بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

نامه

مانا آقایی

 

سلام عزیزم!

ین نامه را وقتى بریت مى نویسم

كه شب هنوز ادامه دارد

ساعت چهار ستاره مانده به صبح است

پرنده اى به پلك چپم نوك مى زند

سارا مثل عروسكى آرام

كنار جعبهء اسباب بازى ها دراز كشیده

از لبخند معصومانه اش پیداست

كه دارد خواب كلوچه و بادبادك مى بیند

از حال من بخواهى بد نیستم

امروز درست یكسال مى شود كه خیاطى مى كنم

روزهاى بلند انتظار را به نخ مى كشم

ستاره هاى ریز امید را

به دامن سیاه شب كوك مى زنم

گاهى چشم هیم بى جهت آب مى افتد

و جیى نزدیك قلبم تیر مى كشد

وگرنه ینجا همه چیز مثل سابق است

گرانى و بیكارى را كه دیده بودى

بى خانمانى هم اضافه شده

مى گویند فاحشه ها سنگ قبر اجاره مى كنند

برادر, برادر را براى كوپن سر مى برد

دیروز مادرت ینجا بود

هنوز سیاه به تن داشت

بقیه هم گاهى مى یند

خوبند اما از آنها هم هیچ كس

حرفى جز ماشین و سرمیه نمى زند

عزیزم دست خطم زشت است

به زیبیى خودت ببخش

نخلى كه كاشته اى روز به روز بزرگتر مى شود

اگر توانستى نامه اى بنویس

زنگى بزن

از آسمان ساكت تبعید ابرى بفرست

نمى گویم با دو قطره باران مى شود

فقط مى دانم كه همیشه،

پشت سفرهاى تو خیس بوده است.