گاهی اتفاق می افتد
داریم می رویم یا
نشسته
ایم
در مهتابی
تابستان
کنارمان شاخه
ای خشکیده
رو به رویمان
بسته به این
که کجا باشیم
و اتفاق
می
افتد
روز اول روز دوم به سوم روز
شما چه می دانید کجاست
هرجا که هست
چه می دانید کجاست
هرجا هست
پس فراگیرید ازغیبتش
راه بازکنید
بیاوریدش
تکه تکه ی روحی در حضور
ببینیدش
گرچه رفته سال ها
و ازخیابان که گذشته غبار می خیزد
از او خزان بسازید
برگ های دنیا
در خانه اش باز می شود
حرف ها بزنیدش
بر آستانه اش برآیید
بیاوریدش با خاطراتش
از ُکنجی که اوست در دقیقه های آینده
بیاوریدش
بیاویزیدش
بپاشانیدش
برسفره شام بنشانیدش
بخراشیدش
پوست بر پوست بنویسیدش
بپوکانیدش به باد بسپاریدش
که تکه تکه های ماست
نمی آید بگوید دوست دارم.
نمی آیم بگویم دوستت دارم
گفتن دوستت دارم جز
وهم شبانه نتیجه ندارد
گاهی به کودکی فکر می کنم که در زیر نورهای فسفری
تا ته تاریکی برگ ها می ماند
و ستاره ها می دید و یک زندگی با دوستت دارم خیال می کرد
گاهی به کودکی اش فکر می کنم
ونمی آید بگوید دوستت دارم
تحت تعقیب
من او را که تعقیب ام می کند
و از هر دری که وارد می شوم او وارد شده است
و چهره که می گیرم به سوی آینه
از آینه نگاه می کند را
گاهی دست به سر می کنم
وارد نمی شوم
نگاه نمی کنم
ساعتِ درست
به ساعتِ درست آمدی
بنشين
اين وقت
ها وعکس ها
که می خواستی
اين هم
عينک جديدتان
اين
آن ساعتی
که ترس درکنار شما بود
واين
خوب ترين ساعتِ شما
که فکر می کنيد
کنار گلی هستيد
با شبنم
ها درصبح
اينها همه درهم می شوند
اين را ببينيد!
دست زير چانه گذاشته
اید
و بادبان
درچشم هايتان گشوده می شود
و موج روی موج
و شن های داغ
وجسم تازه
ی جوان
عکس ارزانی
که تو را می
آزارد
اما
ابر
اين جا
ابر است
نه مثل اين جا
که می روی خميده و خسته
و گيج به ساعت حرکت قطار نگاه می
کنی
و اشتباه می
روی
به خط زرد
که اصلاُ نيست
می روی
و تنها کسی که چشم به راه توست
آن سوی خط می
ماند
و اين ساعت غروب
ها
و اين عکس آخر است
سياه!
می بخشيد
دو
شعر از محمود داوودی
استراگون: ِاهه ... از این ور و آن ور، چیز مهمی نبود.
آها، حالا یادم اومد، ما دیشب همش در بارهی هیچ موضوع خاصی مزخرف گفتیم.
حالا تقریباً نیم قرنی میشه.
کربن ۱۴
همه جا
روشن و شفاف و خیلی شفاف
حتی زیر نور ِخیلی شدید آفتابِ ظهر
که پایین میآید
دنبال خواهند کرد
خواهند رفت
خواهند دید
البته به سادگیی نوشتن
یا هدایتِ
هواپیمای جنگی نیست
خیال هست
در دور دستها چشم انداز
در ساحل ِ شنی
با فاحشهها و معادلات بانک
آرامشی طولانیتر
تا آدم در گوشهای دنجتر
و آدم باید هی به
حافظه بسپارد
خُرده ریزهای اضافی
جایی در گونی با نظامی
قدرتمند
زنجیری قفلی یا شمشیری
در هوا چرخان لازم
نیست
شاید
ولی لازم است آدم وقتی
از روی شنهای پرداخته
با منطق دقیق ریاضی عبور میکند
و زیر سایهای
شاید دو متر در نیم متر
شاید نیم متر در دو متر
میایستد
شاید
باید حساب دقیق را با
منطق معاملات حساب کند
تا سایهها بلندتر از صفر ِ ابدیت نشوند
گامها سریعتر از هنگام
که زمان دارد
داخلاش یا توی ِ درونش
به اندازهی گامها
بیشتر یا زیادتر
یا زیادتر از بیشتر
نشود
بماند ته ماندهی چیزها عقیدهها
که خبرنگاران و شاعران
رفیقانه
تقسیم میکنند
در کانونها
انجمنها
اتحادیهها
بلندگوها
مذاکره تا هنگام که زمان به صفر ِ
پایان نرسیده
و عقیدهها و چیزها هنوز جا
میگیرند و سطرها
دراز میآیند و میگذرند از دلِ هم تا حساب ِدقیق
کتاب تازهی روشن روشنتر تا همه
وقتی اجتماع هستند و
یکی را از آنجا
به صفرِ پایان میرسانند
که بعد
از زیر سایهی حساب شدهی معاملات
اظهارلحیه دقیقاً
در ساختارهای هوایی
همینطور که از چپ به راست میغلتند
ته ماندهی عقیدهها و چیزها را
رو
به راهِ اجتماع کنند
کپهی باستانیی سنگهای افتخار
در
گونی
مثل ورقهای پاره پاره پاره
مثل آدمها با حرفها یکجا در سطرهای
این
جا
یا از آنجا بر دارند
جای خاطره
و
حافظه
جا به جا کنند
زمان و عقربهها را
با شنهای ساحل ِ فاحشهخانهها
و عشقها که ابدیت هنوز آن دور
در تقویم ِ نزدیک ِ انزال ِ مرگی در راه
با این
تهماندهی باقیماندهی
گونیی سطرهای از جایی
حس
حسها
ورای احساسات با نبض ِ مرگ
تا خبرنگارها
و شاعران به خلبانها
عاشق شوند
خلبانها تیربارها را بارها فرو کنند
تا آرامشی
بر ساحل شنیی
فاحشهها
دوشیزهگان خانههای خوب شوند
تیربارها بارها فرو شوند
با
صدایی از گوشهی پنهان ِ
حسرت
و تمنا با هالههای سبز
شمایلها در شب با نور بمبها
زیر پرچمها
کانونها
نون و القلم
در انفجار ِ قلب ِ کبوترها
موجهای حسرت و تمنا
تا رسیدن به
ساحل هرجایی
در سطرهای سبزِهالههای آویزان بر درهای باز
باز
باز
باز
رو به خاطرهی
سرشارتر از سرشاری
حافظهی صفر
سطرهای سنگ
فوریه ۲۰۰۷
بالا نرفتم از پله ها که او می گفت:
پله های روح
جسم حس نمی کند
دردِ نیزه های باد
سنگند روزها، سنگین با وقارِ فرود تا
شب
قرص می درخشد، ماه کوچک
بر موج های تیره ی میز
صدای ساعت ، حشره با فک قوی
ثانیه ها در دقیقه ها خُرد می کند
کاهیده، بی چهره ، بادی که می وزد
همیشه همیشه ، جغرافیای سیال
دستی آنجاست، لمس نمی کند، طرح می کشد
تاریکی آنجاست ، لمس نمی کند، می بلعد
آپریل ۲۰۰۷