ساسان
قهرمان
برهنه
تا راز
زیستن را
دریابم،
میآرمی در
آغوشم!
و مرگ
با تنپوشت به
خاک میافتد.
با تو خدا
برهنه است
و
راه
و
چاه
و
هرچه هست در
ین جان و ین
جهان
هرچه
هست
برهنه است !
برهنه
میبینم
آفتاب جوان را
بر
زمین پیر که میبارد
و
برگ جوان را
بر درخت پیر
که میجوشد
برهنه میشود
با تو حقیقت
خاک،
حقیقت
بذر
برهنه میشود
حقیقت روز،
حقیقت
فصل
برهنه میشود
انار
پرستو
آب،
تا راز
زیستن را
دریابم!
حالا نگاه
کن!
برهنه نگاهم
کن!
چشمانت را
برهنه میخواهم!
................................................................
نشد!
همیشه
شبها کنار تو
میخوابم.
نه! نشد!
دوباره:
همیشه
شبها کنار تو
بیدار می شوم!
میخندی؟
به چی؟
به بیداری ِ همیشه ی تاریک
در کنار هرچه
که نیست
هرکه که
نیست هرگز
نبوده است ؟
اما
همیشه شبها
کنار تو میخوابم
و در کنار تو
بیدار میشوم
از کار- خواب
ِ روز
با تمام
ِ دست
یا تمام ِ
پوست یا
تمام ِ نگاه
همیشه
شبها کنار تو
بیدار میشوم
میخندی
یعنی:
ولی
آخر
ینکه نشد
نه
نشد
نخواهد شد.