و یکبار
صدایی از پرده ها می گذرد
جانی می گیرد
زمین و آسیاب
و شمایل قدیس
آبی می گذرد
از حنجره ای که مرگ
ترک ترک
به خشکسالی اش برده است
و اسب جان می گیرد
و خونی که بر شقیقه خشکیده
جاری می شود
و کودکی که سر به قهر چرخانده
دوباره به گرمای پستان می چرخد
ما از ابتدا
تا به انجام
رفته ایم و
مکث کرده ایم
و
بازگشته ایم
و دیوارها
نفس کشیده اند
و
مرده اند و
زیبا تر شده
اند
دیگر چه حاجتی ست
به سرتکان دادن بازیگرانی چون ما
این همه شمایل
این همه قدیس
برای هفت چرخ این جهان
کافی ست.
|