چند شعر از علیرضا کریمی  karimi


گذار

 

دهلیززمان

ازبوی مردارهرآن

آکنده است

 

به پیشوازآینده

باشادترین جامه ام می روم

واوسیاه پوش می آید

ازهرچه دیروزآگاه است

واینکم را زیربارآگاهی می کشد

 

آونگ ها

گرامیداشت مردگان را هم نمی ایستند

 

چشم انداز

 

ابری خسته درآغوش کوه خفته بود

وپرنده ای ناپیدا

از روی برگ های نورسته

آوازی تازه می خواند

که بادی گستاخ براین آرام تاخت

پس من تنها شدم

با باران

که ازدلم می گفت

 

پیشکش

 

دوجام روشن اشک

به آنها

که پیرهامان راپیمانیست با چشمهاشان

باشدکه بیخواب شوند

 

ودوکاسه ی گرم خون

به آنها

که تیرهاشان راپیکاریست باچشمهامان

شاید که سیراب شوند

 

روزانه

 

خورشید می تابد

و ابر می بارد

بی آنکه بگزینند

 

رویش هرزها را شگفتی نیست

آبشان می رسد

ونانشان

من سوگوارباغم

درپیری زودرسش

 

  از دفتر دربارش اشک 1386

 

                                دیگر

 

آنک

به بارگاهی ستوار

دستی خونین دهانی را پر از زر می کرد

 

وینک

به شامگاهی دشوار

دستی زرین دهانی را پر ازخون می کند

 

تاب

 

بایدماند

وصدای خردشدن استخوان ها را تاپایان شنید

بایدخاموش ماند

وگوش به پیش بینی نوزادان داد

بایدخیره ماند

به هم آغوشی آفتاب و لجنزار

زیرنگاه شرمگین آفتابگردا ن ها

به دشت که می سوزد

وآب

که ازحوصله ی جوی سر می رود

 

خویشتن

 

نه درآینه ها

که هر روز همان خواب پریشان را می بینند

نه بر دفترها

که پر ازنام مردانی اند

که درجستجوی زنان

فرزند می یابند

 

پدرم راکه برهنه می کردند

من پی به خویش بردم

 

راهی

 

به دشت

آوازنی می روید

 

بردوشم برگی

که زیرپای پاییز نمی نالید

و درسایه ام بره ای

که دلتنگ گرگ شده است

 

 از دفتر به آهستگی مرگ 1390