|
بایگانی صفحه اول شعر نگاه کتابخانه شعر، علیه فراموشی پیوند ها |
"قبل از رسیدن به شعر من کجا بودم؟"
تأملی بر یک دفتر شعر
هر گاه کتاب شعری از روشنک بیگناه به دستم می رسد
همیشه یک اتفاق می افتد. عنوانِ کتاب هایش مرا دعوت به تأمل می
کنند. مثلِ امروز که "قبل از رسیدن" به دستم رسیده است. با
تمام شوقی که برای خواندن دارم کتاب را باز نمی کنم. چشم هایم
را می بندم و به قبل از رسیدن
فکر می کنم. ناگهان می بینم که ساعتی رفته است و
من تا ناکجاهایِ قبل از رسیدن هایم
رفته ام. قبل از رسیدن به کودکی. قبل از
رسیدن به بلوغ. قبل از رسیدن به نوجوانی و عشق هایِ آسمانی اش.
قبل از رسیدن به جوانی و شورهایش. قبل از رسیدن به سی سالگی و
مادر شدنم. قبل از رسیدن به...
چشم هایم را باز می کنم. به جلد کتاب نگاه می کنم.
برگی درحال ورق خوردن است. با خودم می گویم " من قبل از رسیدن
به شعر کجا بودم؟" و کتاب را می گشایم و با اشتیاق می خوانم.
می خوانم و می گویم: روشنک شاعر صحنه هاست.
بیشتر می خوانم و می گویم روشنک شاعری
است که پیامبری بلد نیست. و چه خوب که
بلد نیست.
جلو می روم و کانتکس های روشنک را زیر ذره بینم می
برم: معناهای درونی، پرسش ها، تنهائی ها، حس هایِ نوستالژیک و
فاصله ها.
و بی فاصله گی: میانِ شعر و هنر مرزی نیست.
ورمیر را آن گونه ترسیم می کند که من بی اختیار به دیوار
اتاقم نگاه می کنم. تابلوئی از هنرمند سرشناسی مثل ژان ورمیر
در کار نیست. کارِ خودم است. جسمِ لاغر به خون نشسته ای در
دریائی صورتی رنگ به سمتِ آسمان قد کشیده است. دوباره می خوانم
"بر دیوار پشت سر/تصویری ست در قاب/آن چه بر دیوار می
ماند/جاری ست" به زنِ سرخ فام دریای صورتی نگاه می کنم. انگار
زن با تلقیح مصنوعی در بطن این دریا راه پیدا کرده و رشد
کرده است. نمی دانم چرا این زن را آن گونه سرخ کشیده ام اما
نامش را فراموش نکرده ام؛ "خواب های صورتی". می بینم آفتاب
گوشه ای از دریا را زرد کرده است. دلم به درد می آید. "قبل از
رسیدن" را به زمین می گذارم. بلند می شوم و تابلو را از دیوار
به پائین آورده و پس از گردگیری شلخته ای آن را پشت به
آفتاب سرجایش آویزان می کنم. اما زن و دریای صورتی از پشتِ
تابلو هم در نگاهم باقی می مانند. سیّال و جاری.
یکی دیگر از کانتکس های بارز این دفتر شعر حس زنانه یِ
شاعر است. "قبل از رسیدن" از به دیگری اندیشیدنی آمیخته با
خصلتی زنانه، دور از آلودنِ واژه هایش به واژه های مردپسند،
موج می زند. شاعر دائم به فکر دیگری است، مثل مادری که همیشه
به فکر فرزند خود است. گاهی تا سنّت عقب گرد می کند (شعر صفحه
یِ12 ) و مرد یا معشوق اش را شما خطاب می کند؛ "متشکرم/ازاین
که گاه/لای پنجره را می گشائید/ و مشتی آب برسرم می پاشید"
معشوق او ناجی است. خواب ها که به پایان رسند او با ارمغانِ
رهائی می آید . یا در قطعه یِ وسواس
مرا به یاد وسواس های خودم که از مادرم به ارث برده ام می
اندازد؛ سفری که می شوم/کفش ها را جفت می کنم/ روی میز دستمال
می کشم/ چه خواهند گفت/ ساکنان بعدی/از حضوری غایبی که اینطور/
خودرا/همه جا پهن کرده است؟/ انگار مادرم است می گوید: "مردم
به ما چی میگن اگه این خونه یِ درهم و آشفته رو ببینن؟" حتا
حالا که دیگر توانی ندارد و از دردهایِ پیری می نالد.
کتاب را که تمام می کنم می گویم: کنار این واژه های
ساده باید ایستاد و غرق شد. پس دوباره ورق می زنم. دوباره می
خوانم. می بینم شاعر در "خود را حذف کرده ام" دارد خفه می شود.
با آن که می داند تا دریا که باید راهِ رهائی باشد فاصله ای
نیست نمی رود. می ماند تا احساس خفگی کند. می ماند تا نفس اش
از شعر کلاسیک بگیرد و همه را به باد بسپارد. اما در باد هم
/این مرده هایِ وقت نشناس / او را رها نمی کنند.
به "مرده های خوب" اش می رسم. این مرده های خوب کیستند
که کاری نمی کنند مگر به بارِ گناه خود افزودن؟ آیا شعرهای
شاعرند این مرده های خوب که تکه تکه برایوان پراکنده می
شوند و به علفی هم نمی ارزند؟ تفاوتی ندارد این تکه های خود
شاعر باشد یا تکه های شعرهایش، تکه ها ذره هایِ بی ازرشی هستند
که به کارِ جویندگان طلا (بخوان در سطح مانندگان) نمی آیند و
از همین روست که خوب اند.
روشنک وقتی از فاصله ها می گوید می داند زمانِ مرده
صامت و ساکت نیست و در ذهن ما جریان دارد، اما برنمی گردد. او
به جای نالیدن و شکوه و گلایه کردن به ترسیم زمان می پردازد و
آسوده از این آگاهی، به خود و خواننده اش اطمینان می دهد که
زمان ما را به عقب نمی
راند و برای
ما کاری نمی کند،
چون زمانِ زمان گذشته است. اوبلافاصله در صفحه یِ بعد نرم و
آهسته می آید وُ می گوید: خواب هم می آید روزی/خواهی دید/با
صورتک هائی آویزان بر دیوار/ انگار می گوید بیا زمان را فراموش
کنیم چون خواب از راه می رسد؛ مرز می شکند/پرده می افتد. اینجا
که می رسم برایِ لحظه ای قبل از رسیدن
را رویِ زانوانم می نشانم و به مرزها می
اندیشم. ناگهان طعمِ تداعی ها گس است!
همینطور با چشم های بسته از فاصله هائی به خواب هائی،
از خواب هائی به فاصله هائی می روم تا می رسم به تابستانی که
نقشی است بر کارت پستالی؛ دُرست مثلِ زندگی که گاه خوابی است
بی فصل.
نمی دانم از چند خواب و از چند فاصله گذشته ام که می
رسم به پاگرد. می
خوانم و با صدایِ بلند فکر می کنم: بله همین طور است. زندگی یک
قاب است نه یک خواب. و هر قاب دیداریست.
گاه می شود مقابلش ایستاد و نظاره اش کرد. و هرپاگرد مالک یک
صداست: این صدا گاه صدای پای کسی است که می رود (بخوان می
میرد) گاه صدایِ پای کسی است که می آید (بخوان کودکی متولد می
شود).
روشنک تاجری نیست که شعرش را در ترازویِ همه پسند
بریزد و بگوید من یک سرم
چون او یکسره دارد خود و زندگی و فلسفه یِ زندگی خودش
را ارزیابی می کند، بی آن که این وسط موهایِ سرِ کسی را بکشد و
سیلی ای به گوشی بخواباند.
او باغبانی است که حضورش را با گُل فریاد می کند، حتا
وقتی دردمند است و خاری به دست اش فرو رفته.
روشنک! به پاگردت
برمی گردم تا صورت شعرت را دیگرباره ببویم.
ابری از روی شیروانی بردار
شاخه ای از برگ هایِ نارنجی
حالا پاییز را نقاشی کن
دیوار را نبین
روزها خواهند گذشت
سال ها
تا دستانِ ما
اجزاء خردشده را بیرون کشند
کنار هم بگذارند
شکل آشنای "خداحافظ" را دریابند
بفهمند بازی خیلی وقت ست تمام شده
هر قاب دیداریست
هر پاگرد
به صدایی شگرف می رسد
تو می آیی
اگر پشت در بنشینم
ابر را کنار بگذار
شاخه هایِ پر از برگ را هم
هنوز پله های زیادی مانده تا پاگرد بعد...
مارس دوهزار وده
|