( متن سخنراني در برنامه بزرگداشت شاملو  در كلن در 27جولاي 2002 در شهر كلن)

 

خواندن شعر

نسيم خاكسار

 

من اگر بتوانم، مي‌خواهم امشب  و يا امروز از وقت  خواندن شعر حرف بزنم، كه در اينجا وقت خواندن يكي از شعرهاي  نسبتاً بلند  از شاملو مي شود.  و فكر مي‌كنم  اگر بتوانيم روي همين  لحظات يا دقايق گذراي تامل مان  روي پديده هاي هنري و ادبي  كمي درنگ كنيم كار مهمي كرده ايم. و اين،  قدر و اهميت اين برنامه ها ست. هرچند در ادامه اين بحث براي ملموس كردن روند خواندن  به ناچار پاره هاي شعر را  تا به آخر  توضيح مي‌دهم  اما آن را  كم اهميت مي‌دانم.  توضيح هر شعري از خود شعر عقب تر است. توضيح شعر با  حذف نيروي خيال كه يك پايه مهم در شعر است  و جهان  معنا پذيري را  در آن سيال مي‌كند،  در واقع  خودش را مي‌آويزد به دستاويزهائي كه در ذهن و زبان ما ثابت مانده و سنت شده است. خوب وقتي ما خود شعر ويا  دقيق تر متن ادبي را داريم كه از توضيح ما جلوتر است و شجاع تر، چرا به زور آن را برگردانيم به زباني محافظه كار و اسير شده در معاني و دريافت هائي مسلم و قابل فهم تا ببينيم چه در آن است .  نقد  چيز ديگري است. به گونه اي همراه اثر راه ميرود و در حوزه اي خودش مي شود يك متن كه مي‌تواند متن را به پيش ببرد. اينگونه نقد ها  البته كمياب اند. داريم البته در همين زبان فارسي خودمان. نمونه خوب آن چند كتاب  از شاهرخ مسكوب است كه بر اساس  داستان هاي شاهنامه نوشته شده است: رستم و اسفنديار و سوگ سياووش. و  يا كتاب اخير داريوش آشوري در باره حافظ كه از  جهت نقد و پژوهش كار قابل تاملي است. 

خوب ، بر ميگردم به همان  بحث  وقت خواندن شعر. من وقتي قبول كردم كه در اين برنامه بزرگداشت شاملو حرفي بزنم، رفتم و شروع كردم به خواندن سه چهار جلد كتابي كه از او داشتم تا به يك انتخاب برسم. يعني اينكه كدام شعر را انتخاب كنم براي خواندن و فكر كردن به آن . تا  همين جا يك موضوع برايمان روشن مي‌شود كه نخست انتخاب است. اين انتخاب برمي‌گردد به انتخاب شما. كه در واقع علت اولين است. چون بر اساس انتخاب شماست كه شبهائي اين چنين برگذار ميشود. در واقع با انتخاب شماست كه انتخاب من مطرح ميشود. انتخاب شعر شاعري كه از پيش، از سوي شما حرف و كلامش انتخاب شده است. يعني حرف و كلامش شناخته شده است. دايره گفتگو و يا دواير گفتگو در اين انتخاب تا حدودي از پيش بسته شده است. يا گفتگو در حوزه وزن و بي وزني كارهاي شاعرست و يا تاثير پذيري هاي او از نثر و  شعر كلاسيك ما و نيز حوزه هاي شناخت و دسترسي هاي او به ادبيات و شعر جهان و قدر مسلم  به حوزه هاي مورد  علاقه او،  يا تاثير پذيري هاي  او از خيزش هاي سياسي جامعه و عصيان هاي پر شور او در شعر بر نهاد و نمادهاي  قدرت در سياست و مذهب. وزن  اميد و عشق به مردم و آينده در كارهاي او، چه بسا يافتن تناقض هاي فكري در كارهاي او و نيز بررسي زحمات شباروزي او در زمينه جمع آوري فرهنگ مردم و در روزنامه نگاري. حافظه جمعي ما، حداقل همين جمع ما، سرشار از اين شناخت ها از شاملوي شاعر و روزنامه نگار و پژوهشگر  است  و چيزي كم ندارد.

پس مي ماند، خود شعر كه همچنان دايره گشوده اي است. يعني در واقع اصل انتخاب ما مي شود روي كرد به شعر. يعني يك دعوت از همگي كه بيائيم شعر بشنويم . بخوانيم . از اين قبيل. يعني در واقع بزرگداشت از شاملو سبب ساز اين دعوت ميشود.

خواندن شعر، هم در خلوت ميسر ميشود و هم در جمع. ولي انگار ما مي‌خواهيم در جمع در حضور هم اين شعرخواني را بر پا كنيم. كار من تا اينجا اگر به خواهم اسم مقدمه و يا درآمد رويش بگذارم مثل كار ساززن هايمان هست كه براي حس حضور و تمركز و مراقبت مدتي در جمع و روي صحنه با سازهاي شان بازي ميكنند و هي كوك هايشان را امتحان ميكنند. اين ها همه براي خلق كردن فضاست. گاه و بي گاه ما  سراغ شعرهاي شاملو ميرويم. موقعيتي ما را  مي‌كشاند به سمت آن و دفتري از شعرش را ميگشائيم و مي‌خوانيم و در حال و هواي آن در همين جهان مان گردشي ميكنيم.  حالا  فرض كنيد رفته ايد به جائي دور از شهر. اين ها يك فرض است هركس مي تواند فرض و يا فرض هاي خودش را داشته باشد.  خوب، به آن جائي كه رفته ايد  و فرض مي كنيم در يك جنگلي بوده است و كلبه اي را هم در آنجا اجاره كرده ايد كتاب هائي را هم با خودتان برده ايد كه وقتتان را گاه با خواندن آن ها مي‌خواهيد خوش كنيد.  يكي از اين كتابها هم  باغ آينه شاملو است.  حالا دم دماي عصر است.  شما بيرون از كلبه نشسته ايد و دوستي هم همراه تان است. ‎ زني، معشوقه اي،  ياري، كسي كه دوستش داريد هم هست، نشسته است و نقاشي ميكشد و يا كتاب مي‌خواند و يا از فضاي اطراف عكس مي‌گيرد. اين ها موقعيت هاي فرضي هستند. موقعيت هاي ديگر بسته به آن است كه در چه سال و روزي بعد از انتشار كتاب در اين و آن موقعيت هاي فرضي هستيد. فرض كنيد زمان  همين هفته و يا همين حالاست.  خوب  در آن وقت ما يك وضعيت خاص در وطن مان داريم. كه مدام دل واپسش هستيم. دستگيري دانشجويان. بازداشت روزنامه نگاران. احتمال زنداني شدن وكيل پرونده قتل هاي زنجيره اي و شلاق خوردن او و رشد فحشاي ناشي از فقر در ايران. چكنم هاي خود ما در اين جائي كه هستيم. با اين پراكندگي ها و اختلاف ها و تفاوت هاي انديشه و ضديت هاي كور و نيز روشنائي هائي مختصر و شورهاي قابل ملاحظه ،‌ اما بي دسترس. فعاليت هاي نظير همين برنامه اي كه اينجا هست  در جهت حفظ ادبيات و يادآوري آن به خودمان و از اين قبيل.  يك وضعيت جهاني بد هم داريم. خبرهاي تلخي كه هرروز از فلسطين ميشنويم. حمله هاي هوائي  و زميني  اسرائيل به سرزمين هاي فلسطيني ، تحقيرهايئ كه يك ملت ميشود ، انتحارهائي از سر ناچاري و در پي آن كشته شدن عده اي بيگناه و بعد حركت تانك ها روي جمجمه آدمها و درختان زيتون ،  خبر هائي كه قريب به يكسال است شب و روزمان را در اختيار دارد. واقعيت هاي تلخي كه در افغانستان مي گذشته ،‌  برنامه ريزي هاي پنهان و آشكار آمريكا در منطقه براي تامين منافعش و تقويت ديكتاتورها در آسياي مركزي و وووو البته دامنه افقي اين واقعيت اما تا بدين حد نيست و گستردگي بيشتري دارد. پس كوتاه ميكنيم و باز ميگرديم به خودمان باز تا به آنچه هست و بود خودمان را ميسازد نزديك تر شويم. هيچكس از ما نمي‌تواند بودن و يا هستنش را  در يك لحظه ثابت زماني نگه دارد. سيالي ذهن ما فقط در خواب نيست كه عمل ميكند. در بيداري هم  شده است كه با نگاه به درختي، خانه اي ، به كسي  و يا گوش دادن به آوازي و سازي و يا شنيدن صدائي از جا كنده شده ايم و به سفري دور در خاطره رفته ايم. حالا فرض را بگذاريم كه اين فرد  يكي از ما جمع ماست، مائي كه تاريخي از حوادثي تلخ در پشت سر خود داريم. زندان . شكنجه،‌ تيرباران شدن دوستانمان،‌ و دانائي ها و ناداني هاي نسلمان. آرزوهاي خاك شده و چه بسا آرزوهاي خام . بار حماقت هائي از خود و رفيقان مان بر ذهن و شانه هامان كه يادآوري آن گاه ما را تا حد ديوانگي مي كشاند. عصبانيت از خودمان و گاه هم پرواز وهم آلود  پرندگاني در ابرهاي خاطره تا يكباره در آسماني روشن و صاف آنها را ببينيم كه بال مي زنند به سمت افقي روشن و ما  متاثر از آن با خود و جهان آشتي مي‌كنيم و چشم از آن ها برنمي‌داريم . حالا آن ها چه نقش هائي در خيال هاي ما زنده كرده اند يا ميكنند مربوط ميشود به مجموع پيوندهاي ما از كودكي تا اكنون با جهان. گاه چهره آشنائي است پرواز پرندگان. شده است براي من بارها. بعد  همين چهره روشن مي‌آيد برابرمان مي‌ايستد و شروع ميكند به حرف زدن. مادر بشود  اگر آن، ما را مي برد  به همه آن خاطرات غمگيني كه از مادران و زنان سرزمين مان داريم با  حسرت ها و فراق ها و كاستي هاي جامعه فقيرمان، دوستي بشود  آگر آن،  عابر راه هاي رفته وآشنا،‌ به پرسش ميگيردمان كه ها؟ حالا چه ميكنيد و راستي تكرار مي‌كنيد همان حرف ها و اعمال را يا آموخته ايد از گذشته ؟ مي خواهد بداند چقدر با خامي هايمان برخورد  كرده ايم.  معشوقي بشود اگر آن، ما را  مي برد  به مرزهاي نازك جهان هاي حس و يكهو آدم مي شنود زمزمه برگ ها را  و صداي باز شدن  گلي را.  و جهان،‌ جهان شگفتي ها ميشود. كي است  راستي كه در جمع ما بتواند گستراي دامنه اين وجود را كه حالا مي خواهد دست دراز كند و كتاب شعري را  و بطور مشخص كتاب شعري را از شاملو  برمي‌دارد حدس بزند؟ سخت است. همين هاست و بي شمار از اين هستي ها كه در ما پنهان اند. و هر كلمه و شكل آن در شعر مي تواند به يكي از اين پاره هاي وجودمان بخورد و بيدارش كند تا او و نه ماي مجموع و كلي كه هزار كار و مشغله پاره هاي وجودمان را در پستو برده است  راه بيافتد به ديدار جهان. تا آن دايره پرسش و نفي و پذيرش و تولد به گردش درآيد. و يكي از آن ها. بله يكي از آن ها شعر خواني كند. و  برگهاي دفتر شعر را ورق ‌زند تا  برسد به شعري به نام « از شهر سرد» و روي آن مكث كند.

من در ابتداي حرفم گفتم كه توضيح شعر از خود شعر عقب تر است. حتماً يادتان نرفته است. حالا براي آن كه با اين من كه تا اين جا با  آن راه آمده ايم كنار بيائيم، در كنارش مي ايستيم و براي  لحظه اي هم كه شده به  توضيح  او از شعر گوش ميدهيم. بحث آموزش و از اين حرف ها نيست. ما با فرض خيلي فكرها  و خيا ل ها كارمان را شروع كرديم حالا هم با همان شيوه  ادامه مي‌دهيم ببينيم به كجا مي رويم. اين من در وقت خواندن كلماتي را نفهميده است و پاره هائي را،  و ناچار شده است به لغت نامه  اگر دم دستش  است مراجعه كند و يا از دوستش بپرسد.  پيش مي‌آيد. و همين هاست كه فكرش  در جهاتي ديگر هم راه ميافتد، در پيچ پيچ راههاي كشف معاني و تصاوير و اشارات شعر و همه اين ها البته به نظر من بعد از آن مكثي بوده كه در خواندن اوليه شعر، فكر و نگاهش روي سطرهائي از آن داشته است. شعر را مي خوانيم. همين جا بگويم البته كه اين شعر يكي از بهترين شعرهاي شاملو نيست. ولي در حد خودش است و در حد همان حرفهائي كه در بهترين شعرهايش گفته است.

صحرا آماده روشن شدن بود

و شب از سماجت و اصرار دست ميكشيد

آن و يا  اين من فرضي بعد از چند بار خواندن اين تكه را اينطور براي  خودش معنا ميكند.  شاعر اطمينان دارد كه هوا دارد  روشن ميشود. چون شب و يا تاريكي از سماجت و اصرار دست ميكشيد.

من خود گُرده هاي دشت را  بر ارابه ئي توفاني درنورديدم:

اين نگاه سياه آزمند آنان بود تنها 

كه از روشنائي صحرا  جلو  گرفت.

در شروع اين بند اطمينان شاعر و يا شعر از روشن شدن هوا روشن تر گفته مي شود و شاعر ميگويد كه خود تمام صحرا را درنورديده بود آن هم با ارابه اي توفاني. اما  در آخر مي گويد نگاه آزمند آنان نگذاشت كه صحرا  روشن شود. پس در بند بعدي خورشيد شكسته دل ميشود و شاعر و شعر هم .

و در آن هنگام كه خورشيد

عبوس و شكسته دل از دشت مي‌گذشت

آسمان ناگزير را

به ظلمت جاودانه

نفرين كرد

خوب، وقتي آسمان تاريك مي شود يعني كه سياهي مسلط مي شود. و آن دشت نور شاعر به تمامي سياه مي شود. بند بعدي شعر نشان دادن اين فاجعه است و ما در اينجا فاجعه را زميني تر و يا عيني تر و واقعي تر از تصاوير قبلي در شعر مي‌بينيم. زني منتظر بازگشت شويش است . شوي  باز نميگردد. حتماً كشته شده . با  آن واژه هائي كه پيشتر داشتيم كه راوي شعر بر ارابه هاي توفان دشت را درمي نورديد  گمان مبارز بودن شوي گمان دور از ذهن و نادرستي از  شعر در ذهن ما نيست.  زن توري سياهي به نشانه ماتم بر سرش مي اندازد. در اين بند اول آن من فرضي ما،  شَرب را به غلط شُرب مي‌خواند و بعد با كمك دوستش آن را درست مي خواند و مي فهمد معنايش  همان تور نازك است . پس بند بعدي شعر اعلام سوگ عمومي است  با تصويري واقع گرا  از شكست آن كساني كه سوار بر ارابه توفان دشت را  در مي‌نورديدند در انتظار روشنائي و صبح. حالا ديگر كم و بيش مي فهميم شب و صبح و خورشيد به كنايه  به چه و چه ها اشارت دارد.

بادي خشمناك دو لنگه در را  برهم كوفت

و زني در انتظار شوي خويش،‌ هراسناك از جا برخاست

چراغ از نفس بويناك باد فرومرد

و زن شرب سياهي بر گيسوان پريش خويش افكند

اين قسمت از شعر با اين دو خط پايان مي يابند،‌ دو خطي كه با تغييراتي سه بار در  كل شعر تا پايان تكرار  مي شوند

ما ديگر به جانب شهر تاريك باز نمي‌گرديم

و من همة جهان را در پيراهن تو خلاصه ميكنم.

قسمت دوم تكرار همين قطعه  است منتها با تصاويري ديگر تا فضائي بسازد براي ترجيع بندي كه با  تغيير در پايان هر قطعه تكرار مي شود.

سپيده دمان را ديدم

كه بر گردة اسبي سركش بر دروازه افق به انتظار ايستاده بود        

( اگر يادتان باشد در شروع قطعه اول بر ارابه ئي توفاني سوار  بود و اكنون بر گرُده اسبي سركش. )

و آنگاه سپيده دمان را ديدم كه نالان و نفس گرفته از مردمي

كه ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند

دياري  نا آشنا را راه مي‌پرسيد.

و در آن هنگام با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست.

و سرزمين آنان را به پستي و تاريكي جاودانه دشنام داد.

پدران از گورستان باز گشتند

و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند

كبوتري از برج كهنه به آسمان ناپيدا پر كشيد

و مردي جنازه كودكي مرده زاد را بر درگاه تاريك نهاد.

ما  ديگر به جانب  شهر سرد باز نمي‌گرديم

و من همة جهان را  در پيراهن گرم تو خلاصه ميكنم.

قسمت سوم شعر ،‌ كه  اشاره به شكست جنبش ملي ما و پيروزي كودتا گران است،‌ از جنبه سياسي رنگ تندتر و آشكارتري مي‌گيرد و به همه كوشش هاي خواننده شعر در معناي سياسي  بخشيدن  به كلمات و  تصاوير كه  در سروكله زدن با شعر در قسمت اول آن درگير با آن بود مهر تائيد ميزند. سربازان مست، كه قدرمسلم مست از پيروزي هستند، در كوچه ها عربده مي‌كشند. قحبه ها هم آوازه خوان هاي همراه آن ها هستند در قعر شب، كه همان ظلمت جاودانه و سرزمين نفرين شده است

خنده ها چون قصيل خشكيده خش خش مرگ آور دارند

سربازان مست در كوچه هاي بن بست عربده ميكشند

و قحبه‌ئي از از  قعر شب با صداي بيمارش آوازی ماتمی میخواند.

 

علف هاي تلخ در مزارع گنديده خواهد رست

و باران  هاي زهر به كاريزهاي ويران  خواهد ريخت،

مرا لحظه‌ئي تنها مگذار

مرا از زره نوازشت روئين تن كن

من به ظلمت گردن نمي نهم

جهان را در پيراهن كوچك روشنت خلاصه كرده ام

و ديگر به جانب آنان

باز

 نمي‌گردم

    

تا  اينجا فقط توضيح شعر بود. و خواننده فرضي ما كه گفتم بالفرض بيرون از شهر و در جنگلي نشسته بود با اينكه در اين توضيح گردشي در جهان شعر كرده بود اما هنوز عطشش فروكش نشده است. توضيحي را كه از  شعر در ذهن دارد مي گذارد كنار چون اكنون به آشكار مي بيند كه شعر از توضيح او جلوتر است. و  دوباره شعر را  مي‌خواند و مي بيند اينبار انگار فقط آن سطرهاي تكراري بود  كه ذهنش را  به خود كشيده بود. مثل تكه اي از يك موسيقي كه نوايش  از دور بيايد و هي دور و نزديك ‌شود. 

در باراول  شهر تاريك است و شاعر خطاب به كسي مي‌گويد  جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه ميكنم

در بار دوم شهر سرد است  و شاعر مي‌گويد: جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه ميكنم

در بند پاياني مي گويد من به ظلمت گردن نمي نهم و جهان را در پيراهن كوچك روشنت خلاصه ميكنم.

از جا كنده مي شود و در پي او ميگردد. كيست  اين اوئي كه شاعر او را  تو خطاب مي‌كند و از او مي خواهد كه از زره نوازشش او را  روئين تن كند . اين او كيست كه در مقابل آنان است. خواننده شعر ما اول ميخواهد  نامي به او بدهد. اما  مي بيند  كه ممكن است باز به دام توضيح و اين حرف ها بيافتد. پا پس مي‌كشد. مي بيند  اين او حالا حالا به سادگي به چنگ نمي‌آيد. در يك قالب نمي‌گنجد.  با  فكر كردن به آن سفري را آغاز ميكند. هستي هاي گمشده اش را مي يابد. فكر ها،‌ حس ها،‌ حرف ها، آدمها. كلمات شعر اينبار برايش عوض مي شوند. صداهاي بيمار،‌ خش خش هاي مرگ آور، قحبه هاي قعر شب در يك طرف و بعد تو و پيراهن روشنت، تو و پيراهن گرمت. و باز كلماتي ديگر كلماتي كه او را با حرف ها و سكوت ها و پيام هاي اكنونش يگانه مي‌كند. نگاهي به پيرامونش مي‌كند. مي بيند تكان خوردن برگها را در باد نرم وزان و نمي بيند. بعد حس سكوت.  حس فاصله هائي در بين دو بي نهايت . تولد و مرگ . و آنگاه حس ديدار با يك صاعقه در دوردست خاطره ، حس قرار گرفتن در مسير طوفاني كه بارها ديده بود چطور ديوانه وار مي‌پيچيد  در شاخ و برگ درخت ها،‌ هر درخت.   و بعد  مي بيند كه بازگشته است  تا شعر را از نو بخواند. فقط بخواند. تا در كلمه ئي ، تصويري،‌ خيالي تازه از شعر بپيچد و خودش را  بيابد. اوئي كه دست دراز كرده بود در جنگلي دور و نشسته در آستانه كلبه اي و حس كرده بود به شعر نياز دارد. 

و من كه راوي اين واقعه هستم فقط مي خواستم بگويم بعد از همه اين حرفها هنوز در ابتداي خواندن شعريم.

                                                                                                                                                                              بازگشت به صفحه ی اول