بایگانی      صفحه اول       تازه های شعر    کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی    

 

   
ملیحه تیره گل

هفته نامه­ی ایرانشهر، جمعه 28 آبان 1378خورشیدی، سال پنجم، شماره 89.

و جنده یعنی جان می بخشد به ...
(مجموعه شعر)
ساقی قهرمان
نشر افرا، کانادا، 1999، 1377

 

بی درنگ، و تا توفان، خواننده ی "غرفه ی آخر" و «ایرانشهر» را برنداشته، باید یادآور شوم که واژه ی جنده در اصل "جان ده" بوده است.در  فرهنگ معین واژه ی «جن» با معانی­ی زیر ثبت شده است: 1- موجودی متوهم و نامرئی 2- جان. اما همان طور که در زبان عامیانه مصطلح است، واژه ی جنده در فرهنگ معین نیز روسپی و فاحشه معنی شده است. البته پس از ذکر این معانی در همین فرهنگ می خوانیم: «در وجه تسمیه ی این کلمه حدس های مختلف زده اند.» اما از آن حدس ها در این فرهنگ خبری نیست. و این البته نشانه ای نامرئی و کوچک است از فرهنگ و زبان مردسالار که به نیروی  تابو بر مسند قدرت استوار مانده است. در هر حال به زعم ساقی قهرمان، این واژه بخشنده ی جان و یا جان بخش معنی می دهد و به تعبیر من مراد از آن در سراسر کتاب او همانا آزادی در عشق و جنسیت است.

این کتابِ 98 صفحه­ای،  شامل 43 شعر است. نه تنها عنوان کتاب، بلکه تک تک شعرهای آن، چونان صاعقه یا گردبادهای موسمی خواننده را از جا می کند، و در جایی دیگر به زمین فرو می کوبد؛ و در مسیر عبور خود چشم و گوش خواننده را به دریده شدن و فروریختن مهیب ترین تابو های فرهنگی باز می گشاید: مخاطب شعر، کهن الگویی را می­بیند که «زن» و «حیا» را توامان می خواهد و به شهادت تاریخ، در لوای آن، سهمگین ترین ستم ها را بر جنس زن روا داشته است. حدود 40 سال پیش فروغ فرخزاد نه تنها شعر فارسی، که فرهنگ جامعه ی ایرانی را به همین سان از جا برکند و در جایی دیگر شاید به فاصله­ی 100 سال ِ فرهنگی بر زمین گذاشت، و در مسیر عبور خود، زن ایرانی را از فراز بخشی از مرزهای ممنوع پرواز داد. فروغ از بدن خود و امیال تن بی پرده سخن گفت، بدن معشوق خود را در شعر به تصویر کشید و ستود، و با افروختن سیگار در فاصله ی دو هماغوشی ، حضور «غریزه ی سالم» را به رخ کشید. و با این ابزار پرده ی مفهوم ارزشی­ی «حیا» را درید ، تابوی زن بودن را شکست، و بهای آن را نیز با شنیدن دشنام و ناسزا و طرد و تحقیر پرداخت. و تا جایی که تاریخ همه ی اقوام و ملل جهان گزارش می دهد این سرگذشت اجتناب ناپذیر همه ی نوآواران و پرده دران تاریخ بوده است که قلمروهای ممنوع را پیموده اند و بهای شورشگری را با جان خود پرداخته اند؛ پرده دران و طاغیانی که حقانیت و شرف آزادی را حتی به اندازه ی یک گندم به آیندگان خود ارمغان کرده اند. فروغ نیز چهار دهه پیش، این «گندم» و شاید بسی بزرگ تر از یک گندم را به زن ایرانی ارمغان کرد.

چون گنجایش این غرفه اجازه نمی دهد تا برای کسانی که ضمن ادعای نواندیشی و تجدد هنوز به مفهوم شرم و حیای زنانه و جلوه های آن به دیده ی مثبت می نگرند توضیح بیشتری ارائه دهم، تنها چند پرسش را با آنان مطرح می کنم و پاسخ آن ها را به عهده ی صداقت شخص پاسخگو وامی­نهم: آیا محرمیت صدای زن در فقه شیعه او را وا نمی داشت که با انگشت در دهان با مرد نامحرم سخن گوید؟ آیا شما آن را امروز تایید می کنید؟ آیا پیش از کشف حجاب در ایران، زن بی حجاب - حتی در یک رؤیت--  با صفتِ بی حیا نامیده نمی شد؟ 

آیا شما اکنون آن ارزشگذاری را تایید می کنید؟ آیا احتمال نمی دهید که فردائیان ما هم بسیاری از ارزش های کنونی­ی ما را به دیده ی تحقیر بنگرند؟ آیا جوامع بشری برای واژگونی­ی این نوع ارزش ها، به پیشاهنگان ستیز، که جان، و دست کم مقبولیت اجتماعی خود را فدا کرده اند بدهکار نیستند؟ من به عنوان مخاطب پرسش اخیر پاسخ می دهم: آری. من در جایگاه یک زن ایرانی­ی این برش از تاریخ وطنم، وامدار فروغ فرخزاد هستم. با این همه جرات نمی کنم بسیاری از شعرهای ساقی قهرمان را برای خواننده ی این متن بشکافم.  آن هم در «ایرانشهر». فقط می گویم آن چه که فروغ فرخزاد بر زمینش گذاشت و از حوالی همان گردبادی که او برانگیخت، اینک ساقی قهرمان آمده تا بگوید:

حالا دست هایم شاید آدم باشند/ یا این بافتگی موهایم/ اما من آدم نیستم/ گردی پستانم آدم نیست، این لای پاهایم که اصلا آدم نیست/ صدا؟ نه ، صدایم هم آدم نیست/ لب هایم شاید/ گاهی توی سینه ام آن چیزی که می تپد، شاید/ اما من آدم نیستم / همین محمد مختاری که تکه تکه شد که من خودم دیدم آن کبودی خراشیده ی دور گلویش را گفتم حیف حیف/ گفتم دیدی مُرد و نخوابید با من / آدم نمی شوم/ اما شاید این خاصیت من باشد/ بگیرم این آدم ها را توی آغوشم بگیرم بگویم بیا گرم می شوی/ و بگویم آه این شاعر عزیز یک بار در من تپیده/ نه آدم نیستم آدم نمی شوم/ حالا بیار کتاب هایش را (ص 90)

در این پاره از شعر، واژه ی «آدم» از نظر فرهنگی چه باری دارد که می تواند مصداق دست ها، موهای "بافته" و لب های شاعر باشد، اما اندام های جنسی او و "صدا" ی او را در بر نمی گیرد؟ آیا "آدم" ، آن مفهومی نیست که فرهنگ پدر/مرد سالار ایرانی به زن "سر به راه" و "مطیع" اتلاق می­کند، اما همین که زن به حقوق انسانی و آزادی­ی جنسی خود اندیشید و در آن زمینه "صدا" بلند کرد ، از نظر جامعه، نه تنها "داخل آدم" تلقی نمی شود، بلکه با مفاهیم منفی مانند "فاحشه" یا "جنده" از او یاد می شود؟

اگر فروغ فرخزاد اعتراف کرد که "گنه کردم گناهی پر ز لذت/ در آغوشی که گرم و آتشین بود" ساقی قهرمان در این شعر، "گنه" (به زعم حافظان تابو و پرده بانان) ناکرده، گناه هماغوشی با آن شاعر را به خود می بندد. می بندد تا کهن الگویی را ویران کند که آزادی جنسی را از زن ستانده است. یعنی شاعر ِ این مجوعه، در ستیز با سخت جان ترین لایه ی ناخودآگاه جمعی، تا قلمرو بی نهایت، تا قلمرو "ملامتیان" پیش می رود. به مرگ می گیرد، تا به تب راضی کند.

ساقی قهرمان ، محمد مختاری، شاعر زبان و وطنش را سیراب نشده از دست داده است.

اما سیرابِ چه؟ همآغوشی؟ نه فقط!  شعر، فقط چنین نمی گوید. شعر به ما می گوید:

شاعراز آگاهی ها و تفکر هدر رفته ی محمد مختاری سیراب نشده و از این روست که در

اوج غبن، "کتاب های" او را طلب می کند. اما از سوی دیگر، حرف "تن " هم هست.

یعنی که جسم و "جان" او از مختاری سیراب نشده. به دیگر سخن، شاعر، در ضمن نبرد

بی امان خود علیه تابو، درد هدر رفتن شاعر و متفکری چون مختاری را نیز با واژه مادیت

می بخشد، و میزان تاسف خودرا با ابراز میل به "گرم کردن" او متعین می کند. همچنان که

سهراب سپهری هم گفته بود، "مرگ گاهی ودکا می نوشد".

شعر ساقی قهرمان با شعر امروز جهان هم خانواده است. یعنی شاعر، زبان محاوره، بن مایه های روزمره، نگاه دقیق به جزئیات را به خدمت بیان فردیت برهنه ی خود می گیرد. فردیتی که در عین حال، دردهای جمعی از آن برمی تراود. و شگفتا که همه ی این بار سنگین را در حریری از سیلان شعریت، بر شانه های خود و بال های شعرش حمل می کند.