بایگانی      صفحه اول        شعر      نگاه      کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی      ویژه ی 8 مارس

 

 

شعر و دوستار ِ آن

 

سیما مقدم

 

از آنان که در دوران ِ بلوغ، گرایش به ارتکاب شعر – و از آن راه جلب توجه- روی آوردند، بیشی‌شان ظرفیت لازم برای نسبی دیدن نداشتند. این نه نکته‌ی شادکننده‌ای است و نه ربط چندانی با این نوشته دارد، اما بی ربط هم نیست.

به کودکی می‌کوشیدم چیزهایی بنویسم با قافیه؛ درباره‌ی باران که بر بام خانه می‌بارید و رعد و برق و نیز قورباغه‌های کوچکی که از لای علف‌هرز بلند و جلوی پا، یک‌باره می‌جهیدند و یا جن و پری و غول و جادوگر قصه‌های برزگران.

پس از آن‌که هم‌کلاسی‌ها، از سر اتفاق این‌ شیوه را کشف کردند، هستی من در مدرسه‌ی روستا شد دره‌ی اشک. این‌که من تنها کس نبودم که به این روش احساس‌اش را بیان می‌کرد. این‌که دیگران با سر و صدای بیش‌تر همین کار را می‌کردند. پنهان کردن منظور در پشت ِ واژه‌ها. تازه احساس کردم در این دنیا چه خبرهاست. اما این احساس و دانشی که به آن رسیدم، مثل بسته‌ی غذایی بود که تاریخ مصرف‌اش گذشته باشد. اکنون دارم می‌فهمم که تصویر شاعرانه، در واقع خیلی به زبان پنهانی ِ دوران بلوغ نزدیک است.

شعرهایی که باید در دبیرستان و از روی کتاب درسی از بر می‌کردیم و در کلاس با حالتی دلقک‌وار دکلمه.  تجزیه و ترکیب ِ شعرهای انتخابی ِ بی‌سوادترین کس که با پارتی‌بازی کرده‌بودندش آموزگار زبان و ادبیات فارسی: سجع و مُرسل و جناس را ما باید برایش معنا می‌کردیم.

همان‌جا و همان زمان بود که عشق من به شعر آسیب دید. یادم می‌آید همان زمان بحث داغ نو و کهنه درگرفته بود. هر مجله‌ای را باز می‌کردی، در صفحه طنز شعر نویی چاپ کرده بود به تمسخر. انتخاب آشفته‌ی واژه‌گان، به هم ریخته‌گی کودکانه‌ی مفهوم و وزنی که به هرچیزی شباهت داشت جز وزن شاعرانه. در صفحه‌ی شعرها نیز وضع بهتر از این نبود. تنها شکل جدی داشت. فریاد ِ اندوه و ژرفایی مصنوعی و مدعی. هیچ کدام‌شان – حتا سطری- را به یاد ندارم.

 

تقدیر می‌تواند تو را به چنگال ِ خشونتی ناخواسته بیندازد، و چند باری پیش آمد که خود یا معشوقی به آن لحظه‌ی بی‌شکوه رسیدیم. آن‌گاه، به رسم معمول، سئوالی بی‌جواب از خود می‌کردم و می‌خواستم خود را قانع کنم به ارتکاب ِ همان ِ کار از سر ِ نومیدی. تا پس از گذشت زمانی، بفهمم و بدانم که بودن ِ انسان آمیزه‌ای است از دردی مزمن و اندوه. به درکی کامل اما نرسیدم. فکر هم نمی‌کنم برسم، زیرا انسان در رو در رویی با رازها به درک نمی‌رسد. آن‌کس که ادعاش را دارد، به گمان من خود را گول می‌زند و بازنده را شایسته‌ی جایزه می‌داند. چنین کسانی به‌ترین طرف ِ گفت و گو نمی‌توانند باشند و بدی‌ش این است که بسیاری از هم این ها، همه‌ی درد و حسرت و شکست‌هاشان را به قالب ِ شعر می‌ریزند. نوشتن به مثابه‌ی روش درمانی، نوشته به مثابه‌ی داروی آرام‌بخش. این برای من معنایی ندارد، اما می‌تواند توصیه‌ای باشد برای همان کسان، به شرطی که کارهای مرتکب شده را در همان خلوت  ِ خود نگاه دارند و تنها برای درمان ِ دردشان. 

صبر شما به انتها رسیده است. وقت ِ آن است که رشته‌های جدای آن چه در بالا نوشتم را به هم ببافم و حرفی که خواسته‌ام، بگویم.

وقتی به داستان بپردازی و بکوشی بخش‌های جدایی را گرد هم بیاوری، بی‌هیچ تردیدی می‌توانی انتظار سرزنش داشته باشی از "عمله‌جات ِ سلامت ِ زبان". همان را که خواسته‌ای به داستان بنویسی، به قالب شعر بریز؛ همان جماعت جرات

 می‌کنند تا زبان به تحسین بگشایند و حتا تو را همراه شعر به اوج آسمان برسانند. انگار که شعر خواهر عقب افتاده‌ی نثر است. هدیه‌ای که به شکل ِ چک سفید داده می‌شود به بی‌هودگی و بی‌معنایی.

متن‌های پراکنده‌گویی که قالب شایسته‌ای حتا ندارند و بازتاب ِ جنون ِ درونی ِ سازنده‌اش هستند. متن‌هایی که پرمدعا فریاد می‌زنند زمستان سرد است و تابستان گرم، انگار که تازه علم هواشناسی را کشف کرده‌اند. متن‌هایی که انباشته‌اند از دوگانه‌گی شارلاتان‌وار، از چرندیات بی‌معنا، حباب روی هوا. متن‌هایی که اندک آشنایی با شعر در آن نیست و نویسنده‌اش همان جا پشت کرده است به هرچه حرفه‌ای است و لازمه‌ی شعر. متن‌هایی که من ِ خواننده‌ی شعر را تنها به دل‌آشوبه می‌اندازند. این متن‌ها که شعر نامیده می‌شوند. می‌خواهید زیرش را خط بکشم و با حروف درشت بنویسم؟

هنر شاعری چیست؟ کاری با اصالت، خوش شکل، خوش خوان، با وزن و آوای کلام، راوی ِ گفته‌ای که به گفتن و شنیدن‌اش می‌ارزد، توانایی نسبی دیدن و نسبی کردن، در خدمت تجربه‌ای و تجربه‌هایی، جایی که شاعر در آن حضوری خجسته دارد و نه ترس‌ناک و نفرت‌انگیز.

اشتباه می‌کنم؟ اشتباه می‌کنم که میان ِ این همه شاعربازی و بازی با شعر، نمی‌توانم شعر را پیدا کنم؟

اشتباه می‌کنم اگر بخواهم شعر بخوانم، به سراغ شعر ِ کهن می‌روم؟

اشتباه می‌کنم اگر اندکی، اندکی حتا، دل‌تنگ ِ نیما می‌شوم؟

اگر نیما، اکنون بود چه می‌گفت و چه می‌کرد؟ اگر نیما، کاری را که در شعر و با شعر پارسی کرد، نکرده بود، چه کس دیگری می‌کرد یا کرده بود؟

 

 

خونریزی

 

پا گرفته است زمانی است مدید

ناخوش احوالی در پیکر من

دوستانم، رفقای محرم!

به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید

این دلاشوب چراغ

روشنایی بدهد در بر من!

 

من به تن دردم نیست

یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا

و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست

که فرود آمده سوزان

دمبدم در تن من.

تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند

و به یک جور و صفت می‌دانم

که در این معرکه انداخته اند.

 

نبض می‌خواندمان با هم و می‌ریزد خون، لیک کنون

به دلم نیست که دریابم انگشت گذار

کز کدامین رگ من خونم می‌ریزد بیرون.

 

یکی از همسفرانم که در این واقعه می‌برد نظر، گشت دچار

به تب ذات‌الجنب

و من اکنون در من

تب ضعف است برآورده دمار.

 

من نیازی به حکیمانم نیست

"شرح اسباب" من تب زده در پیش من است

بجز آسودن درمانم نیست

من به از هر کس

سر بدر می‌برم از دردم آسان که ز چیست

با تنم طوفان رفته ست

تبم از ضعف من است

تبم از خونریزی.  

 

نیمایوشیج                                    یوش، تابستان 1331

 

   بازگشت به صفحه ی بزرگداشت نیما یوشیج