بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه پیوندها شعر، علیه فراموشی ویژه ی 8 مارس |
" سایه ای بودم جسم گرفتم، روحی گشتم، بی پیراهن شدم
اما برهنه نیستم : تو بر من پوشیده ای " بی نام
برهنه نیست. حقیقی است. صریح است و لاجرم تلخ. آشفتگی اش به غروب های جمعه های ایرانی می ماند. ظاهری آرام، پوشیده در رنگ هایی گرم با لحنی از اندوه که در سکوتی نارنجی، فریادِ سرخ تعارفت می کند.
" امروز اولین روز جنگ است من تقویم کوچکم را از جیب بیرون آورده ام:
ضربدری می زنم بر تمامی تولدهایم."
و غروب، گونه ای پایان است. گونه ای مرگ شاید. غروب جمعه اما دیباچه ی همه ی آغازهای خانگی است. درست مثل شعر لیلا، با بسامد بسیار بالای حقیقتِ مرگ که در چشم او به سحرگاه شنبه می ماند.
و باز مثل غروب جمعه ، پر است از تکرار دغدغه های انسانی برای کودکان. کودکان معصومی که باید زیر آوار جنگ و فقر و بی پناهی، با یک بغل هیچ به پیشواز صبح شنبه بروند.
". . . جنگ دریایی است که در آن بچه ها بی صدا غرق می شوند. . ." بچه ها بی صدا غرق می شوند
" از جنگ چیز زیادی یادم نیست جز تمام بچگی ام که وقتی روی مین رفت منفجر شد." بادکنک ها اعلان جنگ می دهند
" چقدر سختی من کوچک بود وقتی که تو با دو دانه گوجه سبز مانده در جیب هایت همه ی پیاده روها را دوره می کردی " فال حافظ ! چسب زخم ! آدامس کشی ! . . ." مرگی به نام تابستان
یک بار به من گفت برای نور پاشیدن دو راه وجود دارد: می توان شمع بود و سوخت یا آینه بود و نور پراکند. نمی دانست که خودش دارد سخاوتمندانه شمع می شود و در آینه ی شعرش از فانوس های دریایی هم فزون تر می بخشد. نمی دانست که شعرش چقدر به خودش شباهت دارد !
" نه سایه ای بر خاک نه ردی در آسمان رازها ناگفتنی اند: من خواب آن پرنده ی یک بال بوده ام که تنها در آب پرواز می کند" پرندگان خفیه
و آن تخیل ناب، هیچ گاه از پشت پنجره به کوچه نگاه نکرده است. پابرهنه در برف کثیف راه رفته، خیس شده، گِلی شده، یخ زده و بعد مرهمی آغشته به صبح شنبه برای زخم های ما هدیه آورده است. برای ما که غافل از طعم باران در ابهام غروب های جمعه تمام می شویم و باور نمی کنیم که تا سپیده و درخت فاصله ی چندانی نداریم.
فرجامی با همه ی نام هایی که می داند ما را صدا می کند و حرفش را موجز، سفید و شفابخش ، مثل یک لیوان شیر گرم سر سفره مان می گذارد.
" وطن" اش را می گوید که درونی کرده است. و از آن عذاب سختی که به قول "احمد رضا احمدی " انسان را از شور بودن در خانه دلگیر می کند و میان جهان می افکند، رد شده است.
" امروز روزی خاکستری . . . سوخته هایم را جمع می کنم و به باد می دهم تا در همه سو وطنی برویانم " هرجایی
با این همه طعم نوستالژی شعرش، آنقدر حقیقی است که گاه حس می کنی دست هایش گاهِ آفرینش، بوی نان تازه ی خانگی می داده اند.
" . . . وقتی بیرون پیتزا فروشی تجریش فال حافظ را گفتی دویست تومان و کشیدم، آمد: درد عشقی کشیده ام که نپرس . . ." مرگی به نام تابستان
"از پنجره ام تهران مهر باطله ای بود که با خورشید خیس لوس آنجلس به اوراق گذرنامه های خاک نشست و خشک شد. . . " لوس آنجلس بوی کباب می دهد
لیلا، بی پروا معترض است. بیزار از روزمرگی. نبض اعتراضش به بی تفاوتی و کسالت، هستی بخش اعتراف نامه ی اوست.
" تنه ها می افتند و برایت مهم نیست جنگل ها می سوزند و برایت مهم نیست . . . برایمان مهم نیست که امام غایب وقتی که بچه ها با کتاب ها و دفترها و تخته ها و خط کش ها در کلاس هایشان می سوختند، ظهور نکرد. . . . . . نه برایمان مهم نیست ما هرگز آدم نخواهیم شد. . ." معمای بودا
" . . . تازه می فهمم این زندگی ام است که برایش از همه ی پیاده روها و خرابه ها و صندوق های پستی بی نامه خداحافظی کرده ام زندگی ام که به پلی نامرئی میان شهرکی در قاره ی شمالی آمریکا و خیابان دوم شرقی کوی آسیای تهران خلاصه می شود و روحی که مثل بچه ای سرگردان هر صبح به خواربارفروشی حاج آقا می رود و می پرسد: بستنی یخی سبز داری؟" و می شنود: " امروز نه، فردا" امروز نه، فردا امروز نه، فردا امروز نه، فردا. . ." آخرین روز دنیا
دستان شعر او به سوی عمق دریا روان است.و همین، اینجایی اش می کند و دریایی اش. مدام موج می زند و تر و تازه می شود، اما همیشه دریاست. و در دل آبی اش جز زندگی نمی پروراند.
" اعتراف نامه ی دختران بد" تکه ای رنگ گرم است که باید دید. نه به خاطر لیلا فرجامی که به خاطر شعر.
* لیلا فرجامی، اعتراف نامه ی دختران بد ، نشر باران ، سوئد ، 1385خورشیدی
|
||