شعری از روشنک بیگناه
1
ميان نشستن دستت روي گونه هايم
تا گشت و بازگشت اين سلولهاي خيس
چيزي ’رخ نداد
نه جنگي شروع شد
نه زنداني از زندان آزاد
نه بيانيه اي تازه
براي امضا نوشته شد
در گودي شكمم
ميدانچه اي هست
كه هر غروب
در آن تانگو ميرقصند زن و مردي
دو كلاه در دو سوي ميدان
و كليسايي قديمي روبروي تو
بر سينه ات
َسر درت
آنجا كه پيكاسو نقاشي كردهاست
ميان كوچه اي تنگ
تنگِ تنگ
حسرتي به رنگ نارنجي مرا پوشانده است
ديدي از آغاز خوابيدن دهانمان بر هم
تا جويش تنهايي طلب سرهامان
بر بالش خنك
كسي َنُمرد
حالا دوباره سرت را روي من خم كن
2
از شعرهاي پيوسته ي ورمير
ورمير ۱
آبي و نارنجي
دستاني شير در پياله مي ريزند
با گوشواره هاي مرواريدش
زني خم شده
پيراهني مي دوزد
بر كف پوش هاي شطرنجي
آدم ها
جور ديگري راه مي روند
باز مي كند پنجره را زن
در نور ساعت ده صبح
ديوار زرد پشت سر مي داند
كه تو سردت نخواهد شد
آمده بوديم تمام راه را پرسان
به جستجوي پل
قهوه چي شانه هاش را باﻻ انداخت
موسيقي سيال در هوا
رهايي خنده بر صورت
زمان چرخيد
و يكي از ما
راه را گم كرد.
3
قديمي كه مي شويم
بهتر مي شويم
از عكسها مان پيداست
من در باراني آبي ’مشَمايي
كيفي بر شانه
و تو با آدمهايي كنار ستون ها و پله هايت
كه از من مي خواهند عكس يادگاري بگيرم
با دوربين خودشان
اين گونه است كه پشت اين پنجره
عكس درخت و درياچه
دهكده ه ها و كليساهاي ساكت
رد ميشوند
بهتر مي شويم
پوستمان چنان هم را ميشناسد
كه حسرت بر دكمههاي لباس مان هم نمي ماند
پاكيزه تر انگار
كمي زلال تر
بيهوده دنبالمان ميگردند
پيدا نميشويم.