سه شعر از لیلا
نوری نائینی
باید زبان درخت را بدانی تا ریشه هایم را بفهمی
و نوازش کنی ساقه هایم را که می لرزند در مسیر نگاهت ...
آسمان به رنگ نفس هایت نشسته بر سرم و باران که شکل چشم
های من ست بر چتر پلک هایت جاری می شود گر گرفته چشمان
نجیبت قد کشیدنم را چه آسان می کنند و من آرام آرام
جوانه می زنم در بستر امنی که تا اعماق زمین گسترده شده است
و طعم بوسه هایت که آوند های پیکرم را لبریز حیات می
کنند چشمها را می بندم و خیال آمدنت شکوفه بارانم می کند
من درخت نیستم ... زن ام
در خواب هایم صید آغوش توام که صدایت اندوه چشمانم را
مدارا می کند و نگاهت که غربت لحظه ها را به تاراج می
برد ... این شعر های نا نوشته و این حرف های ناتمام
می چکند از بلندای انگشت ها و تبر می زنند بر سطر های نیمه
کاره ام ... در خواب هایم بومی دست های تو ام که نبودت
سنگ درد می زند بر سینه و راه های نا رفته را به بیراهه می
کشد... در خواب هایم یادت را در دهان پیرترین نهنگ ها
محبوس کر ده ام و زخم ها را به جهد صبر نمک پاشیده ام و
تنها وقتی بیدار می شوم که مهلت تو از راه برسد تا دوره
کنی این کهنه حکایت نافرجام را ! بالا بگیر سرت را نگاهم
کن این خواب های منست که شب هایت را چراغان کرده
شعری نیمه تمامم که دوست داشتنت را یک نفس دویده ام
خیال نکن با نیامدنت سطر ها بلاتکلیف اند و واژه ها بی
رمق باور کنی یا نه دیگر توان چکیدن ندارم دیریست این
کهنه زخم دوباره خواب شفا می بیند ...من تو...
...رویای یکی شدن... صفحه های تقویم را باد برده است
و من بی صدا از فصل خواستنت دور می شوم !
|