بایگانی      صفحه اول        شعر      نگاه      کتابخانه      پیوندها      شعر، علیه فراموشی      ویژه ی 8 مارس

 

 

 

فرديت در  شعر نيما

 

نسيم خاكسار
(متن سخنراني نسيم خاكسار در سال 1996 در برلين و اسن، آلمان. )

 

نيما در مجموعه نامه‌ها و يادداشت هايش در كتاب «حرفهاي همسايه» مي‌نويسد: «سعي كنيد همانطور كه مي بينيد بنويسيد. و سعي كنيد شعر شما نشاني واضح تر از شما بدهد»1 نيما اين يادداشت را وقتي نوشته است كه در قهوه خانه‌اي نشسته بود و به نقل از خودش مشغول تماشاي جنگل هاي قشنگ بود.

     در اين جا مي‌خواهم بحثي را مطرح كنم درباره همين پديده پيدايش فرد يا حضور نگاهي فردي، يعني يك فرد مشخص در شعرهاي  نيما،‌ زيرا اين نوع نگاه براي اولين بار در شعرهاي اوست كه وارد ادبيات مدرن ما شده است. يا به بيان خودش سعي مي‌كنم در شعر او نشان واضح و روشني از نگاه شاعر را كه يك فرد انساني است در شئي مورد ملاحظه او جستجو كنم. در اهميت اين بحث مي‌گويم كه نيما در پايان آن يادداشت مي‌نويسد در اين كاوش، يعني داشتن نگاهي فردي به اشياء، شيوه كار قديم و جديد از هم تفكيك مي‌يابند.

بايد اين قاعده اي غير معمول و يا  تازه در شعر باشد كه نيما اصرار در تفاوت آن با شيوه‌هاي گذشته دارد.

     در تاريخ ادبي ايران، انسان فرد يا انسان يكه، بعد از انقلاب مشروطه و در خلال آن در قالب هاي ادبي حضور پيدا كرد. اما به دلايلي كه مي‌توان آن را حضور استبداد سياسي و مذهبي در جامعه و تاريخ ما دانست چندان اين پديده عميق نشده است. و يا هنوز كل ابعاد آفرينش‌هاي انديشگي و حسي و تخيلي‌مان را مثلاً در نقد و شعر و داستان و موسيقي در  حد معمول در جهان دربر نگرفته است. يعني ما هنوز در ادبيات داستاني و شعري‌ آثاري داريم كه فقدان اين نوع نگاه فردي به اشياء در آن‌ها ديده مي‌شود. و يا اگر هست كمرنگ است. و تازه برداشت ما چون يك خواننده و يا ناقد از آن چندان دقيق نيست. براي مثال در نگاه ما،منظورم خواننده ايراني، گاه فرد بايد به مرحله قهرماني برسد تا خصوصيات او به عنوان فرد به ديده بيايد. براي مثال شخصيت قهرمان هاي ادبيات سياسي ما بيشتر در خاطره‌ها مي‌مانند تا شخصيت‌هاي رمان هاي مثلا عاشقانه و يا رمان هايي كه روان آدمي را مورد بررسي قرار داده اند.2 در واقع استبداد سياسي و مذهبي با ايجاد مانع در برابر استقلال انسان و ارجاع هويت او ،‌ يكي به قدرت سياسي و ديگري به قدرت الهي  باعث شده است كه فقط جنبه هائي از شخصيت فرد كه درگير با آن هاست عمده شود و اين خود به‌جبر حوزه اعتبار فرد را به بيرون از او منتقل مي‌كند. يعني در واقع باز انسان تعريف شده در عصر روشنگري را به دوره پيش از آن پرتاب مي‌كند. دوره اي كه براي تعريف انسان بايد به نيروهائي بيرون از وجود او و بيرون از طبيعت مراجعه كرد. مثلا به تعريفي كه كليسا از انسان داشت ، به نيروي خدا پناه برد و تعريف انسان را در در ربط با آن ديد.

در اروپا يا، به معنائي گسترده تر، در غرب، بعد از رنسانس با تكيه بر همين فرديت سعي شد موقعيت كنوني انسان را كه  تراژيك ناميده بودند بررسي عميق تري كنند و آن را در برابر موقعيت‌هاي پيشين او يعني موقعيت‌هاي حماسي و اسطوره اي كه مربوط به اعصار پيش از دوره رنسانس بود بگذارند. و همين باعث شد كه علم در عرصه‌هاي مختلف فلسفي، اجتماعي ، هنري، ادبي و روانشناسي و ساير رشته هاي ديگر فعال شود. به نقل از پژوهشگري از خودمان: «طبيعت  ديگر رمز و راز خود را از دست داده بود و از آن اسطوره زدائي شده بود. و به شيئي‌اي قابل مطالعه تبديل شده بود كه بايد هر جزء آن به آزمايشگاه مي‌رفت و قوانين آن كشف مي شد. ديگر هر پديده طبيعت همچون گذشته داراي الهه و يا فرشته اي نبود. روشنگران آن ها را از زمين فراري داده بودند.»3 ديگر در كوه ها زئوس نمي‌نشست و بر امواج درياها الهه هاي  اساطيري فرماندهي نمي‌كردند.

اين فرض كه نيما در همان آغاز، با توجه دادن شاعران به داشتن نگاهي فردي، به همه ابعاد اين نظر واقف بود و يا نه، بحثي جداگانه است. بحث اصلي اين است كه نيما با گفتن آن نشان داد انسان معاصر زمانه خودش است.

      پيش از نشان دادن نمونه‌هاي مختلف اين نوع نگاه در شعرهاي نيما و در جستجو براي يافتن آن ، در اهميت اين بحث، بايد گفت كه فرد و يا به مفهومي انسان در انديشه شعري پيش از نيما،  چهره اش در نقابي از كليت پوشيده مي‌شد. يعني ما انسان كلي داشتيم نه انسان فردي.

     در ذهن و انديشه شاعران قديم كه متاثر از انديشه ديني بود، كليت از چند جانب سلطه خودش را بر فرديت انسان اعمال مي‌كرد. مثلاً زمان و مكان كه ابزار اصلي فرديت اند در شعر غايب بود. و يا اصلاً مطرح نمي‌شد. يا اگر بود جزئي از پديده نبود. براي مثال اشاره سعدي به قتل عام مردم در شعر زير مربوط مي شود به حمله مغول به ايران و كشته شدن بي‌شمار مردم بيگناه. در خود شعر هيچ اشاره‌اي به مكان و هيچ نشاني به زمان حمله مغول نيست. يعني در واقع ما پيام و مشخصات درون شعر را از بيرون از شعر مي‌گيريم. همين اتكاه هستي و هويت شيي به نيروئي ديگر و ارجاع هويت آن به بيرون از خود و به ماوراء خود اصولاً يك درك و جهان بيني ديني است:
اي محمد گر قيامت مي برآري سر ز خاك

سر برآور، وين  قيامت در ميان خلق بين.

زينهار از دور گيتي. و انقلاب روزگار

در خيال كس نيامد كانچنان گردد چنين.4

و الي آخر..

در واقع ما از دردناكي پيام شعر و همزماني حيات شاعر با حمله مغول به طور حسي فكر مي‌كنيم كه منظور شاعر از «قيامت»‌ قتل عام مردم فارس و نيشابور توسط سپاه مغول بوده است.

     غير از حذف زمان و مكان،  در ادبيات و هنر كلاسيك مي توان  به محو شدن چهره فرد در يك ارزش عمومي و سلب قائم بالذاتي انسان نيز اشاره كرد. در اين باره بايد گفت چون در اعصار پيش از عصر روشنگري و علم، جهان بيني‌ي انسان يك جهان بيني‌ي ديني بود، طبيعي بود كه انسان نه به اتكاء خودش همچنان كه مثلا دكارت گفته است:« من مي‌انديشم پس هستم» بلكه به اتكاء خدا و نيروهاي طبيعت يا نيروهاي افسانه اي و ماوراء طبيعت تعريف شود. براي مثال رستم، اسفنديار، سهراب و...  در شعرهاي فردوسي چهره هايي حماسي اند.

      در حماسه، انسان نه چون يك موجود زنده و برخوردار از زمان و مكان بلكه چون يك ارزش ديده مي‌شود. و ارزش‌ها و نيروهاي‌ فراواني را نمايندگي مي‌كند. و وجودش نه به اتكاء‌ خودش بلكه به اتكاء همان نيروهاست كه معنا پيدا مي‌كند. زندگي و مرگ قهرمانان  بستگي به وجود آن ارزش ها دارد. تا وقتي هستند كه آن ارزش ها هستند و با مرگ آن ارزش‌ها، آن ها بايد بميرند. سهراب بايد به دست پدرش رستم كشته شود. همچنان كه اسفنديار بايد به توطئه پدرش به جنگ رستم برود و كشته شود. اين بايد ها ارزش هائي را نمايندگي مي‌كنند كه بيرون از آن هاست. در شعرهاي شاعران گذشته ما حتي در غزل هاي عاشقانه حافظ هم عشق كه يك ويژگي انساني است، به صورت عشقي كلي يعني عشق به خدا و به چهره‌اي ازلي و ابدي، نه به معشوقي مادي و زميني، نمودار مي‌شود. هرچند حافظ سعي كرده است حسي مادي و زميني به آن ببخشد. در ادبيات كلاسيك ساير كشورهاي جهان هم مثل  ايران باز نشانه‌هاي همين موقعيت ها را كه براي تعريف انسان در دوره هاي پيش از رنسانس بود نيز مي توان ديد. براي مثال در شخصيت اوديپ و يا آنتيگونه در نمايشنامه معروف سوفوكل در پانصد سال قبل از ميلاد مسيح، اوديپ پيش از آن كه نماينده يك انسان به صورت فرد باشد نماينده يك ارزش است. ارزشي كه در حال از بين رفتن است. او تمثيلي است براي دوره مادر سالاري كه در آن وقت داشت عصرش تمام مي‌شد. اوديپ و اسفنديار يا سهراب پيش از آن كه به دنيا بيايند ، همچنان كه معبد دلفي سرنوشت اوديپ را پيش از دنيا آمدن تعيين كرده بود، سرنوشت شان مشخص شده بود. اين نوع موقعيت براي انسان اصولا با موقعيت بعد از عصر رنسانس بسيار متفاوت است. انسان بعد از رنسانس به خود وانهاد شده است. سرنوشت او در دست هاي خود اوست. و او بايد همه مشكلات اش را خودش حل كند. نه خدا و نه اسطوره و نه قدرت هاي مابعدالطبيعه، ديگر وجود ندارند. انسان تنها گذاشته شده است و به همين خاطر فرد است. يعني فقط خودي مستقل براي او مانده است. و همين وضع براي انسان كه عادت به پشت و پناه داشت موقعيتي تراژيك ساخته است. صادق هدايت با اشاره به آثار كافكا همين را مي‌گويد: « بشر يكه و تنها و بي پشت و پناه است. و در سرزمين گمنامي زيست مي كند كه زاد بوم او نيست.»

     تجلي حضور اين نوع انسان و اين نوع انديشه را در ادبيات جهان مي‌توان در شخصيت روبنسن كروزئه اثر دانيل دفو نيز ديد. داستان مردي تك و تنها كه سعي مي‌كند در يك جزيره دورافتاده جهان را از نو بسازد. او به تنهائي خالق همه چيز است.حتي خالق ترس هايش. همه چيز ، چه ابتكارات فردي و چه ترس هايش، از وجود خودش منشاء مي‌گيرند. اگر به بحث هائي نگاه كنيم كه بعد از انقلاب مشروطه پيرامون ضرورت داستان و يا رمان از سوي بنيانگزار ادبيات مدرن داستاني‌مان، سيد محمدعلي جمال زاده مطرح شده است ، مي بينم در نقد و نگاه او به پديده‌هاي ادبي همين شيوه نگاه مدرن وجود دارد. او سعي مي كند به مقوله خرد در وجود آدمي توجه كند و ادبيات را وسيله اي مي‌داند تا راه را براي ايجاد انسان خردمند هموار كند، انساني كه به قوه خرد مشكلاتش را حل مي‌كند.‌ او در مقدمه كتابش « يكي بود يكي نبود» مي‌نويسد:

«ايران امروز در جاده ادبيات از اغلب ممالك دنيا بسيار عقب است. ادبيات در ممالك ديگر به مرور زمان تنوع پيدا كرده و موجب ترقي معنوي و فكري افراد ملت گرديده. اما در ايران بدبختانه عموما پاي از شيوه پيشينيان برون نهادن را مايه تخريب ادبيات دانسته و عموما همان جوهر استبداد سياسي ايراني كه مشهور جهان است در ماده ادبيات نيز ديده مي‌شود.» و در ادامه مي نويسد:‌ «در مملكت ما هنوز هم ارباب قلم عموماً در موقع نوشتن دور عوام را  قلم گرفته و همان پيرامون انشاهاي غامض و عوام نفهم مي‌گردند در صورتي كه در كليه مملكت هاي متمدن كه سر رشته ترقي را به دست آورده‌اند انشاي ساده و بي‌تكلف عوام فهم روي ساير انشاها را گرفته» و «نويسندگان همواره كوشش مي‌كنند كه هرچه بيشتر همان زبان رايج و معمولي مردم كوچه و بازار را با تعبيرات و اصطلاحات متداوله به لباس ادبي درآورده و با نكات صنعتي آراسته به روي كاغذ آورند و حتي علماي بزرگ هم سعي دارند كه كتاب ها و نوشته هاي خود را تا اندازه مقدور به زبان ساده بنويسند» و مي نويسد رمان به دليل استفاده اي كه از  زبان كوچه مي‌كند «جعبه حبس صوت گفتار و طبقات و دسته اي مختلف يك ملت است» و آرزو مي‌كند اي كاش كسي پيدا مي‌شد كه فن غزلسرائي و قصيده را كه در ايران مطلوب ترين شيوه شعر است كنار گذاشته تا «شاعر مجبور نباشد از قسمت هاي مهمي از كلمات و تعبيرات كه منافي با وزن و فصاحت است صرف نظر كند.» ( ديباچه يكي بود يكي نبود)

    به موضوع ديگري كه براي نزديك شدن به حضور اين نگاه فردي از رنسانس به بعد در ادبيات جهان بايد اشاره كرد قبول تنوع و دگرگوني در جهان است. جهان ما تا پيش از رنسانس با توصيفاتي كه از آن در كتب مقدس و مذهبي مثل تورات و انجيل و قران مي شد يكدست محض و بي‌تكان بود. و از اول تا آخر آن توصيف شده بود. خداوند در همه اين سه كتاب مقدس ، جهان را با همه مخلوقاتش در يك هفته ساخت و تمام شد.  شاعر و نويسنده آن زمان هركار كه مي‌خواست بكند در همان محدوده اسطوره آفرينش مي توانست بكند. بي خود نيست كه نيما از دست حافظ عصباني مي شود و بر سرش داد مي‌كشد اگر تا ابد بنالد كه جهان بي تغيير است، او را باور نمي‌كند:

حافظا! اين چه كيد و دروغي ست

كز زبان مي و جام و ساقي  است؟

نالي ار تا ابد  باورم نيست

كه بر آن عشق بازي كه باقي است:‌

من بر آن عاشقم كه رونده است

(افسانه)

     براي نيما يوشيچ داشتن يك رابطه خاص با چيزها و يا اشياء پيرامون، براي شناختن آن ها يك ضرورت است. او در بسياري از يادداشت ها و نوشته هايش به تغيير و دگرگوني جهان اشارت دارد و نيز به شناختن آن از نو. و در «تعريف و تبصره» مي‌نويسد:‌ «در صورت نداشتن روابط خاصي نسبت به چيز خاصي خوب يا بد، نمي‌توانيم حق شناسائي خود را نسبت به آن چيز بجا بياوريم. برخورد با چيزي ممكن است، حال آن كه شناختن آن چيز مسلم نمي‌‌آيد كه ممكن باشد. اما اين امكان از براي ما هست كه بدانيم دنياي ما خيلي قديم است. قديم تر از آن كه از راه حدس يا استدلال به ما بفهمانند. فقط مائيم كه بايد نو شويم تا اين قدمت سنگين به روي ما سنگيني نكند» و مي‌گويد: « نو شدن ما مربوط به نو شدن روابط ما با چيزهاست كه نقط هاي تاريك را در پيش چشم ما روشن مي‌كند.»

     با درك نيما از موقعيت تراژيك انسان، شعر فارسي از اساس دگرگون مي‌شود. طبيعي است كه شرايط تاريخي براي اين دگرگوني در جامعه بايد فراهم مي شد. و بعد از انقلاب مشروطه در سال 1905 اين شرايط تاريخي در جامعه ما به وجود آمد. آشنائي با اروپا، طرح مسائلي مثل حقوق بشر، اعلام برابري انسان ها،‌ نياز جامعه به قانون كه از حقوق شهروندان دفاع كند، فعال شدن توده مردم در صحنه اجتماع، اين ها  اتفاقاتي بودند كه شرايط عمومي اين تغيير در ديدگاه را در جامعه ما فراهم كردند تا اين انسان تازه، انساني بي مدد اسطوره و آزاد از ساير نيروهاي ماوراء الطبيعه در جامعه ايران نيز پديد آيد. انساني كه ‌مي‌كوشد راه حلي براي مشكلات فردي و اجتماعي‌اش پيدا كند. او در شعري مي‌گويد:

من به راه خود بايد بروم.

كس نه تيمار مرا خواهد داشت

در پر از كشمكش اين زندگي حادثه بار

(گرچه گويند نه.) اما هركس تنهاست.

آن كه مي‌دارد تيمار مرا، كار من است.

من نمي‌خواهم درمانم اسير.

صبح وقتي كه هوا روشن شد

هركسي خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا

كه در اين  پهنه‌ور آب،

به چه ره رفتم و از بهر چه ام بود عذاب

(از  شعر بلند مانلي)

     به يمن حضور اين انسان يكه در جهان،‌ انسان فرد در شعر و ادبيات شخصيت پيدا مي‌كند. موقعيت زماني و مكاني مي‌يابد. زبان مطنطن ادبي عوض مي‌شود و ادبيات به زبان گفتار نزديك مي شود. حشو و زوائدي كه گريبان شاعر را گرفته بودند او را رها مي‌كنند و شاعر سعي مي‌كند راحت تر با جهان روبرو شود تا موقعيت اكنوني اش را شناسائي كند. اگر فرد با همه جزئيات اش در داستان هاي نويسندگان هم عصر با نيما مثل جمال زاده و هدايت توصيف مي شود5 و يا اگر روح و روان آدم ها دقيق و نزديك به آن ها كاويده مي‌شود و يا جهان پيرامون آن ها در حالات مختلفي كه شخصيت هاي داستان به خود مي‌گيرند تعقيب مي‌شود، در شعر هم جهان و انسان با همين ويژگي نگاه دنبال مي‌شود. و به نقل از مايا كوفسكي اگر مثلا ً شاعري خواست  شعري از سربازان بنويسد وارد سربازخانه مي‌شود و زبان شعرش به خشونت و بددهني سربازان در مي‌آيد و وزن آن ، آهنگ پاي سربازان را به خود مي‌گيرد. يعني شاعر همانطور كه نيما در مقدمه اش بر مانلي نوشته است در جستجوي گوشت و پوست دادن به بيان و تخيلات اش است. او در اين مقدمه مي‌نويسد:‌ «اما نظير به شالوده اين داستان با تفاوت‌هائي در ادبيات دنيا ديده مي‌شود. من اول كسي نيستم كه از پري پيكري دريائي حرف بزنم. مثل اين كه هيچكس اول كسي نيست كه اسم از عنقا و هما مي‌برد. جز اين كه من خواسته‌ام به خيال خودم گوشت و پوست به آن داده باشم.» و مي‌نويسد:‌ «اگر شيوه كار مخصوص من اسباب روسفيدي من باشد يا نه، يا من اولين كسي به حساب دربيايم كه به اين شيوه در زبان فارسي دست انداخته‌ام فكر مي‌كنم همه اين كنجكاوي ها بيشتر به كار ديگران مي‌خورد نه به كار من. من كار خود را كرده ام اگر خود را نمايانده باشم، همانطور كه بوده‌ام و نسبت به زمان خود دريافته ام. قدر اقل اين فضليت براي من باقي‌ست كه صورت تصنع را از خود به دور انداخته ام.»

با دور انداختن تصنع ،‌شعر وارد زندگي‌ مي‌شود. عينيت پيدا مي‌كند.

شفيعي كدكني درباره او گفته است: «مضمون شعر نيما مستقيماً از زندگي و طبيعت مايه گرفته است. يعني بايد گفت كه او از تجربه مختص خود چه درباره انسان و چه در مورد زندگي اجتماعي ، عشقي فردي با طبيعت سخن مي‌گويد. به طوركلي يك چنين دلبستگي نزديك به طبيعت تا قرون اخير در شعر پارسي بي‌سابقه است.»6 و در جائي ديگر در همين مقاله اش گفته  است :‌«ايماژهاي نيما خارج از حوزه معمول شعر فارسي است.» و به باور اين شاعر بهاري كه نيما در شعرهايش از جمله در افسانه تصوير و توصيف مي‌كند با بهاري كه تا آن وقت در شعر شاعران پيش از او آمده است بسيار تفاوت دارد .

با شعر نيما كلمات محلي وارد شعر مي‌شوند و فصل ها با نگاه و حضور متنوع فرد در مكان هاي متفاوت و زمان هاي متفاوت رنگي خاص به خود مي‌گيرند. شعر از جهان تجريد و كليت بيرون مي‌آيد . مي‌توان از دريچه اي كه توي شعر باز شده است به بيرون سرك كشيد و جهاني را كه شاعر دارد تماشا مي كند تماشا كرد.

ماه مي تابد، رود است آرام

 بر سر شاخه اوجا، «تيرنگ»

دم بياويخته ، در خواب فرو رفته ولي در آيش

كار شب پا نه هنوز است تمام

(مجموعه آثار نيما، كار شب پا ص 520)

در همين تكه كوتاه از يك شعر بلند، همه آن ويژگي‌هائي كه قرار است به نگاه انساني درون شعر شخصيت و فرديت بدهد وجود دارد. زمان آن معلوم است. شب است. و ماه مي تابد. و مكانِ آن معلوم است. جنگلي است در شمال ايران. چون درخت «اوجا» و پرنده اي كه نام آن «تيرنگ» است مربوطه به آن منطقه است. و ما هنگام خواندن شعر نگاه شاعر را به صورت فردي كه در آن جا حضور دارد و همه اين ها را با چشم مي بيند احساس مي‌كنيم. جهان بيرون چنان با جزئيات توصيف شده است كه بي درنگ چشم شاعر، چشم ما مي‌شود و ما با شاعر در راهي كه مي‌رود همسفر مي‌شويم. تا با اشاره او ببينيم :

«مي‌رود دوكي،

اين هيكل اوست

مي‌رمد سايه اي، اين است گراز»

(همان شعر)

جهان توصيف شده در شعر و يا درست تر جهان خلق شده در شعر ،‌جهاني انساني است. جهاني است كه انسان حضور قاطع و همه جانبه اش را در زمان و مكان نشان مي‌دهد.

طبيعي است كه نيما يكباره به اين نوع نگاه به جهان در شعر نرسيده است. در مقايسه شعرهاي اوليه نيما، آن هائي كه در قالب‌هاي كلاسيك سروده شده،‌ با شعرهاي بعدي او،‌ مي‌توان به زحمتي پي برد كه شاعر براي رسيدن به چنين نگاهي كشيده و خود بارها در يادداشت‌ها و شعرهاي اش به آن اشاره داشته است. او در برخي از  شعرهاي اش كه در قالب كلاسيك سروده خود را چون مرغي مي‌بيند كه اسير در قفس تنگي شده است:

چنان به خاطر شوريده ام به دام قفس

كه آنچه بر سرم‌ آيد بود به كام قفس

بهار آمد و گلبن شكفت و مرغ به باغ

صفير زد از شوق و من به دام قفس

ديگر ز تنگدلي لب دمي  نجنبانم

زبس خليده مرا بر بغل سهام قفس

(ص 312 محموعه آثار)

و يا در غزلي ديگر:

به  گوشه قفسم داغ از غمي است كه چرا

بهار روي نموده و بوستان در پيش

(ص 313 همان كتاب)

تا آن جا كه در همين قالب شوريده وار مي سرايد:

دلم ز تنگي قفس بگرفت

نقش درياي بيكران بهتر‌

(ص 513 همان كتاب)

چه واژه‌ي « قفس» را در اين اشعار، ‌قفسي بدانيم كه قالب هاي اشعار كلاسيك براي او فراهم كرده و چه آن را اشاره شاعر بدانيم به محيط خفقان زاي حاكم در ‌آن زمان، و چه «بهار» و «بوستان» و «درياي بيكران» اشاره هائي به آزادي و رهائي شاعر باشند از تنگناهاي شعر گذشته و يا نويد جهاني بهتر، از اين نظر چيزي كم نمي‌كند كه او تنها در اين قالب توانسته است با استفاده از هنر بلاغت پيام هائي از اين دست را به خوانندگان اش برساند. پيام هائي كه هيچ نگاه فردي در‌ آن ديده نمي‌شود. و از آن گذشته شعرها با همه زحمت شان براي فرياد شدن و ايجاد حركت، در يك ايستائي، يك نوع خموشي محض فرورفته اند. و كلمات و تصاوير و تشبيهات تكراري چنان دنياي بسته اي را براي ‌آن ها ساخته است كه شعر جز گفتن از شوريدگي، نه جهاني از  شورش خلق مي‌كند و نه مي‌تواند تصويري از همين جهاني را كه درگير با  مسائل آن هستيم پيش روي مان بگذارد. جهاني كه انسان  عصر ِما از قرن شانزدهم ميلادي به بعد با ميخ و چكش و مته فيزيك و شيمي و ده ها علوم و فنون ديگر به جان اش افتاده تا از ته و تويش سر دربياورد. همين تنگناهاست كه شاعر را وامي‌دارد تا طرحي نو بيافكند. يا به نقل از خودش به سوي «نقش درياي بيكران» برود. اندوه و رنج او در همين حال و هوا، در شعر «آي آدم ها» كه با نگاهي تازه به جهان سروده شده است كاملاً با آن شعرهاي قبلي تفاوت دارد.  از آن لحظه  كه شاعر «يك نفر» را در درياي توفانزا نشان مي‌دهد كه « موج سنگين را به دست  خسته مي‌كوبد/  باز مي‌دارد دهان با  چشم از وحشت دريده/ و آب را در «گودكبود» مي‌بلعد. شعر به حركت مي‌افتد. و خروش برمي‌دارد و بي‌هراس از تنگناها، دروازه‌هاي جهان شعرش را به روي هر واژه‌اي مي‌گشايد. اين همان جهان رونده اي است كه نيما در منظومه افسانه، خشمگين از حافظ، رسيدن به آن را آرزو مي‌كند. در اين نوع نگاه و يا در اين نوع حركت، همه آن تركيبات گاه بي‌مقدار و عموماً كلي‌ي زباني، كه در شعر كهن قطاري از آن ها را مي‌توان برشمرد و نيما به تكرار اوائل در شعرش از آن ها استفاده مي‌كرد، تركيباتي كه ما را از شيئي و از واقعيت جهان دور مي‌كرد تا به جهاني ديگر برساند از صحنه زندگي شعر بيرون مي‌روند. و شاعر اگر خواست از ميله هاي قفس و يا به  زبان نيما از سهام قفس بگويد،‌ آن ها را نشان مي‌دهد. تا با تركيباتي مثل سهام قفس كه در متني كلي نگر ما را از واقعيت قفس دور مي‌كند و به غير شيئي، به نبوده اي غير جهاني پيوند مي‌دهد روبرو نشويم. در واقع شاعر با درگيري با شيئي و ديدن آن با جهان  آشتي مي‌كند و آن  را مي‌پذيرد.

        در «ماخ اولا» ما به عيان اين تحرك و سياليت را مي‌بينيم. درك جدائي انسان از طبعيت، كه از مختصات انديشه فرديت  در عصر روشنگري است باعث شده كه شاعر با چشمي باز پيرامون خود را به نظاره بنشيند و زوايايش را بكاود. در اين نگاه كاونده و پوياست كه شعر سرشار از تحرك و زندگي مي‌شود. مثلاً  در همين شعر ما با نگاه ناظري كه خشم و خروش و تنهائي رودي را به  تماشا نشسته است، رودي مشخص و معلوم كه زير نگاه او جريان  دارد،  نه فقط  رود كه جهان رونده و زنده اي را هم مي‌توانيم پي‌گيريم. جهان رونده و زنده اي كه مي‌تواند در ضمن انعكاس و يا بازتاب، تب و تاب  و بي قراري هاي باطن شاعر هم باشد.

«ماخ اولا» پيكره ي رود بلند

مي‌رود نامعلوم

مي‌خروشد هردم

مي‌جهاند تن، از سنگ به سنگ،

چون فراري شده اي

(كه نمي‌جويد راه هموار)

مي‌تند سوي نشيب

مي‌شتابد به فراز

مي‌رود بي‌سامان؛

با شب تيره، چو ديوانه كه با ديوانه

رفته ديري است به راهي كاو راست

بسته  با جوي فراوان پيوند

نيست ـ‌ ديري است‌ـ بر او كس نگران

و اوست در كار سرائيدن گنگ

و اوفتاده است ز چشم دگران

بر سر دامن اين ويرانه

با سرائيدن  گنگ آب اش

ز آشنائي «ماخ اولا»ست راست پيام

وز ره مقصد معلومش حرف.

مي‌رود ليكن او

به  هر آن ره كه بر آن مي‌گذرد

همچو بيگانه كه بر بيگانه

مي‌خروشد هردم

تا كجاش آبشخور

همچو بيرون شدگان از خانه

(ص 570 مجموعه آثار)

      جهان اين شعر ديگر آن جهاني نيست كه در سايه و پرتو قدرت هاي بيروني، بيرنگ و كمرنگ و يا گم شده باشد. شاعر جا به جا و تا حد امكان سعي مي‌كند بدون فاصله ي زباني آن را عيان كند. و سنت نويني در شعر بگذارد كه اشياء بي فاصله و بي‌واسطه وارد شعر شوند. همين اين جاست كه نمي‌تواند بالفرض سانسور سياسي و مذهبي را كه سعي در واسطه شدن بين جهان و انسان و ايجاد فاصله بين آن ها دارند تحمل كند. و جنگ بين شعر و ادبيات با اين قدرت ها، اگر مي خواهد معاصر زمانش باشد از همين خصيصه اش برمي‌خيزد.

     از اين لحاظ نيما با درك فرديت و طرد جهان بيني ديني ـ اسطوره‌اي پايه گذار شعري شد كه در ذات خود بي‌خدا ترين و رزمنده ترين شعر در برابر آن دو قدرت استبدادي است. زيرا مورد ملاحظه شعر نيما انسان است، تصورات و خيالات همين انسان يكه در جهاني كه او را در بر گرفته است.  نيما در تعقيب اين انسان، به هر كوره راهي سر مي‌زند و به هرجا كه مي‌رود مُهر و نشان آن منطقه را با خود مي‌برد. نه از ذكر اسامي چيزها و جاهائي كه از بام تا شام با آن ها درگير است مي‌ترسد و نه از ذكر نام هاي محلي و نه از درگيري هائي كه با مسائل اين جهان دارد. و در جائي خود مي‌گويد:‌ «هنر به هر شكل كه درآيد بايد چشم انداز انساني در انسانيت  خود باشد. ما چنان كه هستيم هنر ما نيز هست.»7

نوامبر 1996

اوترخت


 

1 – حرف هاي همسايه ص 50

2 –براي مثال شخصيت اينجه ممد در رمان ياشار كمال و گل محمد در رمان كليدر دولت آبادي بيشتر براي مردم و يا خواننده ايراني رمان و داستان آشنايند تا شخصيت «هما» در رمان آهو خانم محمدعلي افغاني و يا زرين كلاه صادق هدايت در داستان « زني كه مردش را  گم كرده بود»

3 – ما و خرد و تفرد. مقاله‌اي از هوشنگ ماهرويان ، مجله نگاه نو. شماره 27 بهمن 1374

4 – كليات سعدي. با استفاده از مقاله تاملي بر خردگرائي جبري تاريخي سعدي. علي  رضائي. مجله  دوران. سال دوم شماره 12 تير و مرداد 1375

5 – براي نمونه نگاه كنيد به داستان «زني كه مردش را گم كرده بود»  و ديگر داستان هاي هدايت و داستان « فارسي شكر است»  از جمال زاده

6 –ادبيات از دوره مشروطه به بعد، شفيعي كدكني،‌از كتاب ادبيات نوين  ايران، ترجمه و تدوين يعقوب آژند ص 350

7 -  تعريف و تبصره  ص 408 از مجموعه آثار نيما يوشيچ به همت سيروس طاهباز

 بازگشت به صفحه ی بزرگداشت نیما یوشیج