روز ِ مرگ ِ او سرد و سیه بودکوشیار پارسی شعر ِ کلیدی از مجموعه ی شعرهای و.ه. اودن، چامه ش در رثای ویلیام باتلر ییتس، شاعر ِ ایرلندی است که در آن به روشنی فریاد برمی آورد "شعر سبب ساز ِ روی دادی نیست".
شاعران محبوب ِ ملودی آشنای خاص ِ خودشان را دارند که برای دوستار ِ شعرشان کلید ِ راه یابی به همه ی آثارشان است. شعری هست که خویش کاری ِ امضا را دارد و با شنیدن اش گوش تیز می کنی و متمرکز می شوی، زیرا تردید نداری که این شعر از شاعر ِ آشنایت است. شعری که حتا اگر نام ِ شاعر را نشنوی، می دانی از کیست. رنگ آمیزی، ترکیب ِ جمله ها و کلمات، لحن و همه چیز مثل ِ اثر آشنای ِ موسیقی برایت آشناست. گاهی این ملودی ِ آشنا می تواند یک جمله باشد. مثل جمله یا مصرعی از رباعیات ِ خیام که نشان از همه ی اندیشه و آثارش دارد. گاه نیز شعری بلند می تواند امضای ِ شاعر باشد. گاه نیز مصراع، جمله یا شعر به گونه ی برداشتی سینمایی تاییدی است بر این که شاعر آگاهانه این امضا یا ملودی ِ آشنای ِ خاص ِ خود را انتخاب کرده است. شاید هم فکر کرده: "مردم این را دوستر دارند." شاید هم کسی ازش این را خواسته است. با این همه نتیجه ی کار روشن است. ملودی ِ آشنا آفریده شده است. این شعرها چیز مشترکی با هم دارند. جزء جداناپذیر از مجموعه ی آثار هستند و کامل. شاعر درگذشته است، اما شعر اعتنایی به حضور ِ زنده ی تن ِ شاعر ندارد. و.ه. اودن (1973 – 1907) سروده است: مرگ ِ شاعر را از شعرهاش پنهان داشتند. این سطری است از چامه ش "به یاد و.ب. ییتس" که شاعری در رثای شاعر دیگر از کلیشه ی "کارهاش اما زنده اند" می گریزد تا درخشش ِ دیگری به سطر و شعر ِ خود و شاعر ِ درگذشته ببخشد. این یکی از زیباترین سطرهای شعر اودن است. گرچه این شاعر سطرهای زیبای بسیار ِ دیگری نیز به جای نهاده است. آن چه در خوانش ِ نخست ِ این شعر توجه را جلب می کند همین است که اودن از فرودگاه شروع می کند، در حالی که شعر درباره ی ییتس است، شاعر ِ هوای گرگ و میش ایرلند که اسطوره ی سلتی از دل ِ آن سر برمی آورد. وقتی از ییتس سخن می گویی که به فرودگاه فکر نمی کنی. اودن از انتشار نخستین مجموعه ش در 1927 مفاهیمی چون گذرنامه، مامور مخفی، تیر تلگراف، ایستگاه، تلگرام، ماشین، ابزار، سرنوشت روزنامه ها و خبر رادیو را در شعرهاش بسیار آورده است. اودن گاهی از صدای گزارش گر ِ شفاهی ِ سینما در زمان قدیم نیز استفاده کرده است. او زندگی نامه ی شاعرانه ی رمبو، فروید، تولر (Toller) و ییتس را نوشته است. ییتس را استاد ِ خود در سلطه بر هنر و معیاری برای تعهد ِ سیاسی با گرایش به چپ ِ خود می شناخت. اودن بسیار سفر کرده و شاهد آزادی برلین بوده و هیتلر و فاشیسم و دشمنی با هم جنس گرایی را دشمن شخصی ِ خود می دانست و به زمان حضور در جبهه های جنگ اسپانیا و اقامت در چین، اعتقاد داشت که جهان رو به زوال است. پس از بازگشت به انگلستان، و نارضایتی از سیاست انگستان و فرانسه در برخورد با نازیسم تصمیم می گیرد که دعوت به نیویورک را بپذیرد. در 26 ژانویه 1939همراه با کریستوفر ایشروود (Christopher Isherwood) با خط هلند-امریکا به نیویورک می رود، با این تصمیم که در امریکا اقامت کند و تصمیم ِ مبهم ِ دیگر که به شعرش جهت ِ تازه ای بدهد. دوتایی اتاقی در هتل جرج واشنگتن در خیابان لکزینگتون اجاره می کنند. دو روز بعد، در 28 ژانویه، ییتس درمی گذرد. اودن 32 سال دارد. خبر را از رادیو می شنود. کم تر از شش هفته بعد، نخستین نسخه ی "به یاد و.ب. ییتس" در مجله ی لیبرال-چپ جمهوری نو (The New Republiek) انتشار می یابد. اما سال ها به حک و اصلاح آن می پردازد و دست آخر به نسخه ی انتشار یافته در سال 1957 به عنوان نسخه ی نهایی رضایت می دهد. اساس شعر، البته در دست بردن های متفاوت، همانی می ماند که از ابتدا بوده است. شعری که او برای بزرگ ترین شاعر انگلوساکسون نسل ِ پیش سروده است، نشان ِ جدایی او از اروپا را دارد. درست مثل ییتس که با مرگ اش از آن جدا شده است. ییتس ی که با مرگ اش به خاطره تبدیل شده است. ویلیام باتلر ییتس (1939-1865) چند دهه به فرهنگ ِ سرکش ِ ایرلند صدا بخشیده بود. شعرها و نمایش نامه هاش که به اسطوره های نیمه فراموش ِ سلتی معنای تازه ای بخشید، نقش پایه ای و مهمی در "رنسانس" ایرلند، افزایش آگاهی سیاسی هم وطنان و دست آخر بنای کشور آزاد ایرلند در دهه ی بیست سده ی پیش ایفا کرد. ییتس به چهره ای ملی تبدیل شده بود که در جهان ِ نمادین ِ آفریده ی خودش، بیش و بیش تر به اسطوره ی خود باور داشت. اودن، این صدای رسای ییتس را در آخرین سال های از خودبیگانه گی شنیده بود. اودن خبر را از رادیو در نیویورک می شنود که استاد به زمان مداوا در شهری در جنوب فرانسه درگذشته است و به دلیل هوای بد در اوج زمستان ِ اروپا که انتقال جسد را غیر ممکن می کرد، به طور موقت در همان جا به گور سپرده خواهد شد. ایرلند بدین گونه دوبار وانهاده می شود. ییتس درگذشته است. ییتس در غربت در گذشته است. در دل ِ زمستان ناپدید شده است. Disappeared in the dead of winter دیدرس ِ او یخ زده است و پرواز هواپیماها ناممکن. فرودگاه ها وانهاده، The airports almost deserted. اودن در مصرع دوم از بی زمانی ییتس فاصله می گیرد و از تصویری استفاده می کند که ابتدا غیرقابل درک می نماید. اما اندوه ِ هیچ جایی به اندازه ی فرودگاه ِ وانهاده غم انگیز نیست و اودن اندوه ِ مرگ را با ساکن کردن ِ زمان، اندوه ناک تر کرده است. در سطر سوم، عزای رسمی را با انجماد ِ سپید می سراید: و تندیس های شهر از برف شکل عوض کرده بودند، Snow disfigured the publiek statues . و درست پس از آن مفاهیمی سیماب و ابزار را می آورد که در شعر استاد پیر نشانی از آن ها نمی توان یافت، اما متافوری اند برای جهان ِ گرگ و میش ِ ییتس و نیز اندازه گیری درجه ی هوای دردآلوده ی زمستان 1939. اودن در شعر بلندش، در قالب سوگ واره برای استاد، یادها را چنان زنده می کند که شعرش جنبه های عمیق تری می گیرد. یک نیایش و دو ترانه در شعر پنهان اند. در هر بخشی نیز جاپایی از لحن و استیل استاد و نیز قافیه پردازی هاش دیده می شود. در ضمن اشاره ای هم دارد به جویس و ایرلند دیوانه اش. ده سال پس از مرگ خود اودن، جان هوستون براساس داستان ایرلند دیوانه(Mad Irland) جویس فیلمی می سازد به نام مرگ (The Dead). و بعد این جمله ی: شعر سبب ساز روی دادی نیست که هر شاعری باید سپاس گزار ِ شاعرش باشد. این پاسخ نهایی است به همه ی آنان که از شاعر می پرسند: با شعرت چه چیزی را می خواهی به دست آوری؟ اودن بعدها اعلام کرد که شعر وداع با ییتس، شعر ِ وداع با تعهد ِ سیاسی ِ خودش نیز بوده است. "زیرا شعر سبب ِ روی دادی نمی شود. شاعر که اشیاء را به حرکت وامی دارد، سرنمونِ ِ (archetype) گوبلز است." اين برداشت بي رحمانه معیار ِ انتخاب ِ گزیده ی شعرهاش شد. در سال 1957 دو شعر متعهدانه ی Spain از سال 1937 و 1 September 1939 از همان سال را که سبب شهرت و محبوبیت اش شده بودند، از کارهاش حذف کرد. "این ها شعرهای صادقانه ای نیستند. در آن ها احساساتی بیان می شود که اعتراف می کنم تجربه ش نکرده ام." با این جمله ها بر نفرت اش از ییتس تاکید گذاشت. "ییتس نمادی شده بود از گرایش ِ من به غیرواقعی بودن، همه چیزی که اکنون به هر قیمتی از شعرم جدا می کنم: احساسات ِ غیرواقعی، سخن پردازی اغراق گون و اصوات ِ توخالی." با نوشتن شعر ِ به یاد ِ و.ب. ییتس بر این نکته آگاه شده بود و بدین گونه با عزیزی وداع گفته بود که صداش او را فراگرفته بود و تبدیل به ادعانامه ی پرشوری از شعر شده بود که تنها نسبت به خود وفادار بود. این شعر، کلید شعرهای اودن و امضای شاعرانه ی اوست. جسد ییتس در سال 1946 به ایرلند منتقل شد. در اسلیگو(Sligo)، جایی در منتهاالیه شمال غربی که همیشه مه آلود است، دوباره به گور سپرده شد. خود هفت سال پیش از مرگ، در بستر بیماری سفارش کرده بود که جمله های آخر ِ شعری از خودش را بر سنگ گورش حک کنند: Cast a cold eye On life, on death Horseman, pass by! وقتی اودن بعد ها گور را دید و شعر را خواند، به دور و برش نگاه کرد و زیر لب گفت: "من هم همین را می گویم. تنها اتوموبیل ها را می بینم که می گذرند." بر سنگ یادبود اودن در لندن (Westminster Abbey) پس از مرگ اش در 1973 این جمله حک شده است: In the prison of his days Teach the free man how to praise. این جمله ی شعر وداع با ییتس، ملودی ِ آشنای اودن و ستایش ِ او از شعر است.
کوشیار پارسی – 20 ژانویه 2004
|
||||||||||||||||||
مردی عریان در برابر آینه
کتاب ترس جمشید مشکانی نشر باران، سوئد، 2002 پنجاه شعر در پنجاه صفحه از "کتاب ترس" جمشید مشکانی، به معنای واقعی کلمه دست خواننده را می گیرد و به تو در توهای شعر ِ ناب می کشاند. جوهر ِ قلم ِ شاعر اشک است، اما: شاعر نه زاری می کند و نه زار می زند. سطرهای شعرهاش را با اشک خشک شده می نویسد. شعرهای جمشید مشکانی، واژه های انسانی اند که به زحمت بتوان تصویر روشن و واضحی از آن به دست داد. انگار همه ی زندگی ش به سرودن شعر وابسته است. شعرهای این دفتر را که می خوانی، صدای شاعر به گوش ات می رسد که نوشته است: اگر نسرایم، نیستم. جمشید مشکانی شاعر ِ ناب است، زیرا در برابر ِ هستی و زبان، مسئولیتی بی واسطه و پیش شرط می طلبد. در شعر او از نسبیت و متوسط بودن نشانی نیست. زیستن، باید است.
افتاده ام اینجا
منم مگر همو نبود که می رفت آویزان از کلاه ِ کبود و خیس نوامبر
جمشید مشکانی در دو دفتر پیشین، "نامه های برگشتی" (1368) و "سنگنبشته های تنگسالی" (1372) نیز نشان داده است که شاعر سخت گیر و بی رحمی است. در این مجموعه نیز همین را نشان می دهد. رفتار ِ او با زبان در عین ِ سخت گیری نشان از احترام او به واژه هم دارد. زبان، چاردیواری و سقفی می دهد به شاعر. جایی برای زیستن. زیستن ِ ناگزیر.
بر ارتفاع ِ این بابِل
گفتی داشتیم و شنودی پیش از این
زبان جمشید مشکانی خود ابزاری ناگزیر است؛ آخرین بخت برای رساندن ِ پیام ِ شاعر. پیامی عریان و بی تزلزل و تردید و لکنت. اگر در نخستین دفتر او نشانه ی اندکی از شیوه ی بدیع و بیانی دیده یا احساس می شد، در این آخرین دفتر هیچ نشانی نیست. زبان ِ او زلال تر و شعر او مستقیم تر و ناب تر شده است. دلیل ِ آن را من در نابی ِ زبان می بینم. آن قدر صمیمی است که به خیال ات هم نمی رسد او – شاعر- در انتخاب ِ واژگان عرق ریخته است. انگار همه ی شعرها همان نخستین بار سروده و نوشته شده اند و دست نخورده اند.
بستن
آنچه می رود با آب
و من که گرهی گشوده برابروی آب را می مانم
منظورم این نیست که مشکانی حالا ساده تر می نویسد. شعر او "سنگین" است، اما به گونه ی نافذتر و تاثیرگذارتری سنگین است. با سنگینی ِ قابل ِ حمل. به رغم ِ نگاه ِ خیره ی او به یک موضوع در مجموعه ی شعر، با انبوهی موضوع روبه روییم. بی آن که در لحن و صمیمیت ِ لحن تغییری حس کنیم. مشکانی در شعرش، نارضایتی از ترس ِ بودن را با تار و پودی از واژگان، تصویرها، سطرها و جمله ها چنان می پوشاند که انگار واهمه دارد از این که همه ی این تلاش ها کافی نباشد. که بیدی در قبای زبان – شاید- پنهان باشد.
وقتی شاعر، بر کتاب جهان، تبصره اش را نوشت
و دیوانة شهر از همه مهربان تر است
با من برقص
عنوان ِ کتاب، "کتاب ترس" از دل ِ همین زبان برآمده است. انسان که زاده می شود، تنها می شود. هر وابسته گی ش به دیگری گسسته می شود، "من" دیگر هرگز با "تو" نیست.
چه می کند در این سپیده دم پر از پرنده، نومیدی کوچک یک آه؟
حیف ام می آید تنها تکه ای از شعر را نقل کنم. – چاره نیست. اگر این نوشته حقی را نسبت به شعرها ادا کند، همه ی شعرها بی تردید خوانده خواهد شد. برای شاعر، زبان تنها امکان ِ ارتباط است یا به بیان ِ دیگر: زبان ِ نوشته شده؛ شعر. شاید این موضعی باثبات نباشد اما شور ِ شعرها سندی است در اثبات ِ ثبات ِ باور ِ شاعر. تنها زبان است که چشم انداز ِ زاده شدن ِ نو را در برابر می گشاید. این خیال نباید از شاعر گرفته شود. کسی که زاده شدن را آغاز همه چیز می داند، لازم نیست دل به هشدار ِ دیگران بسپارد:
به یاد می آرم شعرهای 21، 23، 24، لورکایی، 30، شب نوبی، نون والقلم، شعرهایی اند سخت و بی رحم و در عین حال مالیخولیایی. واکنشی از سوی خود ِ شاعر نسبت به شعرش. تلخی و شیرینی با هم. هم چون شعر 25:
خانه ای هست
از این خواب اگر بیدار شوم در آن خانه
پس داستان مرگی خوشبخت در هندوستان او، کو...؟
جمشید مشکانی در شعرهاش، به دنبال ِ جذابیت و زیبایی ِ سنتی نیست. مالیخولیا برای او کامل تر از هر شکل ِ تثبیت شده ی بیان می تواند باشد. او "شعر" ِ محکم می خواهد و می سراید. شعر او بر تو تاثیری می گذارد که ببینی و بدانی سراینده ش با همه ی آسیب پذیری سر پا ایستاده است. عریان ِ عریان. در برابر ِ آینه. با عشق و نفرت اش نسبت به "تو" و "ما". "او" می تواند هم زمان، زبان باشد، مادر، معشوق. هم هست و هم نیست، چرا که "من"، "تو" است و "ما" ناممکن. کتاب ترس، از عشق می گوید، از مرگ، از تنهایی، از زمان و زمانه و اما آن چه قوی تر به چشم می آید، سرسختی و آشتی ناپذیری شاعر است با هرآن چه که هست. این همه، بی پروایی می خواهد و اندکی دیوانه گی ِ سالم.
گفته بودند هست
و من 12 مارس 2004
انگار چیزی روی نداده است داد نزن در این آینه کسی نیست! و.م. آیرو (وریا مظهر) چاپ اول، بهار 2004 ناشر: Subversion Publishing Co.Vancouver, Canada
و.م. آیرو، بدون متافور می نویسد: دیروز
کاسه ها کاملاً شکستند
امروز شعرهای این شاعر چشیدنی اند. با چاشنی ِ تند و صریح ِ طنز:
تا این پنگوئن از آن درخت نیاید پایین شعر نخواهم گفت
بعد دیگر کسی چیزی نگفت
شعری برای دن کیشوت / ص 33 عنوان دفتر شعر، خواننده را به این گمان می اندازد که از "حضور" خبری نیست. چنین نیست. حس ِ حضور وجود دارد. تنها انگار از ما فاصله گرفته است. هنوز چکمه های زمان عاشقی را حفظ کرده ام ص 12 گونه ای شوخ طبعی با ایزدبانوی شعر، مجموعه را به عاشقانه ای برای ایزدبانوی شعر، با جذبه ی شاعر نسبت به ظرافت و نابی ِ او نزدیک می کند. محیط دور و بر ما و جهان، کامل نیست. شعر هم چیزی را عوض نمی کند. اما اعتراض اش را با طنز به واژه می آورد.
هی مانکن سومین
(از دست ِ راست)، پشت ویترین
دید ِ واقع گرایانه ی نوین برای شعر این شاعر اهمیتی بیش از آوانگاردیسم ِ زبانی ِ بی ریشه و گنگی دارد که بر شعر ِ جوان ِ امروز پارسی سایه انداخته است. برای همین زبان ِ او، به رغم کم رنگی و عاری بودن از تپش زنده، صمیمی می ماند. زبان ِ شاعر شانه به شانه ی شعریت پیش نمی آید. در جمله ها و مصرع های بلند به نثر نزدیک می شود. (مثل شعر صفحه ی 39 یا همان شعر برای دن کیشوت که آمد). اما در چارچوب همین زبان هم گاهی سایه ی پررنگ تر شعر را می بینیم. مثل شعر تجویز در صفحه ی 43:
پیش از هرچیز
لحن، انتخاب ِ واژگانی، واقع گرایی نوین، عدم حضور مسلط گوینده و گونه ای بی تفاوتی با طنز و موضوع، از شعر نخست تا آخر یکی و یک دست می ماند. شاعر به آسانی جالب توجه از زندگی روزمره می نویسد، اما روزمره نمی شود:
از خیابون که رد می شی نترس برو ماشینا خودشون وایمیستن
این روزا در باور شاعر به واژه تردیدی نیست: آوان گ ارد
خونه ی کهنه مون
خواننده از این همه طنز یکه می خورد. اما هنوز از شگفتی درنیامده که می خواند:
خیلی آوانگارد
آی... دهن کجی به بازی های جعلی ِ شاعرکان ِ آوانگارد یا ایمان به واژه؟ به گمان من ایمان به واژه است که با طنز نشان می دهد شاعر چگونه قصاب ِ زبان می شود و قربانی ِ شور خود نسبت به شعر. سرودن شعر، بازی لوکس است در جهان گرسنه، فقیر و زیر چکمه ی جنگ. اما دل پذیر هم هست اگر واژگان بی مشکل کنار هم بنشینند و به گونه ی لذت بخشی سطرهای پشت سر هم را تشکیل بدهند برای تحمل پذیرکردن جهان. مشغولیتی قدیمی. شاعر شاید بی تفاوت باشد نسبت به همه ی این ها و خیال کند که شعر خودش می آید و بیدارش می کند. اما راستی همین است؟ حتا از دل ِ همه ی این خیالات هم شعر خوب بیرون می آید:
این ها را تنها دارم به تو می گویم دخترم
... از صفحه 46
این مجموعه استعداد ِ شاعری را نشان می دهد که شاعری مستعد در خود دارد و نخستین مجموعه اش گام ِ خوبی است.
پیش از آن که به حرف بیاید چیزی، کسی
در انتهای انتها حضور ِ این مجموعه شعر یعنی که چیزی روی داده است. کوشیار پارسی - 12 مارس 2004
سه شعر از ژنگ مین برگردان : کوشیار پارسی
ژنگ مین، به سال 1920، سال ِ تباهی و جنگ، در خانواده ای مرفه در پکن زاده شد. پدرش در اروپا تحصیل کرده و با فرهنگ و ادبیات بلژیک، فرانسه و آلمان آشنا بود. عشق به ادبیات را هم او به دخترش داد. ژنگ مین به رغم ناامنی و درگیری سنگین ناسیونالیست ها و کمونیست ها و جنگ با ژاپن که در 1936 آغاز شده بود، توانست تحصیلات متوسطه را در1939 به پایان برد. به زمان جنگ، سه دانشگاه بزرگ چین با عنوان دانشگاه های متحد، در جنوب غربی استان یونان (Yunnan) به فعالیت شان ادامه دادند. ژنگ مین، دور از فضای احساساتی جنگ و مبارزه فلسفه خواند. نویسندگان و شاعران بزرگ چین (Feng Zhi, Bian Zhilin, Wen Yiduo, Shen Congwen) در آن دانشگاه تدریس می کردند. ادبیات چین در آن زمان دست خوش دگرگونی شده بود. چین مدرن در آغاز سده ی بیستم زبان کلاسیک چینی را به مثابه ی زبان نوشتاری کنار گذاشته بود و زبان ِ شعر چینی به تمامی نوین شده بود. شاعرانی که زبان شعری نزدیک به زبان گفتاری را گزیده بودند، ناچار از جست و جوی شکل ِ تازه ی شعر بودند و از شکل سنگین ِ شعر کلاسیک چینی فاصله می گرفتند. نمونه ی شکل ِ نوین شعر را بیش تر در شعر ِ غرب می یافتند. بسیاری از نویسندگان و شاعران چین در اروپا و امریکا تحصیل می کردند. برگردان ادبیات غرب هم راه با دانش و آشنایی شان را هم راه ِ خود به چین آوردند. وقتی ژنگ مین در پایان دهه ی سی به دانشگاه های متحد رفت، بسیاری از کارهای ادبیات غرب ترجمه شده بود. ادبیات چین بیش ترین تاثیر را از جنبش های ادبی انگلیس، فرانسه و آلمان گرفت و مکتب امریکایی ِ ایماژ با شاعرانی چون پاوند و لاول (Lowell) از پرنفوذترین مکتب های آن زمان بر ادبیات نوین چین بود. در کنار این نفوذ اغراق آمیز ادبیات خارج، شعر نوین چین – خواسته یا ناخواسته- جنبه های شعر کلاسیک چین را نیز حفظ کرد. شاعران می کوشیدند تا همه ی این تاثیرات را به هم بیمامیزند و شعر خودشان را خلق کنند. نکته ای که پس از گذشت بیش از شصت سال هنوز نیز چهره ی آشنای شعر نوین چین است. ژنگ مین یکی از همین شاعران ِ خلاق و جست و جوگر است. شعرها از کتاب "گزیده ی شعرها 1942- 1947" برگردانده شده اند.
ابرها
چرا از ابر و باد سخن بگوییم، هنگام که نشان ات می دهم و می گویم این ها کوه ها و سنگ های دیروزی اند، که خورشید و ماه ِ دیروزی اند، و من که این جا ایستاده ام در برابرت همان ام که دیروز آن همه آرزوی دیدارش را داشتی؟ زمانی به ابرها در گرگ و میش غروب نگاه می کردم و به حالت ِ خواب اش در ماهتاب ِ شب ِ پیش می اندیشیدم. بگذار این جهان بی توقف دگرگون شود، چون موسیقی. دگرگون شو! اما از درون سکوت می توانم شب های گذشته ی بسیاری ببینم. قلب ِ من قدحی است در عمق ِ کوه ها، آسمان، جاودانه بر سینه ش خفته است. عقابی خاکستری ناگاه برمی خیزد از دل ِ تاریکی ِ جنگل ِ انبوه و چرخ می زند در آسمان آبی، چرخ، و بی گمان چون من به ابرها خواهد اندیشید!
دیدار ِ شبانه
نمی خواهم بر در بکوبم، بیم دارم صداش بلند باشد. کرجی که باز می گردد، با پاروهای بی حرکت انتظار باد ِ شبانه ی دریا را می کشد. زیر چراغ که نشسته باشی، و صدای نرم نفس در بیرون را بشنوی، حس می کنی کسی آرام نزدیک می شود...
سیگارت را دور بینداز، در را بی صدا بازکن و مرا ببین. منتظر در پشت ِ در.
موسیقی
سایه ی ایستاده ی من در ماهتاب جان ِ من است چون سیلاب در سحرگاه. موسیقی از پنجره ات جاری است، و نمی دانم هنوز که زندگی ِ جوان ات سوی من می شتابد. اما چشم هامان را که ببندیم، ماهیانی هستیم از یک گروه در یک رودخانه.
|