و. م. آيرو
فكر كردن از پشت شيشه
ها
می
گويند ـ از تو می
گويند،
كه شايد به سرت زده اين روزها
كه مدام كف دستهايت را
به شيشه
ی پنجره
ی اتاق می
چسبانی
سرت را نزديك پنجره می
بری و هی با پلك
های بسته خيره می
شوی به هيچ
و نمی
گويند كه اين برای تو يعنی:
آيين فكر كردن از پشت شيشه
ها
و گرنه خوب می
دانم كه تو هم خوب می
دانی ـ
پلك هم اگر وا كنی
ساكن خانه
ی روبرو
باز
كسی
ست
كه هرگز نيست
شايد آنجا
هرازگاهی فقط كلمه
ای در قاب پنجره ظاهر شود،
خيره به
جانبِ جايی مفقود
و تو گاه
گاهی با چند كلمه دستی تكان
بدهی برای او، ـ
بنويسی: سلام!
بنويسم: خوبی؟
بنويسی: به چه مشغولی؟
بنويسم: شعر مینويسد اَم
و تو خوب می
دانی كه من هم خوب می
دانم
كلمه
در متن شعر
همانقدر بيهوده،
احمقانه و غيرقابل
تحمل است
كه حضور نامرئی من
در قابِ پنجره
ی اتاق روبرو...
7 شعر از و. م. آیرو (وریا مظهر)
بی دليل
برخی از واژه ها (بسته به نوع و شدت ضربه های ما)
آواهای مخصوصی توليد می كنند
مثلاً با تلنگر به گيجگاهِ واژه ی "خواننده"
ما صدای "دينگ" می شنويم
با كوبيدن مشت بهميان فرقِ "پناهنده"،
صدای "دانگ"
و با خوردن لگد بهپهلوی "نگارنده"، صدای
"دانگ
دينگ،
دينگ
دانگ"
ناقوسها
تازگی
هيچ صدايی نمی دهند،
حتی اگر اين ميان
كسی بی دليل از ميان برخاسته،
و آنسوتر
مرده ای
بی دليل
به پا
خاسته باشد.
نشانه هايی از يك بودن
بوده ای
یک
زمان
همينطوری هم كه نه، كافی نيست
اينجا چيزهايی ـ نشانههايی
هستند
كه از بودنت در گذشته گواهی می دهند:
یک
لنگه جوراب شطرنجی،
یک
جفت دستكش ريشريش،
یک
عدد ساعت سيتی زن كه پارسال
طی زدوخورد با راننده ی پفيوز
اتوبوس
شيشه اش شكست و
عقربه ی دقيقه شمارش
تِقی
افتاد،
عكسی از كودكی ات:
زل زده به دوربين
ايستاده كنار پدر
و
یک
غريبه ی ديگر
كه هر چه به مغزت زور می زنی
نمی شناسی اش (شايد برادرت)،
یک
كاندوم،
چند نخ سيگار،
و 200 يورو
بهعنوان
آخرين بُردِ تو در آخرين قمار.
آخرين قمار؟!
نه،
هستی هنوز
هرچند اينجا ديگر
چيز ديگری برای گواهی دادن نمانده است، ـ
بهجز
بدنت
و روحت
كه تا امروز
هركار كرده اند
و هرجا كه گشته اند
هنوز هم
هيچ ردی از تو پيدا نكرده اند...
بهوسعت کف دست
بهعنوان يک انسان
بدون مرز
به تمام جهان نياز دارم
بهعنوان يک کُرد،
به سرزمينی
که چهل مليون و يکنفر را در خود جا دهد
و بهعنوان يک انسان بدون مرزِ کُرد:
به باغچهای
به وسعت کف دست
در سرزمينی قطبی
که تابستانها در آن
با انگشتهای لرزان
تربچه و پياز بکارم.
هلسینکی با 40 درجه زیر صفر- چاقوخوردن یک زنِ سیاه میانسال بهدست
شوهرش - یک سنجاق کراوات - دو دستگاه ساختمان کلیسای ارتدکس و چند چیز
دیگر، مثل: صنعت کشتیسازی - یک ورقه تمبرهای تازهچاپشده و پاهای
دراز -
نشسته
توی
کالسکهی
بچه و
از سراشیبی
تندی
پایین میرود -
بهسمت
یــــــک
درخـت.
چوپان غمگين
شبها تا خوابم بگیرد
در خیال گوسفند میشمارم.
در خواب چوپانی میشوم
که خوابش میبرد و گرگ
گوسفندهایش را میخورد.
و من از خواب میپرم؛
پس اینطوریست که من هرصبح
مثل چوپانی غمگين که گوسفندهايش را گرگ خورده است
بیدار میشوم
تا به کاروبارِ اين جهان برسم.
حشرات سیاه
توی آسانسور شیشهایِ
"برج ساعتی"
آرامآرام صعود میکردم
تا شهر را برای اولینبار از نوک برج تماشا کنم
و تو انگار آن پایین حشرهای کوچک و سیاه بودی
که در اطرافت حشرات کوچک و سیاه دیگری میچرخیدند
من اما خودم بودم ـ
در همان جثهی همیشگی:
حشرهای سیاه
در حالِ
بالارفتن
از برجی
به درازای
قد
یک
آدم.
*
دوران سياهِ خونه به دوشی تموم شد:
واسه ت يه خونه خريده م
وسط جنگل، لبِ دريا
ديواراش ُبلن تر، مطمئن تر
بالكون: شيشه ای، درا: كشوئی
از همه ش جالب تر
پنجره ی كوچيكِ بالای روشوئیِ توالته
كه هركدوم از ما به نوبت می تونه
فرار و گم شدنِ كاملِ اون يكی ديگه مونو از توش ببينه...
مصاحبه ی کوشیار پارسی با و. م. آیرو
|