اِروس دلم را می‌بَرَد

 

سافوی لزبوس

 

همه‌ی شعرها و پاره شعرها

 

درآمد و برگردان: کوشیار پارسی

 

 

 

برخی می‌گویند که نُه ایزدبانوی هنر وجود دارد؛

اما اینان باید بیش‌تر اندیشه کنند

چرا که، بنگر، سافوی لزبوس آن‌جاست،

او دهمین است.

                                    افلاتون

 

 

درآمد:

 

سافو از زمان باستان به عنوان بزرگ‌ترین شاعر ِ غنایی شناخته شده است. او نخستین زنی بود که کنار ِ احساسات ِ فردی، حتا خصوصی‌ترین احساسات را در شعر بیان کرد. شعر او بر معاصران‌اش تاثیر بسیار گذاشت و در زمان زندگی‌ش نه تنها در زادگاه‌اش که درجاهای بس دور نیز خوانده و دکلمه می‌شد.

افلاتون او را ایزدبانوی دهم هنر نامیده است. کاتولوس(Catullus) از "سافوی ِ مَرد" نام برده و زاهد آسوری تاتیانوس(Tatianus) او را "روسپی، دیوانه‌ی عشق، کسی که هرزه‌گی‌ش را آواز می‌داده" خوانده است. بیش‌ترین ایراد به او نیز به دلیل ِ گرایش ِ هم‌جنس‌گرایانه‌ش بوده است. او از جزیره‌ی لزبوس(Lesbos)  است و برای همین، امروز زنان هم‌جنس‌گرا را "لزبین" می‌نامند.

 

این‌جا می‌کوشم تا جنبه‌هایی از شخصیت ِ تاریخی سافو را بر اساس مدارکی که در دست است –و بیش‌تر از مردان ِ مخالف ِ او- روشن کنم.

 

سافو در سده‌ی هفتم پیش از میلاد مسیح در جزیره‌ی لزبوس به فاصله‌ای نه چندان دور از سواحل آسیای صغیر زاده شد.  در زمانه‌ی سافو، که هم‌عصر ِ سولون (Solon)، بخت‌النصر و جرمیا (Jermia) بود، لزبوس جزیره‌ای غنی از زیتون، انگور، کشت‌زارهای غله و تیه‌های جنگلی بود. آب و هوای مدیترانه و زمین غنی به جامعه‌ای بس ثروت‌مند شکل داده بود.

لزبوس تا صد سال پیش از عصر طلایی پریکلس (Pericles) مرکز فرهنگی یونان باستان و چشمه‌ی الهام شاعران غنایی چون آلکایوس (Alkaios) و سافو بود.

داد و ستدی پربار با شهرهای ساحلی آسیای صغیر و جزیره‌های دریای اژه و حتا با مصر در جریان بود، اما بازرگانان ِ دریانورد ِ این جزیره بیش‌تر نزدیک ِ خانه می‌ماندند و به راه ِ دور نمی‌رفتند. اقتصاد لزبوس بر بازرگانی، صنعت و دریانوردی استوار بود. شراب، روغن زیتون، غله، چوب پنبه، خمره و غرابه و چراغ روغن‌سوز از عمده محصولات بازرگانی این جزیره به شمار می‌آمد. مهم‌ترین بندر ِ لزبوس، مرکز آن میتیلن (Mytilene) بود.

سافو باید حدود سال ۵٢۶ پیش از میلاد در این بندر زاده شده باشد. شهر ارسوس (Eresos) در آن سوی جزیره در این مورد تردید دارد، زیرا سکه‌های با نقش چهره‌ی سافو در حوالی ِ این شهر یافته شده‌اند. درباره‌ی سال زاده شدن سافو نیز اختلاف نظر بسیار است. آرتور ویگال(Arthur Weigall)، دیپلمات و تاریخ‌نگار امریکایی آن را سال ٢۶۱ پیش از میلاد دانسته است. به رغم آن که بسیاری نویسندگان این تاریخ را پذیرفته‌اند، تاریخ دانان بسیاری با آرتور ویگال موافق نیستند. زیرا هم او سبب ارایه‌ی داده‌های جعلی و بنای سنتی جعلی بوده‌است.

درباره‌ی نام سافو نیز اختلاف نظر وجود دارد. به زبان یونانی ِ آیولی (Aeoli) که زبان ِ مادری سافو بوده است، نامش را سافا (Psappha) می‌نوشتند و در یونانی ِ آتن سافو (Psappho). در پاپیروس متعلق به پانصد سال پیش از میلاد و در دست‌نوشته‌های باستانی همان سافا نوشته شده است، اما بر بسیاری از سکه‌ها و تعدادی کاسه و گلدان سافو نیز دیده می‌شود. سنت اروپایی تلفظ و نوشتن نام‌ها – جز فرانسوی‌ها که می نویسندSapho – آن را Sappho ثبت کرده‌است.

هرودوت نام پدر سافو را اسکاماندرونیموس (Skamandronymos) یاد کرده، اما نویسندگان دیگر او را اسکاماندوس، اسکاموس، سموس (Semos)، سیمون، اکریتوس (Ekrytos)، اویارکوس(Euyarchos) ، اونومینوس Eunominos))، اوریگیوس (Eurygios) و کامون (Kamon) نیز نامیده‌اند. خوش‌بختانه هم بر سر نام مادرش کله‌ایس (Kleïs) هم‌نظرند. سافو دو یا سه برادر داشت. کاراکسوس (Charaxos)، لاریکوس (Larichos) و شاید اوریگیوس. می‌گویند که دوریکا (Doricha)، زن ثروت‌مند با درآمد فروش شراب، برادر بزرگ – کاراکسوس- را از مصریان بازخرید. سافو در شعرهاش از برادر بزرگ به دلیل رابطه‌اش با دوریکا –که هرودوت نام‌اش را رودوپیس Rhodopis)) ثبت کرده‌است- خرده گرفته‌است. این روایت در عهد باستان بسیار نقل شده است. استرابو(Strabo) نوشته‌است که در سده‌ی نخست پیش از میلاد روایتی وجود داشته که یکی از اهرام مصر را معشوق دوریکا ساخته‌است. از برادر دیگر تنها این را می‌دانیم که او به دولت محلی میتیلن شراب می‌داده است و از نظر آتنئوس (Athenaeus) این حق ِ مردان جوان از خانواده‌های ثروت‌مند بوده‌است. از این جا می‌توان برداشت کرد که سافو از خانواده‌ی ثروت‌مندی در لزبوس بوده‌است که صاحب باغ‌های زیتون و انگور در حومه‌ی شهر میتیلن بود. از اوریگیوس خبر و اطلاعی در دست نیست.

برخی عقیده دارند – و برخی نیز این را انکار می‌کنند- که سافو در نوجوانی با کرکولاس(Kerkolas)  یا کرکیلاس(Kerkylas)، بازرگانی از جزیره‌ی آندروس(Andros)  ازدواج کرده‌است. حاصل این ازدواج دختری بوده به نام کله‌ایس(Kleïs). در این نکته که سافو فرزند داشته است، تردید وجود دارد، اما وقتی خود سروده‌است که: "دختری دارم به نام ِ کله‌ایس..." دلیلی برای تردید نمی‌ماند.

آلکایوس ِ شاعر یکی از دوستان سافو بود و او را بسیار ستوده‌است. به نظر هرمسیاناکس (Hermesianax) او "چنگ می‌نواخنه و آواز می‌خوانده تا عشق‌اش را به سافو بیان کند". در یکی از شعرهاش می‌خوانیم که "سافو با گل ِ بنفش ِ گیسوان و لب‌خندی به شیرینی ِ شهد".

از دوستان زن ِ سافو آناگورا(Anagora)، آناکتوریا(Anactoria)، آتیس(Atthis)، ارینا(Erinna)، گیرینا(Gyrinna) گونجیلا(Gongyla)، هرو(Hero)، مگارا(Megara)، پراکسینوآ(Parxinoa)، تله‌سیپا(Telesippa) ، تیماس(Timas)، دیکا(Dika) یا میکا(Mika) –مخفف مناسیدیکا(Mnasidika) - را می‌شناسیم. گورگو(Gorgo) و آندرومدا(Andromeda) از دشمنان او بوده‌اند.

سخن‌های بسیار درباره‌ی شکل رابطه‌ی سافو با دختران و زنان گفته‌اند. می‌گویند او آموزش‌گاه آواز، رقص و موسیقی داشته است، یا پایه‌گذار مکتب تیاسوس (Thiasos) به احترام آفرودیت، ایزدبانوی عشق بوده‌است. برخی دیگر می‌گویند که این دخترانی که در شعرهاش نام برده است از شاگردان او بوده‌اند که در مراسم آیینی رقص زیبای میتیلن را اجرا می‌کرده‌اند.

علت اختلاف او با آندومدا و گورگو می‌تواند به این دلیل باشد که آنان از آموزگاران بلندپایه‌ی مدارس و مراسم ِ آیینی ِ رقیب بوده‌اند. این نکته مهم است، زیرا می‌تواند بسیاری از نکات درباره‌ی رابطه‌ش با دوستان ِ زن‌اش را روشن کند.

آیا این رابطه حرفه‌ای بوده یا هم‌جنس‌گرایانه یا هر دو؟ از محتوای شعرها می‌توان تاکید بر هم‌جنس‌گرایی را درک کرد. زیرا در آن از رابطه‌ی استاد و شاگرد – مرید و مراد- اثری نیست.

در سده‌ی چهارم پس از میلاد اسطوره‌ها و افسانه‌های بسیاری درباره‌ی سافو ساخته شد؛ که او روسپی بوده‌است، که به دلیل ِ عشق با فائون (Phaon) دریانورد خود را از صخره‌ای به پایین پرت کرد، که دو سافو وجود داشته: یکی شاعر و دیگری زنی اشرافی؛ و که او زنی زشت بوده‌است.

ماکسیموس تیروسی(Maximus Tyrus) می‌نویسد: "سافوی زیبارو، زیرا سقراط به خاطر زیبایی ِ شعرهاش و خودش دوست می‌داشت او را چنین بنامد، گرچه او خُرد و تیره پوست بود". نویسنده‌ی باستانی دیگر ادعا کرده‌است که "سافو نقص جسمانی داشت، بلبلی با بال‌های از شکل افتاده و تنی بس خُرد". و.ی.ب. دوبوا (W.E.B. Dubois) روشن‌فکر آفرو-امریکایی براساس نوشته‌ی اویدیوس (Ovidius) این برداشت را دارد که سافو سیاه‌پوست بوده‌است. او سافو را با آندرومدا، دختر سفئوس (Cepheus) پادشاه اتیوپی مقایسه می‌کند. در این تردید نیست که مردم آئورلی دورگه بودند و در معیارهای آتنی ِ"درشت و بلوند" نمی‌گنجیدند، اما سیاه‌پوست نامیدن سافو اغراقی بیش از اندازه است.

این که سافو خرد و کوتاه بوده‌است باید برداشتی از یکی از پاره‌شعرهاش باشد که می‌گوید دستانش به آسمان نمی‌رسد زیرا که خرد است. پرسش این‌جاست که او آیا این‌جا از تن و جسم می‌گوید یا که در قیاس با کهکشان ِ بزرگ، خود را خرد و ناچیز می‌شمارد. چهره‌ی سافو بر سکه‌ها و گلدان‌ها به زیبایی ایزدبانوانه‌ی آفرودیت نقش شده‌اند. زیبایی درونی سافو هم به بیان ِ هم‌عصرانش آمده‌است و هم در شعرهای خودش. سافو در زمان ِ زندگی‌ش به خاطر شعرهاش- که شوربختانه بخش اندکی از آن به جا مانده‌است- بسیار ستوده شده‌است. وقتی به پیرسالی درگذشت، در بسیار جاها شعرهاش نقل و خوانده می‌شد. ایده‌ی خودکشی که ادیت مورا(Edith Mora)ی فرانسوی در تجزیه‌ی روان‌کاوانه‌ی شعرهای سافو مطرح کرده‌است، شاید ایده‌ی خلاقانه‌ای باشد، اما نشانه‌ای از نقد جدی در بر ندارد.

 

برای درک سافو و شعر او باید با جهان ِ یونان ِ زمان ِ او آشنا بود. گرایش ِ جنسی ِ او، زندگی ِ عاشقانه‌ی او، نقش او به عنوان آموزگار و مربی و بسیاری از اسطوره‌ها و افسانه‌ها، موضوع ِ جالبی است برای نویسندگان و مترجمان، اما نتیجه‌گیری و برداشت از شعرها و متون باستان بی آشنایی با زمینه‌ی تاریخی راه به جایی نخواهد برد.

 

این نکته روشن است که آیولی‌ها و یونی‌ها [ایونی] در شرایط فرهنگی و اقتصادی-اجتماعی متفاوت با یونانیان اسپارتا و آتن می‌زیسته‌اند. آنان نزدیکی فرهنگی را به رسمیت شناخته و الفبای مشترک داشته‌اند. اسپارتایی‌ها به نظامی‌گری و وظایف سخت‌گیرانه‌ی شهروندان شناخته‌اند و آتنی‌ها به عکس با احترام به آزادی فردی و پویایی سیاسی. نکته‌ی مورد توجه اما جای‌گاه زن در این جوامع است.

زنان اسپارتایی طبقه‌ی پایوران در قیاس با بخش‌های دیگر یونان از آزادی نسبی برخوردار بودند، زیرا مردان اسپارتا، سربازان و سیاست‌مداران بخش زیادی از زمان را در بیرون شهر و در چادرهای جمعی می‌گذراندند.

پسران اسپارتایی از هفت‌ساله‌گی در اردوگاه‌ها آموزش داده و تربیت می‌شدند. آنان خواندن و نوشتن و هم‌راه ِ آن سیاست و جنگاوری می‌آموختند. وظیفه‌ی زنان تنها خانه‌داری بود. یا آموزش نمی‌دیدند و یا مجاز به آموزش اندکی بودند. به رغم آن‌که رقص و موسیقی بخشی از شکل گیری فرهنگی و مذهبی‌شان به شمار می‌آمد.

نمی‌توان گفت که هنرها و دانش بی‌اهمیت بودند، اما اسپارتا چیزی از نظر فرهنگی یا فلسفی بر فرهنگ بونان نیافزوده است.

نقش ِ زن در جهان ِ آتن، جهان ِ شهره به آرمان‌های دموکراتیک، غم‌انگیزتر است. او به زیستنی هم‌چون زنان ِ حرم محکوم بود. آزادی‌هاش بسیار محدود بود. به تمامی از زندگی سیاسی، فرهنگی، و حضور در مکان‌های عمومی محروم بود؛ در حالی که مرد از همه‌ی امتیازهای جنسی و آزادی‌ها برخوردار بود. زن ِ آتنی، به ساده‌ترین کلام، شهروند درجه دوم به شمار می‌آمد. امکان اندکی برای آموزش هنرها و دانش داشت و اجازه‌ی دخالت و اظهارنظر در سیاست نیز نداشت.

اما سرنوشت ِ زن ِ لزبوسی در جهان ِ نزدیک ِ اژه چه‌گونه بود. او گرچه سهم و نقشی در سیاست نداشت، اما از نقش برجسته‌ای در زندگی اجتماعی و فرهنگی برخوردار بود. به زمانی که جمعیت ِ یونان را کشاورزان و دام‌داران بز و گوسفند تشکیل می‌داد، لزبوس داد و ستد بازرگانی نزدیکی با پادشاهی لیدی در آسیای صغیر داشت. لیدی جامعه‌ی مادرسالاری بود و زن در آن نقش موثری داشت. زن ِ اهل ِ لزبوس نمونه‌ی هم‌عصر لیدیایی خود را از نزدیک می‌شناخت.

این قابل درک است که سافو نقش موثری در زندگی اجتماعی و فرهنگی لزبوس داشته است. او فرد مدیر و مدبری بود و آماده‌ی پذیرش تاثیرات گوناگون آسیایی و نیز لیدیایی. خود او سازهای وارد شده از لیدی را می‌نواخت و در لزبوس سنت موسیقی و رقص لیدیایی وجود داشت. در شعرهاش گل‌دوزی، پارچه‌های زعفرانی و ارغوانی‌رنگ، زیورآلات و شیوه‌ی زندگی لیدی را ستوده است. زنان با خرید لوازم نو وزیبای لیدی خود را می‌آراستند، اما در سیاست سهمی نداشتند. در شعرهای سافو نشانه‌ای از شرایط سیاسی لزبوس نمی‌بینیم؛ تنها دو بار به دلایل سیاسی، توسط خانواده به تبعید فرستاده شد. بار دوم به سیراکوس (Syracuse) در سیسیل. در شعرهای تبعید او بیش‌تر از دل‌تنگی از دست دادن ِ دوستان زن و لزبوس دوست داشتنی می‌خوانیم.

هرودوت حدود صد سال بعد از جامعه‌ی لیدی که بر زندگی لزبوس تاثیر داشت و در شعرهای سافو ستوده شده، به نیکی یاد کرده است. او مردم لیدی را با مردم خودش برابر می‌داند؛ تنها می‌گوید که "کودکان را زیادی رها کرده‌اند" و براش قابل درک نیست که "زنان خود شوهران‌شان را می‌گزینند". آزادی ِ زن ِ لیدیایی برای این یونانی ِ اهل ِ آتن سنگین و دور از درک بود. تضاد ِ موقعیت این زن با زن اهل آتن در چشم او نگران کننده نیز بود.

 

کمدی نویسان سده‌چهارم پیش از میلاد، آمیپسیاس(Ameipsias)، آمفیس (Amphis)، آنتی‌پانس (Antiphanes)، دیفیلوس (Diphilos)، افیپوس (Ephippos) و تیموکلس(Timokles) ، سافو و شعرش را به سخره گرفتند. این که زنی بتواند احساست فردی‌ش را عیان بیان کند، برای آتنی‌ها مایه‌ی خنده بود، به‌خصوص که مردان نقش زنان را بازی می‌کردند. نویسندگان نه تنها شخص سافو را مسخره می‌کردند که زبان شعرش را نیز زبان ِ روسپیان می‌نامیدند. قصه‌هایی درباره‌ی رابطه‌ی هم‌جنس‌گرایانه‌ش، براساس برداشت از شعرهاش نیز توسط همین آقایان به صراحت نقل می‌شد. این نکته ما را به شکل جامعه‌ی مردانه‌ی آتن و مسخره‌کنندگان سافو آشنا می‌کند. نظر اینان درباره‌ی سافو به تمامی از این انگاره می‌آمد که زن را باید از زندگی اجتماعی دور نگه داشت. شهرت و احترام سافو تهدیدی برای شخصیت قدرت‌مند ِ مرد بود. نتیجه‌گیری و پند کمدی‌ها این بود که از جامعه‌ای که به زن اجازه‌ی بیان ِ احساسات می‌دهد، انتظار زیادی نمی‌توان داشت.

این بی‌مسئولیتی کامل است که براساس نظرات تاریخ‌نگاران و نویسندگان نمایش‌نامه‌ها –استوار بر ایده‌ها و پندارهای فردی نویسنده‌ش- درباره‌ی ‌زندگی سافو نتیجه‌گیری کنیم.

برای این مردان هم‌جنس‌گرایی زنان غیرقابل پذیرش بود درحالی که هم‌جنس‌گرایی مردان و بچه‌بازی در میان مردان به تمامی رایج و پذیرفته بود. برای همین هم شعرهای پرشور سافو برای زنان به مسخره گرفته می‌شد، حتا اگر محکوم نمی‌شد. این شعرها همه به عشق پرشور او به زنان اشاره دارد و ماکسیموس تیروسی شاید در نوشته‌اش به حقیقت نزدیک‌تر شده باشد:

            "اگر برداشت از عشق در یک زمانه را با زمانه‌ی دیگر مقایسه کنیم، عشق هم‌جنس‌گرایانه‌ی زنانه به همان زیبایی ِ عشقی بود که سقراط می‌ورزید. از نظر من هر دو به نوعی دوستی اشاره داشتند. سقراط با مردان، سافو با زنان. هر دو اشاره دارند که مجذوب ِ زیبایی انسان می‌شدند."    

 

محکومیت صریح و مستقیم ِ سافو در جهان مسیحیت پیش آمد. با این همه سده‌های میانی و دوران ویکتوریا را از سر‌گذراند و اکنون پاره‌ای از کارهاش در اختیارمان است. مسیحیت نخستین از همان آغاز کارهای سافو را رد کرد. تاتیانوس نوشته است که در سال ٠۳۸ پس از میلاد، اسقف ِِ کنستانتینوپل (قسطنطنیه)- سنت گره‌گوریوس نازیانزوس (St. Gregorius Nazianzos)- دستور داد تا همه‌ی نسخه‌ شعرهای سافو را بسوزانند که این کار انجام شد.

 

به سال ۳۹۱میلادی، دار و دسته‌ی مسیحیان همه‌ی کتاب‌خانه‌ی آثار کلاسیک پتوله‌مائوس (Ptolemaeus) در اسکندریه را سوزاندند و این که در سال۷۳٠۱ بار دیگر بازمانده‌ی نسخه‌های سافو به دستور پاپ گره‌گوریوس هفتم در رم و قسطنطنیه به آتش کشیده شد، نشان آن است که شعر سافو هنوز در دست‌رس قرار داشت. در چهارمین مرحله‌ی جنگ‌های صلیبی -۴۱۲۰- سرداران ونیزی قسطنطنیه را غارت کردند و آن چه برجای ماند، در ۱۴۵۳پس از پیروزی ترکان به غنیمت گرفته شد. این گمان هست که هنوز نسخه‌هایی از شعرها و پاره‌شعرهای سافو در ترکیه وجود داشته باشد.

مهم‌تر این که گمان قوی وجود دارد که هنوز در بایگانی‌های کتاب‌خانه‌ی واتیکان دست کم نسخه‌ای از نوشته‌های سافو نگه‌داری شود. به عنوان سندی از گناه ِ شعر و شخصیت ِ شاعر. نمی‌توان باور داشت که واتیکان همه‌ی نسخه‌های آثار ممنوع یا ضاله را نابود کند. کلیساها حتا اسناد گنه‌کارانه را نگه‌داری می‌کنند. کتاب‌داران همه‌ی جهان کتاب، نسخه و کاغذ نمی‌سوزانند؛ آن را جایی پنهان می‌کنند.

کوشش‌های بسیار شده‌است و بسیار کسان به دفتر کتاب‌خانه‌ی واتیکان در این باره نامه نوشته‌اند، اما تاکنون همه بی‌پاسخ مانده‌است.

سافو و نوشته‌هاش جز دشمنان رسمی، قربانی ِ سقوط ِ دانش در سده‌های میانی و گذشت زمان نیز شده‌اند. تا آن‌جا که می‌دانیم هیچ نسخه‌ی کاملی از نوشته‌ها سالم نمانده‌است.

(در دوران رنسانس، دانش‌آموخته‌گان ایتالیایی شعر کاملی از سافو را در مقاله ای از لونگینوس (Longinus) یافتند).

آن‌چه که از سافو یافته شده است – پاره‌شعرها، واژه و سطر- توسط نویسندگان یونان و روم گردآوری شده است. بخش زیادی از نسخه‌ها و پاپیروس‌ها دیر یافته شده اند، زیرا به دلیل گرمای آب و هوا از بین رفته و فرسوده شده‌اند. از پانصد شعر، تنها پانصد سطر خواندنی بود. همه‌ی این یافته‌ها در این‌جا ترجمه شده‌اند. 

مهم‌ترین نسخه‌های سده‌ی هشتم به سال ۱۸۷۹در نزدیکی کروکودوپولیس (Crocodopolis) مصر یافته شد و در همان سال دانش‌آموخته‌گان انگلیسی گرنفل (Grenfell) و هانت (Hunt) پاپیروس‌هایی یافتند که بریده و برای مومیایی‌ها استفاده شده بود. متاسفانه این‌ها چنان تکه تکه شده بودند که آن چه در دست است بخش نخست، میانی و پایانی شعرهاست. نتیجه این که برگردان شعرهای سافو شکلی مدرن یافته‌است. برخی از یافته‌ها تنها واژه‌گان پراکنده‌ای‌اند که از شعر و خیال فاصله دارند. با این همه توجه مترجم و خواننده‌ی امروزی حتا به همین بازمانده‌های ناقص شعرها نیز جلب شده است.

توجه زیاد به سافو البته به سنت کاسب‌کارانه‌ی تازه‌ای نیز انجامید. مترجمان وفاداری به آن‌چه در دست است را کنار نهادند و خیال را رها کرده و جای او سرودند. حاصل، برداشت‌های خیالی از کار و زندگی اوست که بر افسانه‌های باستانی استوار است؛ بی‌نشان از کار ِ سافو. رنه ویوین  (Renée Vivien)یک نمونه از این هاست. او خود را تناسخ تازه‌ی سافو دانست، خانه‌ای در میتیلن خرید و دور خانه بنفشه کاشت. شعرهای او هیچ ربطی به سافو ندارد.

دو دانش‌آموخته که به شکل ِ جدی به برگردان و پژوهش نسخه‌های یافته شده پرداختند، کارشان آسان نبود. فردریش بلاس (Friedrich Blass) آلمانی نابینا شد و گرنفل دچار ناراحتی روانی شد.

ج.م. ادموندز (J.M. Edmonds) به سال ۱۹۲۲کتاب Lyra Graeca را انتشار داد که در آن همه‌ی کارهای آشنای سافو، متن یونانی و برگردان انگلیسی هم‌راه با شرح و پانویس آمده است. هم‌او تمام نوشته‌های باستانی درباره‌ی سافو را گرد آورده است.

لوبل (Lobel) و پیج (Page) و برگ (Bergk) و دیل (Diehl) آلمانی نیز کمابیش کارهای مشابهی انتشار داده‌اند. آخرین کار در این زمینه از کمپبل (Campbell) است. تئودور ریناش (Theodore Reinach) به‌ترین برگردان فرانسه را به دست داده‌است. کتاب‌های آموزگار و روزنامه‌نگار فرانسوی ادیت مورا (Edith Mora) و کار ناقص اما پرفروش مری بارنارد (Mary Barnard) امریکایی از اهمیت کم‌تری برخوردارند.

بسیاری از مترجمان به دلیل علاقه‌ی بسیار به شاعر، احساس ِ نسبت به خود شعر را از دست داده‌اند. شخصیت و نیروی سافو بیش از واژه‌گان شاعر لزبوسی در پژوهش‌ها حضور دارد. برای مثال، ویگال  (Weigall)ادعا می‌کند که سافو در توطئه علیه دیکتاتور میرسیلوس (Myrsilos) دست داشته است و در همان صفحه می‌نویسد که سافو در زمان ازدواج باکره نبود. درآمد کتاب برام ساکلاتولا (Beram Saklatvela)خوب است اما ترجمه‌اش معتبر نیست. او نه تنها شعرهای ناقص را از خود کامل کرده که شعرهای بسیار کاملی آورده که در هیچ نسخه‌ای حتا نشانی از آن‌ها نیست.

مضحک‌ترین کتاب از گی دیونپورت(Guy Davenport)  است. او سافو را با بوتچلی مقایسه‌ی می‌کند و زمانه‌ی او را با دوران ِ ما:

"سده‌ی هفتم برای ما روشن شده است...

تغییرات پرخطر ِ آشفته‌گی به نظم و از نظم به آشفته‌گی ما را یاد ِ زمانه‌ی خودمان می‌اندازد. بسیاری می‌مردند، بسیاری زاده می‌شدند... این نظم و آگاهی ما از هنر رابطه‌ی نزدیکی دارد با آن‌چه که ما از جیوتو(Giotto) و آلتامیرا(Altamira)، لاسکو(Lascaut) و بولاویو(Bulawayo) می‌دانیم.

از این جنبه‌ی زیباشناسی می‌توانیم برهنه‌گی روانی ِ سافو را در کاربرد واژه‌گانی و احساسات گرم بشناسیم که از ضعف اراده و درمانده‌گی می‌آید...

نه آفرودیت زیبای سافو در جهان مذهبی ِ آشفته‌ی آن زمان این همه شیرین بوده است و نه نومیدی او به آن قوتی که می‌شناسیم. آفرودیت سافو مثل کار بوتچلی است و زنان شکوه‌مند او مثل زنان پرده نقاشی بهار "Primavera" از بوتچلی...."

 

برهنه‌گی روانی ِ سافو به کنار، اما این ادعا که سده‌ی هفتم برای ما روشن است، از آن حرف هاست. وقتی سده‌ی هفتم پیش از میلاد با دوران معاصر مقایسه شود، معلوم است که از هر واقعیت تاریخی فاصله گرفته‌ایم.

او تنها کسی نیست که کتابش انباشته از چنین ادعاهایی است، اما این مشت نمونه‌ی خروار از بازار ِ جعلی ِ آثار سافو است.

 

نمی‌توان سده‌ای را با سده‌ی دیگر مقایسه کرد. سافو متعلق به همه‌ی زمان هاست. او در زمان زندگی‌ش مورد احترام بسیاری بوده است و چنان که خود در شعرش گفته است پس از مرگ نیز فراموش نخواهد شد. نویسندگان و شاعران بسیاری این ادعا را کرده‌اند، اما سافو این را اثبات کرده است. او امروز نیز به اندازه‌ی دوهزار و پانصد سال پیش مدرن است. هم‌جنس‌گرا یا نه، کار اوست که اهمیت دارد.

سنه‌کا  (Seneca)نوشته است:

"دیدیمیس (Didymys) زبان‌شناس چهارهزار کتاب نوشته است. اگر او خود این همه کار بی‌ارزش را خوانده بود، می‌شد بر او خرده گرفت. او در کتاب‌هاش از زادگاه هومر و از مادر اصلی آئناس بحث می‌کند و این که آنا کرئون      (Anacreon) هرزه بوده است یا دیوانه، سافو روسپی بوده است یا نه. پرسش‌هایی که وقتی پاسخ را بدانی نیز از یاد خواهی برد.

آن‌وقت انسان ها از کوتاهی زندگی گله می‌کنند."

 

جولای ۵٠٠۲

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شعرها

 

(شعرهای هر ستون مستقل‌اند. یازده شعر از این برگردان، پیش‌تر و به سال ۱۹۹۹ در "انهدوانا" (کتاب شعر۱) آمده بود.) 

 

 

امروز دلم را

در آوازی خواهم خواند

از عشق به دوستانم

 

چیزهایی را دوست می‌دارم

که نوازشم کنند

بر این باورم که عشق

آفتاب را بازمی‌تاباند

 

برای دختری از‌یاد رفته

 

چونان سیب شیرینی

رسیده بر بلندترین شاخه

سیب‌چینان از یادش نبرده‌اند

دست‌شان به آن نمی‌رسد

 

چونان سنبلی

لگدکوب ِ چوپانان

در کوه‌ها

آرمیده بر خاک

هنوز اما سرشار ِ شکوفایی

 

هزاردستان

با آواز ِ نرمش

پیام‌آور ِ بهار

 

اروس دلم را از ریشه می‌کَنَد

چونان گردباد که بلوط ِ کوهی را  

 

گیرینا     

آمدی

چه خوب کردی

نمی‌دانی چه اندازه آرزوت را داشتم

 

عشق سوزان را

در دلم شعله‌ور کردی

چه‌گونه بگویم

 

باشد که با من شاد باشی

هم‌چون زمانی که با من نبودی

 

 

 

 

 

آتیس     

 

مجبوب ما آناکتوریا                      

در ساردیس ِ دور                         

بی وقفه به ما می‌اندیشد

به زندگی که با هم قسمت کردیم

 

هنگام که ایزدبانوی گزیده‌اش بودی

و آوازت از شادی سرشارش می‌کرد

 

اکنون او

در میان ِ زنان لیدیایی می‌درخشد

چونان ِ ماه ِ صورتی از پس ِ غروب

 

ستاره‌گان درخشش ِ او را

بر دریای شور محو می‌کنند

و نورش می‌پاشد بر کشت‌زارها

 

شبنم ِ زلال فرو می‌ریزد

بر زمین 

نو می‌کند گل سرخ را، آویشن جوان را

و میخک ِ خوش‌بو را

 

بی هدف قدم می‌زند

در اندیشه‌ی مجبوب‌اش آتیس

آرزو دل ِ پرتمناش را به درد می‌آرد

آواز می‌دهد: بیا این‌جا

 

و آن‌چه را که آواز می‌دهد

خوب می‌شناسیم تو و من

 

چرا که شب پر زمزمه

آوازش را پچواک می‌دهد

بر سطح ِ دریای ِ درخشانی

که جدامان می‌کند از هم

 

راست می‌گویم

می‌خواهم بمیرم

 

وقتی می‌رفت

اشک‌ش فواره زد و گفت:

سافو

می‌روم گو که نمی‌خواهم

 

و من پاسخ‌اش دادم

شاد برو

و به من بیندیش

زیرا می‌دانی

چه اندازه دوستت می‌دارم

 

اگر فراموشم کنی

به یاد خواهی آورد که

چه پربها بود و سرشار

زندگی‌مان در کنار ِ هم

 

چه‌قدر در کنار ِ من

دسته‌های بنفشه

رز و ارغوان

به گیسوان ِ موج‌وارت می‌زدی

 

حلقه‌ی گل

از گونه‌های بی‌شمار

بر گردن ِ ظریف‌ات

چه تابی می‌خورد

 

تن ِ سپید ِ جوان‌ات را

عطر می‌زدی با مُر ِ                                  [مُر، نوعی صمغ ِ خوش‌بو]

گران‌بهای‌ ِ شاهانه

 

چه خوش می‌آرمیدی در آغوشم

و ما از دست دخترکان ِ خدمت‌کار

همه‌ی آن چیزهایی می‌گرفتیم

که یونی‌های مشکل‌پسند آرزوش را دارند

 

هر تپه‌ای هر مکان مقدسی هر برکه‌ای را

با هم تماشا کرده‌ایم

و در آستانه‌ی بهار پرسه زده‌ایم

 

تنهای تنها در جنگل‌های شاداب

که لشگر هزاردستان

آواز می‌خواند

 

                                                            با من بگو

 

                                                            در همه‌ی جهان کسی هست

                                                            که بیش از من دوست‌ات داشته باشد

دخترکی دارم

نامش کله‌ایس

به سان ِ گلی از زر

 

با همه‌ی لیدی هم عوض‌اش نخواهم کرد

 

نه، حتا

با لزبوس دوست داشتنی‌ام

 

                                                           

 

 

 

 

مادرم می‌گفت که در جوانی‌ش

                                                            بافتن ِ روبان ِ ارغوانی با مو

                                                            بسیار معمول بود

 

                                                            اما دختری با موهای روشن‌تر از

                                                            شعله‌ی مشعل

نباید که روبان ِ رنگی کار ساردیس ببافد

بلکه تاجی از گل ِ تازه

باید که بر سر نهد

 

 کله‌ایس

نمی‌توانم روبانی بافته به تو دهم

و نمی‌دانم از کجا می‌توانم پیداش کنم

 

تا زمانی که میرسیلوس

بر میتیلن حاکم است

 

روبان

مرا یاد روزهایی می‌اندازد

که دشمنان در تبعید بودند

 

                                                            سحرگاه ِ امروز

                                                            بر صندل ِ زرین

                                                            بیدارم کرد

 

زمین می‌درخشد به گاه ِ عصر

در زیر ِ تابش ِ سوزان

 

زنجره می‌خواند

با بال‌های لرزان

نوای ِ جیغ‌وارش را

 

                                                            مناسیدیکا

                                                            تنی ظریف‌تر از مجبوب‌مان

                                                            گیرینا

                                                            دارد

 

می‌گویند لِدا

در زیر ِ سنبل وحشی

تخم ِ پرنده‌ای یافت

                                                            پاهاش پنهان شدند

                                                            در زیر ِ پوشش ِ ظریف ِ دست‌باف ِ

                                                            لیدیایی

هرگز

دختری

آفتابی نخواهد دید

که از تو

پیشی گیرد

 

 

                                                            التماس‌ات می‌کنم گونجیلا

                                                            رُز ِ شکفته‌ی من

                                                            امشب بیا و بربط ِ لیدیایی‌ت را بیاور

 

                                                            دلم همیشه و هربار

                                                            تمنای زیبایی ِ تو را دارد

 

                                                            دیدن ِ جامه‌ات

                                                            بر شورم می‌افزاید

                                                            و شادم که چنین است

 

                                                            زمانی نیز

                                                            با آفرودیت گلاویز شده‌ام

                                                            اما اکنون آرزو می‌کنم

                                                            که به خون‌خواهی برنخیزد

 

                                                            و مرا زود به زنی برساند

                                                            که بیش از همه

                                                            تمنای دیدارش را دارم

 

گیاه ِ زرین ِ جادو

بر کناره‌ی رودخانه رویید

 

                                                            ماه ِ شست‌ و شوگر

                                                            ستارگان ِ چشمک زن را

                                                            در نقاب کشید

                                                            یک بار به تمامی

                                                            با درخشش ِ نقره‌ایش

                                                            زمین را روشن کرد

 
نسیم ِ ملایم

 

بر سطح ِ آب ِ زمزمه‌گر

از میان ِ برگ‌های لرزان

و نخل‌های سبز فراز می‌آید

و به خوابی ژرف می‌رود

 

                                                            هکاته

شه‌بانوی شب

خدمت‌کار ِ آفرودیت

تو

چون زر می‌درخشی

 

عشق

ناب‌ترین میوه‌ی آسمان و زمین

 

 

 

 

 

برای من مردی که در برابرت بنشیند

خداست

 

شیفته گوش می‌سپارد

به صدای دل‌نشین‌ات

به خنده‌ی ناب‌ات

که دلم را چنین به کوبش وامی‌دارد

 

زمانی که می‌بینم‌ات

زبان در کامم خشک می‌شود

آتشی سوزان

رقصان مرا در بر می‌گیرد

 

مِه جلوی چشمانم را می‌گیرد

در گوش‌هام صدا می‌پیچد

عرق از چاک چاک‌ام روان می‌شود

تن‌ام به لرزه می‌افتد

 

پریده‌رنگ‌تر از گیاه ِ خشک می‌شوم

مرگ انگار می‌رسد

سلام بر عروس، سلام بر داماد

 

داماد ِ دوست داشتنی

به چه تشبیه‌ات کنم

 

به ساقه‌ی نهال ِ بالنده

تشبیه‌ات می‌کنم

                                                            داماد

                                                            هرگز زنی زیباتر از او نبوده‌است

 

عروس ِ زیبا و دل‌ربا

نوبت ِ توست

تا به نقش ِ زرین آفرودیت درآیی

و ایزدبانوان ِ فریبندگی

با مچ ِ ظریف ِ پاها

 

بخوان

بربط ِ آسمانی‌ام

ترانه‌ای خوش نوا

 

همه‌ی شب

با هم خواهیم گذراند

آوازخوانان از عشق

تو و عروس‌ات

با پستان‌های بنفشه‌ای‌ش

 

 

 

 

 

پالارها فراز آرید

هیمه‌نایوس! مبارک باد

بالا و بالاتر

هیمه‌نایوس! مبارک باد

داماد به بزرگی ِ آرس است

هیمه‌نایوس! مبارک باد

از مردان ِ بزرگ پیشی می‌گیرد

هیمه‌نایوس! مبارک باد

هم‌چون شاعر لزبوسی

هیمه‌نایوس! بگو به این زوج

همه‌ی بیگانه‌گان

هیمه‌نایوس! بگو به زوج

آهای! هیمه‌نایوس

 

 

و اکنون

دوستان ِ خوب

بیا از خواندن دست کشیم

صبح می‌رسد

 

آه عروس

سرشار از تمنای عاشقانه

 

آه زیباترین گوهر

شه‌بانوی پافوس

 

بشتاب

سوی حجله

تا با دامادت عشق بورزی

 

ستاره‌ی شب

آکنده از تمنا

تو را خواهد برد

 

تا که سرشار از شگفتی

در برابر ِ تخت ِ نقره‌ی ِ هِرا

شه‌بانوی زناشویی بایستی

 

چه خوب داماد

جشن ِ عروسی برپا شد

دختری که تمناش را داشتی

اکنون از آن ِ توست

چهره‌ی شرم‌آلوده‌ش

بازتاب ِ عشق است

 

عروس ِ من

تن ِ تو شادی است

چشمان‌ات به شیرینی ِ عسل

عشق

از هر جای ِ تن ِ کامل‌ات

در سخن است

 

آفرودیت

از خود می‌گذرد

به ستایش ِ تو

 

انبان ِ اکسیر

آماده بود

هرمس جامی برداشت

و برای خدایان شراب ریخت

همه

جام در دست

نوشانوش گفتند

و برای دادماد

شب ِ خوشی آرزو کردند

 

بیا سیپریا

شهد ِ شادی را

در باده‌ای زرین

بپیما با شکوه‌ات

 

آرس

خدای جنگ

رجز می‌خواند

که هفاایستوس

خدای سازندگی را

به نیروی ِ سلاح از میان برخواهد داشت

 

 

اروس

از آسمان فرود می‌آید

با شنل ِ ارغوانی ِ سربازان

 

بدرود عروس  بدرود داماد ِ خوش‌بخت

 

 

باکره‌گی

آه باکره‌گی‌ام

حال که از من جدا می‌شوی

به کجا می‌روی

 

عروس ِ مهربان

به جایی که دیگر

از آن‌جا بازنگردم

 

سوی تو نمی‌آیم

هرگز

دیگر

بازنمی‌گردم

 

شب

چشمان‌شان را برهم نهاد

و خوابی عمیق آورد

 

باورم کن

دعا کردم

که آن شب

به اندازه‌ی دو شب باشد

 

جلوی در ِ حجله

 

پاهای ِ دربان

ده گام بلند است

 

ده کفش‌دوز

پنج پوست ِ ورزا نیاز داشتند

برای دوختن ِ لنگه‌ای پای‌افزار

 

عشق

درد می‌آورد

و

افسانه روایت می‌کند

 

پی‌تو

دختر ِ آفرودیت

تو فانیان را می‌فریبی

 

اگر دل‌ات به خشم آید

جلوی زبان ِ تیزت را بگیر

 

تو ماسه‌ها را

نباید به باد بسپاری

 

می بینیم

آن که براش به‌ترین آرزوها داشتم

اکنون

بیش از همه دلم را به درد می‌آرد

 

آه آفرودیت ِ زرین‌تاج

سرنوشت‌ام

کاش سرنوشتی دیگر بود

آفرودیت

 

پیچ و تاب ِ شال ِ ارغوانی

گونه‌ات را می‌نواخت

 

هدیه‌ای گران‌بها از تیماس ِ مهربان

از فوکائه‌ی دور                            

 

 

در تو

پناه می‌جویم

به سان ِ کودکی که

کنار ِ مادر

 

دعایی برای آفرودیت

 

تمنات می‌کنم

آفرودیت ِ جاودانه

دختر ِ زیرک ِ زئوس

اوه شه‌بانو

نشسته بر تخت ِ درخشان‌ات

مرا زیر ِ ترس و اندوه لِه نکن

 

هم‌چون گذشته به دادم برس

آن‌گاه که صدام را از دور می‌شنیدی

گوش می‌دادی و خانه‌ی پدرت را

با ارابه‌ی جنگی‌ت ترک می‌کردی

 

قوهای زیبا که با شتاب

تو را از آسمان به این زمین ِ تاریک می‌آوردند

 

شاد با آن لبخند ِ جاودانه‌ت

می‌پرسیدی که چه دردی دارم:

"چرا صدام کردی

دل ِ دیوانه‌ت هوای چه کسی دارد

چه کنم

تا عشق ِ تو پاسخ گیرد؟

سافو

گله از که داری

 

اکنون از تو کناره می‌گیرد

اما فردا سوی تو خواهد آمد

اکنون هدیه‌ات را نمی‌پذیرد

اما خود به تو هدیه خواهد داد

اکنون عشق ِ تو را نمی‌خواهد

اما زود با تو نرد ِ عشق خواهد باخت

 

حتا اگر نخواهد

 

بیا

مثل ِ آن‌زمان

آزادم کن

از این درد ِ تاب‌ناپذیر

کاری کن تا این دل ِ شکسته

هم‌راه و شانه به شانه‌ام

بجنگد

 

 

 

کِرِت را وابِنِه و بیا

به دشت ِ سپنتا

که باغ‌های انبوه ی سیب دارد

 

این جا چشمه‌های ناب می‌جوشند

در پای ِ درختان ِ سیب

 

این جا بوته‌های گل ِ سرخ

سایه بر زمین می‌اندازد

و برگ‌های آوازخوان

در خوابی ژرف تکان می‌خورند

 

در دشت‌های ما

آن جا که اسبان می‌چرند

و شکوفه‌های وحشی ِ بهاری می‌شکفند

بوی رازیانه پراکنده است

 

آفرودیت ِ شاه‌وار

جام ِ زرین‌مان را پر کن

به عشق و

شهد ِ ناب

 

برای تو بز ِ سپیدی قربانی خواهم کرد

بر آستانه‌ی محراب ِ بلند

 

برای تو همه چیزی را بر جای خواهم گذاشت

 

دیکا

گل‌های رازیانه بچین

با دست‌های ظریف

و جعد ِ موهات را بباف

 

ایزدبانوان ِ شکوه

دخترانی دوست می‌دارند

که موهای بافته داشته باشند

نه رها

 

زیبایی

به چشم زدنی می‌گذرد

اما خوبی

جاودان می‌ماند

ثروت

بی توانایی

هم‌راه ِ خوبی نیست

 

هر دو با هم شادی آورند

 

 

 

 

مرگ بدی است

خدایان می دانند

وگرنه

خود نیز می‌مردند

 زر فرزند ِ خدایان است

نه کرم و نه بید

کاری به کارش ندارند

 

زر

حتا دل ِ تواناترین‌ها را می‌رباید

 

نمی‌خواهم دست به آسمان بسایم

خُردتر از آنم

 

گشنه‌ام

و می‌ستیزم

به درازای عمر

 

دوست ِ خوبی باش

بگذار عشق‌ام را

در چشمان‌ات بخوانم

 

آلکایوس:                        می‌خواهم چیزی بگویم

                        اما شرم بازم می‌دارد

 

سافو:                 اگر دل‌ات تمنای زیبایی و خوبی دارد

                        اگر زبان‌ات حرف ِ بدی بیان نکرده

 

                        شرم نگاه‌را تاریک نخواهد کرد

                        و آن‌چه می‌خواهی

                        به گشاده‌گی خواهی گفت

 

سلام بانو

دختر ِ پادشاهان ِ بسیار

 

سلام های بسیار

 

دختران ِ نروس               

بگذارید برادرم سالم بازآید

بگذارید به آرزوهاش برسد

 

باشد تا از خطاهای گذشته پشیمان باشد

تا دوستان‌اش شاد

و دشمنان‌اش اندوه‌گین شوند

 

باشد تا به خواهرش که سوی‌اش می‌آید

احترام بگذارد

 

باشد تا گذشته‌ی دردناک

که شانه‌اش را خم کرده

و دل مرا به درد آورده

برای همیشه به فراموشی سپرده شود

 

باشد تا در خانه

جشن بگیرد با هم‌شهریان

و عروسی شایسته بگزیند

 

و تو اِی سگ ِ زهرآگین

با بینی ِ کثیف‌ات

زمین و خاک را ببوی

به جستن ِ قربانی ِ دیگر

 

چه‌گونه می‌توانی

هنوز نگاه‌ام کنی

 

کاراکسوس    

 

تو دیگر شادی به من ارزانی نمی‌داری

دوستان‌ات را نومید می‌کنی

و مرا اندوه‌گین

و وادارم می‌کنی تا شرمنده باشم

 

برو

ای آماسیده از خودخواهی

اما نیندیش که

می‌توانی دل‌ام را به دست آری

 

تردید ندارم

که تقاص خواهی داد

برای بدی‌هات

زیرا می‌دانم

که خدایان ِ مهربان

با من‌اند

 

مرگ

تو را برای همیشه به فراموشی خواهد برد

 

هیچ کسی اندوه‌گین نخواهد شد

 

تو هرگز گل‌های سرخ پیریا را نچیده‌ای        

 

تلوتلو خوران

سقوط خواهی کرد

میان ِ مرده‌گان ِ گم‌نام

در سرزمین ِ اشباح

 

 

 

 

 

اوه سیپریا

بگذار تو را نیز تلخ بیابند

 

باشد تا دوریکا

بخت این را نیابد تا ادعا کند

بار دوم به خاطر ِ عشقی باشکوه

تو را وانهاده است

این دهقان‌زاده

با این لباس ِ دهقانی

چه‌گونه می‌تواند آتش به دل‌ات بیفکند

 

خود نمی‌داند

دامن‌اش را چه‌گونه

تا بالای مچ بالا زند

 

بس است

باید که

به حلقه‌ای

افتخار کنی

 

از چه رو می‌کوشی

دلی سنگین را به وجد آری

 

ایزدبانوان شکوه ِ زنانه

الهام بخشید مرا

با بازوان ِ گل‌بهی‌تان

دختران ِ پاک ِ زئوس

ای جان ِ من

بی اندیشه نمی‌توانی

سرود ِ ستایش ِ آدونیس بسرایی

 

بس است دیگر

ستودن ِ ایزدبانوان

 

چرا که صدای تو خاموش می‌شود

از تمنای آزارنده

و عشق ِ پراندوه

 

تردید از جام ِ زرین ِ او می‌ریزد

شهد ِ مستی‌آور

بر عقل ِ تو

 

این گناه ِ آفرودیت است

مادر خوب

دیگر نمی‌توانم بیش از این ببافم

 

از عشق به جوانی لاغراندام

فلج شده‌ام

 

 

یاری کنیدم

ایزدبانوان شکوه ِ زنانه

و ایزدبانوان ِ هنرها

با گیسوان ِ آراسته‌تان

 

پرستوی ِ آسمان

دختر ِ پاندیون                   

چرا آزارم می‌دهی

 

چاپار ِ تیزپا

به شتاب مژده می آرد

برای ساکنان ِ ایدا             

و در باقی ِ آسیا نیز

خبر پیروزی ِ ازیادنرفتنی می‌رسد

 

هکتور و یارانش

تِبِه‌ی سپنتا و                               

پلاکیا با چشمه‌های جاودانه            

آندروماک ِ باشکوه                                   

و چشمان ِ سیاه را

با کشتی می آورند

 

مهریه‌ی افسانه‌ای بر دریای شور

النگوهای زرین، البسه‌ی ارغوانی

و جام‌های عاج و سیم ِ بی‌شمار

چنین گفت چاپار

 

پدر ِ مجبوب ِ هکتور

به شتاب برخاست

مژده به همه‌ی شهر رسید

خورشیدهای تروا

قاطران‌شان را بر ارابه‌ها

با چرخ‌های سبک می‌بندند

 

انبوه ِ زنان و دختران

با مچ‌های ظریف  پای می‌کوبند

دختران ِ پریاموس جدا می‌رانند                   

هم‌راه ِ سربازان

و همه‌ی جوانان

اسب را به ارابه‌های جنگی می‌بندند

 

انبوه ِ بی‌شمار ِ مردم

از شهر بیرون می‌زند

مردم شتاب دارند

در بدرقه‌شان سوی تروای زیبا

 

موسیقی ِ نی و چنگ

با صدای جغجغه‌ها می‌آمیزد

دختران ِ آوازخوان سرود سپنتا می‌خوانند

صدای جادویی به آسمان می‌رود

و خدایان می‌خندند

 

در همه‌ی راه

جشن است و سرور

از همه‌ی ظرف‌ها

عطر ِ مُر و دارچین و عنبر می‌آید

 

زنان پیر فریاد برمی‌آورند به تحسین

مردان به صدای بلند سرود سر می‌دهند

به ستایش ِ آپولو

تیرانداز با چنگ ِ خوش‌نوا

و می خوانند در مدح ِ هکتور و و آندروماک ِ خداگونه

 

 

هِرای ِ شاه‌وار

به خوابم چهره‌ی باشکوه‌ات را دیدم

هم چون پادشاهان ِ شهیر ِ گذشته

پسران ِ آرتئوس                            

که صدات می‌کردند

 

زیرا پس از تسخیر ِ تروا

و آمدن به این‌جا

نمی‌توانستند به خانه بازگردند

بی که تو زئوس ِ توانا

و دیونیسوس ِ محبوب را                 

آواز داده باشند

 

به من نیز ارزانی بدار همان نعمت را

تا که گِرد ِ محراب ِ تو

با دحتران ِ میتیلن

ترانه‌های ناب و زیبای بیش‌تری بسرایم

 

 

هنگام که نگاه‌ات می‌کنم

تنها هرمیون را نمی‌بینم

شکوه ِ فریبنده‌ی هلن را نیز می‌بینم

 

اگر موجودات فانی را

با ایزدبانوان تشبیه کنیم

می‌دانم که جلوه‌ی زیبایی ِ تو

همه‌ی نگرانی‌هام را پس می‌زند

 

سپیدتر از شیر

زلال‌تر از آب

خوش‌نواتر از چنگ

نجیب تر از اسب

دل‌رباتر از گل

نرم‌تر از حریر

بسیار سپیدتر از تخم ِ پرنده

 

بانوی خانه‌ام

عشق

و تو

سافو

این خاکستر ِ تیماس ِ کوچک است

ازدواج نکرده

پای به اتاق ِ دل‌گیر ِ پرسفون گذاشت

 

آن‌گاه که درگذشت

دوستان

به عزاداری

گیسوهاشان را بریدند

 

برای پلاگون ِ ماهی‌گیر        

پدرش منیسکوس                          

سکو و پارویی گذاشت

این جا

 

به یادمانه‌گی ِ

زیستنی سخت

آدونیس ِ جوان ِ ما

درگذشته است

برما چه خواهد رفت

اوه سیتره آ                     

بر سینه‌ات بکوب

جامه بدران

 

صلح

هرگز

این گونه

تاب ناپذیر

نبودی

 

حالا بیا

 

مگر آن‌که سیپریا

و بندر ِ امن پافوس

تو را بازدارند

 

 

هسپروس

ستاره‌ی شب

زلال‌ترین ستاره‌هاست

 

ستاره‌ی شب

همه چیزی را گرد می‌آری

که سپیده‌ی سحر افشانده است

 

 

 

تو گوسپندی می‌آری

تو بزی می‌آری

تو فرزندی می‌آری

به خانه، نزد ِ مادر

 

گفتی

 

سافو

سوگند می‌خورم

که دیگر هرگز دوستت نداشته باشم

اگر که از بستر بیرون نیایی

 

برخیز

بیدار کن خودت را

بگذار نور بتابد بر ما

 

لباس خواب از تن درآر

و خود را در آب بشوی

چونان نیلوفر ِ سپیدی که در آب ِ چشمه

 

کله‌ایس

پیراهن ِ زعفرانی رنگ

و جامه‌ی ارغوانی

از صندوق خواهد آورد

 

شنلی برشانه‌ات می‌اندازیم

و انبوهی گل

به موهات خواهیم بافت

 

بیا

با همه‌ی شکوه‌ات

که دیوانه‌ام می‌کند

 

پراکسونیا، فرزندم

چارمغز برشته کن برای صبحانه

زیرا که خدایان

این مائده را بخشیده‌اند

 

امروز سرانجام

به میتیلن زیبا بازمی‌گردیم

با سافو

دوست داشتنی ترین ِ زن

 

مادر و دختران‌اش

 

آتیس ِ خوب

می‌توانی این همه را از خاطر ببری؟

 

 

 

نمی‌دانم چه کنم

 

تردید مرا فرا گرفته

 

تو می‌بلعی مرا...

 

بالش‌های نرم

خواهم گذاشت

برای

اعضای ِ نرم ِ پیکرت

عزیزم

 

چونان گذشته

خود را می‌افکنم

به آغوش ِ ظریف ِ تو

از پس ِ زمانی دراز

 

زنان ِ جوان

گل ها را

چون گلوبند بافتند

ماه ِ تمام است

دختران

گرد ِ محراب

 

پیش‌تر

دختران ِ کرت

با نوای ِ موسیقی

گرد ِ محراب ِ عشق می‌رقصیدند

 

پاهاشان دایره‌ای به جای می‌نهاد

بر گیاه ِ بالنده

 

از برای ِ یکی کاویدن غار                                      

از برای دیگری پیاده نظام

از برای آن یکی دیگر دریانوردی

اما برای من

عشق زیباترین ِ جهان است

 

هیچ آسان تر از اثبات نیست

آن که هلن

زیباترین ِ زنان را می‌گزیند

چونان گزیده‌ترین گزیده‌ها

کسی نیست جز

فاتح ِ افتخار ِ تروا

 

چه بی وفاست زنی که

تنها به خود بیندیشد

 

آناکتوریا             

بکوش تا به ما بیندیشی

از خرام ِ باشکوه‌ات

و درخشش ِ چشمان‌ات

در هر نگاه

به وجد می‌آیم

از همه‌ی ارابه‌های جنگی

و سربازان ِ زره پوش ِ لیدی

می‌دانم

که کسی نمی‌تواند

انتظار ِ بخت ِ عالی داشته باشد

 

اما تو می‌توانی

جای ِ او آرزو کنی

 

قطره

از پس ِ قطره

از فشرده‌گی ِ درد

 

آندرومدا

ضربه‌ای جانانه

فرود آورد

عشق

تلخ و شیرین

ناگزیر

همه‌ی اعضای تنم می‌لرزد

 

اما تو آتیس

حتا از اندیشیدن به من نفرت داری

 

و مرا به خاطر ِ آندرومدا

وامی‌نهی

 

نه عسل

و نه زنبور

از آن ِ من نخواهند شد

 

در اندیشه‌ی انتقام نیستم      

دلی دارم

هم چون دل ِ کودک

 

باشد تا بتوانی بخوابی

سر بر سینه‌ی ظریف ِ

زنی که دوست‌ات می‌دارد

 

دوستان ِ خوب

چه گونه می‌توانم

اندیشه‌م را نسبت به شما

تغییر دهم

پیش‌تر

 

لتو و نیوب                     

به‌ترین

دوستان‌ام

بودند

 

 

و پاسخ شان دادم

زنان ِ خوب

چه گونه می‌خواهید که

 

پیر که شویم

جوانی را به یاد خواهیم آورد

که با هم گذراندیم

 

پیش‌ترها

کارهای ناب و زیبا می‌کردیم

 

عشق دلم را فرامی‌گیرد

و وحشت بسیار

اکنون که میتیلن را ترک می‌گویید

 

 

اگر به راستی دوست‌ام می‌داری

عروسی جوان بگزین

 

من هم‌سری جوان‌تر از خود نمی‌خواهم

 

 

اگر پستان‌هام می توانستند هنوز شیر بدهند

اگر می‌توانستم هنوز فرزندی در درون بگیرم

بی تردید

سوی حجله می‌رفتم

 

اما پیری

بر من نقش زده است

با هزار چین

و عشق

دیگر با درد

بهت زده‌ام نمی‌کند

 

به هروی گیارا                            

دونده‌ی تیزپا

همه چیز آموختم

 

کبوترها

می‌لرزند

و می‌گذارند

بال‌هاشان

آویخته بماند

 

 

ماه و دختران ِ نعش

رنگ پریده می‌شوند

و شب به نیمه رسیده

جوانی گذشته

 

در بستر افتاده‌ام

تنها

 

 

 

دختر زیبایی دیدم

به چیدن ِ گل‌ها

 

آتیس

تو را دوست داشته‌ام

زمانی پیش

اکنون

دختری خُردی

و بی شکوه

 

از زمانی دور

آتیس

دوستت می‌دارم

 

آن زمان

جوانی‌م

در شکوفایی ِ تمام بود

 

هنوز هم جوانی ِ از دست داده

اندوه‌گین‌ام می‌کند

 

 

 

سافو

چرا تحقیر می‌کنی

شادی‌های بی‌شمار

آفرودیت را

 

 

 

در رویاهام

با آفرودیت

ایزدبانوی قبرسی

گلاویز شده‌ام

 
 
 

 

 

 

گونجیلا گفت

 

نمی‌توانی بگویی‌ام

که کسی بر تو ظاهر شده یا نه

 

پاسخ‌اش دادم آری

هرمس بر من ظهور کرد

در رویا

و گفتم

آقا، من به تمامی از دست رفته‌ام

داشتن، حرف تازه‌ای برام نیست

 

مجذوب ِ آرزوی مرگ‌ام

دیدن ِ کرانه‌های آکرون                 

آن‌جا که نیلوفر ِ شبنم زده می‌روید

 

 

تو

تنها نگرانی‌ام

 

 

 

به رغم ِ تنگی ِ این نَفَس

شعرهام

نامیرایند

 

 

در خانه‌ی ِ شاعر

نمی‌خواهم که مرثیه بشنوم

 

در خانه‌ی خودمان

به هیچ روی

 

 

 

باشد تا دیوانه‌گی و اندوه

آنی را فراگیرد

که

بر من تهمت می‌بندد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

می‌ترسیم از فراموشی

اما همیشه به قضاوت ِ انسان‌های نیک

نجات می‌یابیم

 

بگذار بگویم‌ات

در آینده نیز

انسان‌ها به من خواهند اندیشید

 

ایزدبانوان زرین

ثروت ِ واقعی ارزانی‌م داشتند

با مرگ

از یادها نخواهم رفت

 

آنان مرا ستوده‌اند

با ارزانی داشتن ِ هنرهاشان به من.

 

 

 

 

 

دست مایه‌گان:

Barnard, Mary  Sappho. Berkeley, Los Angeles, London, 1958

Barnstone, Willis Sappho. New York, 1965

Benecke, E.F.M. Antimachus of Colophon and the Position of Women in Greek Poetry. Groningen, The Netherlands, 1970

Campbell, D.A., Greek Lyric, vol. I. Cambridge, Mass., 1982

Edmonds, J.M. Lyra Graeca, Vol. I. Cambridge, Mass. 1963

Mora, E. Sappho. Paris, 1966

Saklavala, B. Sappho of Lesbos, London, 1968

 

 

شرح ِ نام‌ها:

 

رودخانه‌ی مرگ Acheron

عشق ِ جوانی ِ آفرودیت Adonis

شاعر اهل ِ لزبوس Alkaios

یکی از دوستان ِ سافو (زن)Anactoria اهل ِ میلتوس (Miletus)  Anactoria

یکی از دوستان ِ سافو (زن)Anagora

هم‌سر ِ هکتورAndromache

دشمن ِ سافو Andromeda

جزیره‌ای در دریای اژهAndros

آفرودیت، نیز سیپریا، سیتره‌آ و شه‌بانوی پافوسAphrodith

(مارس/Mars  ) ایزد ِ جنگ Ares

پادشاه میکنArteus

یکی از دوستان ِ سافو (زن)Atthis

شاعر، سده ی نخست پیش از میلادCatullus

برادر سافوCharaxos

جزیره‌ای در نزدیکی کرانه‌ی آسیای صغیرChios

یکی از دوستان ِ سافو (زن)، نیز همان مناسیدیکاDika  

ایزد ِ شراب، پسر زئوسDionysos

یکی از زنان ِ اشرافی نوکریتاسDoricha

یکی از دوستان ِ سافو (زن)Erinna

ایزد ِ عشق Eros

برادر سافوEurygios

یکی از دوستان ِ سافو (زن)Gongyla

یکی از دشمنان ِ ثروت‌مند سافو Gorgo

زنان ِ هم‌راه آفرودیتGraces

جزیره‌ای در سیکلادن Gyara (Cycladen)

یکی از دوستان ِ سافو (زن)Gyrinna

ایزد ِ شبHekate

پسر ِ پریاموس پادشاه تروا، پدر ِ هکتور Hektor

شه‌بانوی اسپارتاhelena

آهن‌گر ِ خدایان Hephaistos

هم‌سر ِ زئوس، نگه‌بان ِ زناشویی Hera

پیام‌آور ِ خدایان و راه‌نمای جهان ِ زیرین Hermes

یکی از دوستان ِ سافو (زن)Hero

نخستین تاریخ‌نگار، سده‌ی پنجم پیش از میلاد herodotus

ستاره‌ی شبHesperos

ایزد ِ یونانی ِ زناشویی، در آواز عروسی صداش می‌زنند Hymenaios

یکی از پیامبران ِ کتاب مقدسJeremia

هم‌سر ِ سافوKerkola / Kerkylas

نام ِ دختر و مادر سافوKleïs

برادر سافوLarichos

شاه‌دخت اسپارتاLeda

زئوس او را فریب داد، مادر هلن و برادر دوگانه‌ش که از تخم زئوس زاده‌ شد. افسانه‌ها می‌گویند که که این تخم را نمسیس(Nemesis)  گذاشته و لدا آن را یافته‌است.

مادر آپولو و آرتمیسLeto

یکی از دوستان ِ سافو (زن)Megara

پدر پلاگونMeniscos

دیکتاتور ِ هم عصر ِ سافوMyrsilos

پایتخت لزبوسMytilene

یکی از دوستان ِ سافو (زن) Mnasidica

ایزد دریا Nereus

شه‌بانوی افسانه‌ای فریقی، مادر ِ پسران و دختران ِ بسیار. Niobe

او لتو (Leto) را به خاطر داشتن ِ تنها دو فرزند تحقیر و مسخره می‌کرد. لتو تمام ِ فرزندان او را با تیر کشت و  انتقام گرفت.

شاعر رومیایی، سده‌ی نخست پیش از میلادOvidius

پادشاه افسانه‌ای آتن Pandion

دختر ِ او به پرستو تبدیل شد. پرستوها پیام‌ آوران خدایان بودند و نوید رسیدن بهار می‌دادند.

شهری در قبرس، هم آن جا که آفرودیت پرستیده می‌شد Paphos

ماهی‌گیر، پسر منیسکوسPelagon

ایزدبانوی جهان ِ زیرینPersephone

دختر ِ آفرودیتPeitho

شهر یونانی  در کرانه‌ی آسیای صغیرPhocaea

زیست‌گاه نخستین ِ ایزدبانوان هنرها در المپPieria

یکی از دوستان ِ سافو (زن)Praxiona

پادشاه تروا، پدر هکتورPriamos

پایتخت لیدیSardis

یکی از دولت‌مردان ِ آتن Solon

یکی از دوستان ِ سافو (زن) Telesippa

یکی از دوستان ِ سافو (زن) Timas

ایزد ِ ایزدان جهان ِ یونانی ِ ایزدان Zeus