوشیار پارسی

کلمات ِ میان سنگ‌ها 

الکساندره اُنیل [Aleksandre O’Neill](1986-1924) در 1948 شعر سوررئالیستی پرتغال را معرفی کرد. بیش از ده مجموعه شعر از او منتشر شده است.  

چه ماجرای احمقانه‌ای، این همه خون در خیابان

خون برای داشتن ِ دو چشم است،

پایی تیز رو، دستانی چابک،

دستی قوی که لمس کند

چه ماجرای احمقانه‌ای، این خون ِ میان ِ کلمات

خون برای گل‌های دیگر است،

آسان نیست گفتن آن که

هدر می‌شود اکنون
 
 

شاعر؟ تبه‌کار؟ خلاف‌کار؟  

اِوا لیپسکا [Ewa Lipska](لهستان، 1945) از سال 1967 تا اکنون ده مجموعه شعر منتشر کرده است. اشراق و فصلی در دوزخ نام دو کتاب از آرتور رمبو هستند که در این شعر نام برده شده‌اند.  

جهان را از آغاز تا پایان می‌سازد.

دشت ِ سپید ِ کاغذ که بر آن گل‌های زِنیا می‌کارد.

از خیال‌پردازی کویر

که چشمان و دهان‌اش را پناه می‌دهد.

آن‌گاه که خیال ِ سیل پرورد،

آب شهر را شست و بُرد.

شاعر و تاجر اسلحه را دوست می‌داشت.

شب‌های دراز شعرهاش را می‌خواند.

اشراق  فصلی در دوزخ.

همراه ِ او می‌میرد.

اما نه برای زمانی دراز.

بُخار ِ واقعیت در پیرامونش.

بر خاک ِ دشت تابوت می‌روید.

جای ِ جنگل شبحی از آن.

جای رایحه‌ی اُرکیده.

عاشق ِ طبیعت

که در کاسه‌ی ظرف‌شویی رودی جاری می‌کند.

از فانوس دریایی می‌گریزد

که نشانه‌های پیش‌گویانه می‌فرستد.

دوم بار می‌میرد

از حمله‌ی آزادی.

و از پس ِ آن

نجات در زبان می‌جوید

که همچون همه‌ی انواع ِ زنده

آمادگی خشونت و خیانت دارد.

از صدای انفجار ِ گذشته بیدار می‌شود.

کسی از او هیچ نمی‌داند.

باید در گذر از دره‌ی کودکی‌ش

رگی از تن به دندان گزیده باشد.  
 

Illuminations (اشراق / روشنگری) و Une saison en enfer (فصلی در دوزخ) نام دو مجموعه شعر از آرتور رمبو. هم آرتور رمبو شاعر و تاجر اسلحه بود.  
 

... 

رائیسا احمدوا [Rajisa Achmatova] شاعر اهل چچن که از 1994 درگیر جنگ با روسیه است.  

چه آرزویی برات داشته باشم، پسرم،

در آغاز زندگی‌ت؟

تنها همان که تو برای پسرت آرزو خواهی کرد

چه هدیه‌ای برات داشته باشم، پسرم،

در آغاز این راه‌های پر پیچ و خم؟

تنها همان که تو به پسرت هدیه خواهی کرد

هم مادر تواَم هم پدرت،

باید بزرگ‌ات کنم و آرزوی بخت خوش برات داشته باشد.

اما آخ، افسوس: تو نیز مرد هستی.  
 

همه‌ی زندگی‌ش در همسایه‌گی ما زیست 

هلن دانمور[Helen Dunmore] (1952) نخستین مجموعه شعرش را در سال 1983 منتشر کرد. رمان The Siege (2001)

درباره‌ی قحطی لنینگراد به زمان محاصره‌ی نازی‌ها استقبال زیاد خوانندگان و ناقدان را انگیخت. شعرهای او درباره‌ی جنبه‌های پنهانی جان انسان‌اند.  

یک سال درخانه‌اش را زرد رنگ کرد.

لکه‌ی روشن کیسه‌ی پلاستیکی بود

در محله‌ی ویلایی یک‌رنگ و یک‌نواخت،

اما باقی هیچ توجهی جلب نمی‌کرد.  

از یک سو می‌رفت و از سوی دیگر بازمی‌گشت،

اغلب لباس چرک در کیسه‌ای و گاهی نیز بسته‌ی کود

برای درختی که می‌خواست در باغچه‌اش بروید.

بعدها شاخه‌ها و تنه‌ی خشکیده را

به سطل زباله ریخت.  

به شنبه روزها اگر باران می‌بارید

نرم می‌گفت "چه بد"

و یکی از کودکان همسایه را ´شرور´ می‌نامید.

واژگانش را مثل شیرینی از بشقاب برمی‌داشت 

ذره‌ای هم بر زمین نمی‌ریخت.

وقتی در خانه را می‌بست

مثل سال ِ نوی گذشته می‌رفت برای همیشه.

اما برای دخترکانی که‌ پنهان کرده بود در زیر زمین خانه،

تا یادشان دهد بدی چیست و شر،

خود همیشه حضور داشت.  

  

سر 

بدریه [Badria] اسم مستعار شاعری است از عربستان سعودی.  

سرم می‌بیند آن‌چه تاکنون ندیده

که ذره‌های ماسه گرد می‌آیند

و می‌پوشانند آن‌چه را که انسان‌ها آلوده‌اند

سرم سرانجام از نزدیک می‌بیند

سنگ‌ها چه‌گونه بر هم انبار می‌شوند

تا سختی‌شان را به انسان‌ها ببخشند

سرم سرانجام از زیر می‌بیند

گام‌ها، سنگین یا نرم و کُند،

حال و روز انسان را نشان می‌دهند.  

سرم سرانجام در دوردست می‌بیند

چه‌گونه آسمان با بخشندگی بی انتهایش

سقفی بر سر انسان می‌گسترد.  

سرم از خود می‌پرسد

چرا این همه را اکنون می‌بیند

اکنون که جلاد تن از سنگینی ِ آن آزاد می‌کند
 

آدمی که حق با اوست چه شکلی است 

آدام زاگایوسکی [Adam Zagajewski](لهستان، 1945) فلسفه و روانشناسی خوانده. بعدها در پاریس دبیر یک گاهنامه بود و اکنون در تکزاس استاد دانشگاه است.  

آدمی که حق با اوست چه شکلی است

چه کراواتی می‌زند

جمله‌های کامل ادا می‌کند

خود پنهان می‌کند در لباس

از دریای خون می‌آید از دریای فراموشی می‌آید

بر لباس لکه‌ی خشکیده‌ی نمک دارد

از چه زمانه‌ای است او

پوست ِ به رنگ خاک دارد

در خواب می‌گرید

چه رویایی دارد در همان اتاق ِ همیشه‌گی

که قلب از دل دیوار بیرون کشیده شده

با خودش حرف می‌زند   درون تن ِ استخوانی ِ پیری می‌زید

اجاره‌ی ناآرامی‌ش چند است که می‌پردازد برای آن چاردیوار

پناهنده است آیا  از کدامین شهر است کنجکاوی‌ش

که می‌رانَدَش به پیش و به زحمت‌اش می‌دارد

مسئول کیست و آن لکه بر بارانی‌ش از کجا آمده است

چه کسی حمایت‌اش می‌کند

می‌توانی به‌ش بگویی همه چیزی نسبی است

و بسته به این‌که چه‌گونه نگاه کنی

بی که بدانی واقعیت چیست

بکوش تا بازش بشناسی

وقتی در خیابان راه می‌رود

خمیده به زیر ِ وزن ِ مغزش 
 

گربه‌ها 

آلکسی پارشچینکوف [Aleksej Parsjtsjinkov](روسیه، 1954) از بنیان‌گذاران ´جنبش متامتافور/فرااستعاری´ که به عنوان شاعر ´محالی´ توجه زیاد ناقدان را جلب کرد. شعر او به زبان‌های بسیاری ترجمه شده است.  

به کارخانه‌ای که استرپتومیسین می‌سازد،

گربه‌ها ول می‌گردند.  

یکی از آنان موی زِبر دارد،

مثل چوب ِ شناور در آب بر پوسته‌ی صدف.

آن دیگر- با زبان ِ دراز دو شقه-

به تیرک ِ دیوار می‌ماند.

سومین- عظیم جثه-

چونان سکوت ِ باد در خلیج فارس.  

چرخ می‌زنند در کارخانه

قرص‌ها را می‌لیسند.

میان طاعون و وبا،

سرماخودگی و آبله،

آویزان میان مرگ به شکل‌های بسیار.  

از همه چیز می‌گذرند، فرمانروایان آفرینش

و به حال ِ مرگ

شبیه ِ اسکلت می‌شوند.  

آن‌جا سیاهی در هم می‌پیچید، به کندن ِ خاک،

به رویاش، آرمیدن در همان چاله.  

و سفیدی، گیج از داروی بی‌هوشی،

کُرکین چون گیاه ِ دشت،

خشمگین ایستاده با دُم ِ افراشته 

گربه‌ها به خیال بهشت را می‌بینند.

می‌روند و دور ِ آن می‌ایستند

پارچه‌ای به دست گرفته انگار

برای تکاندن درخت ِ سیب

بهشت را به دست آورده‌اند.  

گام به گام بر سر ِ پنجه می‌روند

چون سازندگان خودرو، کنار بال‌های هواپیما می‌ایستند،

ربوده از توان ِ گم‌شده‌گی

بهشت را می‌گذارند از پنجه‌ها سُر بخورد.

دیکتاتورها می‌آیند سراغ‌شان.

و پوتین‌ها گربه‌ها را محاصره می‌کند.  

نرو در ستیز با گربه.

آتیلا در ستیز با گربه.

ایوان مخوف در ستیز با گربه.

لاورنتی در ستیز با گربه.

کُره در ستیز با گربه.

کوتوف در ستیز با گربه.

گربه در ستیز با گربه.  

اما ضربه‌ی گربه هیچ نیست

در برابر ِ تندیس ِ دیکتاتورها.  
 

استرپتومیسین / Streptomycin، گونه‌ای آنتی‌بیوتیک برای مداوای بیماری سل.

بریا لاورنتی [Beria Lavrenti] رییس سازمان مخفی استالین بود؛ سرهنگ سرگی کوتوف[Sergej Kotov] از قهرمانان انقلاب روسیه بود که نام خانوادگی‌ش به معنای ´گربه زاده´ است.  
 

اخلاق 

لیندا پاستان [Linda Pastan](نیویورک، 1932) در دهه‌ی نود، شاعر رسمی ایالت مریلند بود.  
 

خیلی پیش، خیلی خیلی پیش

خانم معلم، هر خزان در کلاس اخلاق می‌پرسید:

فکر کنید حالا در موزه‌اید و آتش درمی‌گیرد

چه را نجات می‌دهید،

نگاره‌ای از رمبراند

یا پیرزنی که یک سال دیگر خواهد زیست؟

ما، ناآرام، بر صندلی ِ سخت

بی اعتنا به نگاره یا سال ِ آخر زندگی

سالی زندگی می‌گزیدیم، سالی دیگر هنر را

و همیشه نیز با عاطفه‌ای اندک.

زمان که گذشت پیرزن شکل مادربزرگ‌ام را گرفت

که روزی از آشپزخانه بیرون آمد

تا به کوران ِ راه‌روی ِ موزه‌ی خیالی پای بگذارد.

باری، خلاقیت به خرج دادم در خیال

و پاسخ دادم که چرا انتخاب را به خود ِ پیرزن وانگذاریم؟

خانم معلم، در گزارش نوشت:

لیندا از مسئولیت شانه خالی می‌کند.

پاییز امسال، در موزه،

ایستاده‌ام برابر ِ نگاره‌ای از رمبراند،

نگاره‌ای از زنی پیر.

رنگ‌ها تیره‌تر از خزان، تیره‌تر حتا از زمستان،

قهوه‌ای ِ خاک، گرچه درخشش ِ عنصرهای خاک در پرده پیداست.

اکنون می‌دانم زن و نگاره و فصل‌های سال یکی‌اند

و هیچ کودکی را توان ِ نجات‌شان نیست.